دکتر محمد قرایی ـ واژة شرف، با خون نوشته می شود همیشه به رنگ سرخ

واژة شرف، با خون نوشته می شود همیشه به رنگ سرخ.


  به یاد دکتر کاظم رجوی


 دکتر محمد قرایی

چه چیز ضمیر و روان هر جامعه و هر ملتی را می سازد؟ متأسفانه، نمادی که بتوان قامت جامعة بشری را با آن نشان داد، وجود ندارد. اما اگرستونی، لوحی، کتیبهای یا منشوری داشته باشیم که نماد یک جامعه باشد و درآن دقیق شویم و سطرهای آن را بخوانیم، به گمان قوی خواهیم دید که بیشتر از هرچیز کلمة رنج بر این لوح، یا بر صفحة سرنوشت ملتها نوشته شده. چرا که این یک حقیقت است که در تاریخ بشر، عامة انسانها اغلب رنج کشیدهاند. در تمامی دورانها، بجز حاکمان و غارتگران، بقیه دائما در رنج زندگی کرده اند. از این رو سنجة ارزش و فضیلت هر انسانی می تواند این باشدکه تا چه حد از این رنج بشر کاسته است. هر خدمتی به آسایش بشر البته گامی ستودنی در راستای کاستن از رنج او بوده وهست. از آنجا که بزرگترین رنجهای بشر، رنج اسارت در چنگال جباران بوده، پس والاترین و با فضیلتترین انسانها، آنهایند که برای شکستن زنجیرهای بشر، در برابر جباران قد افراشته اند.

گوته، شاعر و متفکر آلمانی در شعری در تعریف شرافت گفته است:
«بگذار انسان شریف باشد
زیرا تنها این است که او را
از همة موجودات دیگرممتاز می دارد.
 ما این را می دانیم که طبیعت کاملا بی احساس است
 خورشید بر فرومایگان و خوبان یکسان می تابد.
وماه و ستارگان،
 بر قانون شکنان و خوبان، یکسان پرتو می افکنند.
 بادها و جویبارها، رعد و تگرگ،
 در مسیر خود فریاد برمی دارند، می خروشند، می غرند
 و آنچه را که در مقابلشان است،
یکی بعد از دیگری با خود می برند
 به حکم قوانین جاودانی/ آهنین و بزرگ
 همة ما باید با همة وجودمان
این دوران را طی کنیم
 ولی تنها بشر است که  می تواند ناشدنیها راانجام دهد
 اوست که تشخیص می دهد و برمیگزیند
و قضاوت می کند
 و می تواند به لحظات گذران دوام بخشد
 و تنها او می تواند پاداش خوبی
 و جزای بدی را بدهد
 و به خطاکاران و گمراهان اندرز عاقلانه بدهد
 بگذار انسان شریف، یار دیگران، و خوب باشد. »
(صفحة 843 تاریخ تمدن اثر ویل دورانت)
حال ما بعنوان یک انسان می توانیم از خود بپرسیم، برای شریف بودن چه باید کرد؟ و اگر انسان برای شریف شدن، باید از پستیها احتراز کند، من از چه چیزی باید احتراز کنم؟
و اگر هر فرد میتواند خود را بمثابه نمادی و سخنگویی از ملتش تصور کند، هر فرد میتواند از جانب ملت خود نیز بپرسد، شرف ملت من، به احتراز از چه چیزی بود؟
پاسخ، را اگر نخواهیم از ذهن خود بدهیم، در خیابانهای ایران امروز می توانیم بشنویم. آنجا که ملتی با جوانان و کارگران و زنان و با همة دهانهایش فریاد میکشد: مرگ بر اصل ولایت فقیه.
بله! خوشبختانه، امروز مردم ما پلیدترین پلیدی زمان خود را خوب شناختهاند. بخوبی شناخته اند که آن چیزی که جامعة ما را به قهقرا برده چیست؟ و براستی این پلیدی، چیزی بجز حکومت استبداد مطلقة ولایت فقیه نیست. حکومتی که هر روز شاهد آلوده کردن، لگدمال کردن، نابود کردن، و تجاوز به همة ارزشهای انسانی از سوی آن هستیم.
 اما شاید لازم باشدکه صادقانه بگوییم چهرة این پلیدی، درگذشته به این وضوح شناخته و روشن نبود. سیمای این پلیدی در پشت هزار پردة فریب و ریا، و جهل و توهم، و در زیر گل و لای و خاکهایی که بسیاری آگاهانه بر آن پاشیدند، گم، و ناخوانا، و محو بود. برای آن که پردههای پوشاننده و گمراه کننده، از روی این چهرة زشت کنار زده شود، و وحشتانگیز بودن و نفرت انگیز بودن آن بارز گردد، الماس شکافندة درک و شناختی ژرف و عزم فداکاری و از خودگذشتگی و شهامتی عظیم ضروری بوده است. و هر کس به این شناخت مسلح شد و به قدر فهم خود به سهم خود بهای آن را با خون خود پرداخت، به همان میزان نیز راز باشرف زیستن خود و ملتش را دریافت و نقشی در شریف زیستن خود و ملتش ایفا کرد. حال با این ملاک و با این شاخص، می توان، نقشداران استیفای شرف انسان ایرانی و ملت ایران را یافت.
شرف ملتش را می نوشت
بر برگهای زمان
آن که دیدگان ژرف نگرش
از این سوی پردههای پلیدی
حقیقت را دید، و لکههای پلیدی را شناخت
و صداقت قلب پاکش
با سایه ها مرز کشید
و دستان شجاعش
برای نمایاندن حقیقت،
برای کنار زدن پرده، دراز شد.
آن که سینه سپر کرد، و قلب خویش را در معرض دشنه قرارداد.
تا دشنه داران، را بشناساند.»
اگر ارزش انسان نه به آنچیزی که به آن معتقد است، بل به عملی است که برای تحقق آن اعتقاد  انجام می دهد، دکتر کاظم رجوی یکی از ارجمندترین انسانهای عصر ما بود. انسانی که واژة شرف را در دفتر هویت انسان ایرانی و هم درکتاب تاریخ ملت ایران، با رنگ سرخ خون خود نوشت.


*****


گریه کردم
                                                      

 برای دکتر کاظم رجوی


گریه کردم گریههای هایهای              
مُرده قلب آدمیت وای وای
از شقاوتهای ابلیس زمان                   
خفته در خون قلب مردان خدای
نیبیاور از نیستان ای عزیز                
 تا بگوید شرح درد جانگَزای
بیگُمان نی با نیستان سوخته              
 زو بجز خاکستری نبوَد  بجای
آن که شرح راه پر خون مینوشت       
غرقه در خون بنگرش سر تا به پای
حبس در سینه، نفس زین سوگ شد    
 بغض هم بندد ره فریاد نای
گریه کردم گریههای زار زار            
 اشک بر رخ ریختم رگبار وار
بوسه بر روی برادر چون نواخت        
آن برادر بوسههای اشکبار
ترسم آتش در فتد در جمله دهر       
زآتش خشم و عذاب کردگار
قلب مردانی چنان شیدای عشق       
از چه در خون میتپد ای روزگار؟
دادخواه صد هزاران بیگناه               
کشته شد با تیغ قوم خونگسار
کو که تا باغ بشر بیند چنین            
پرطراوت سبز و رویان شاخسار

چشم او جز درد ما را ننگریست         
 زین سبب خلقی برای او گریست
وه که آن عاشق چه عاشق وار ُمرد      
وه چه شیداوار و چه بیدار زیست
بس که از خود بهر ما بیخویش گشت 
کس ندانستش که خود او عالمیست
بس که در عشق و محبت محو شد    
 بین او و عشق گویی مرز نیست
عالمی آگه نمود از رنج خلق              
زو بود گر در جهان آگاهیییست
                                                                            16/1/85