او خبرنگار روزنامه «قفقاز» و از طنزنویسان و شاعران روزنامه فکّاهی «ملانصرالدین» و مدیر مجله فکّاهی «لک لک» ایروان بود...
در سال 1298شمسی، جبّار با کاروان آوارگان جنگ از راه جلفا به ایران آمد. پس از پشت سرگذاشتن دشواریهای بسیار و بیماریهای سخت به مرند رفت و در دبستان «احمدیه» آن شهر آموزگار شد. بیشتر شاگردان این مدرسه دچار بیماریهای کچلی و تراخم بودند و او ناچاربود افزون بر آموزش آنها به فکر درمان بیماری شان هم باشد. عسکرزاده با کارمزد خود برای شاگردانش مداد و دفتر می خرید و به آنها خط و نقاشی می آموخت. پس از چندی برای دانش آموزان لباس و کلاه یک شکل با نشان ویژه مدرسه تدارک دید.
او نخستین نمایشنامه خود به نام «خُرخُر» را در این دبستان اجراکرد. سپس برای بازکردن دبستان دخترانه در مرند مجوّزگرفت. اما به سبب کارشکنیهای یک روحانی متنفّذ نتوانست کار خود را آغازکند. اندکی بعد شیخ محمد خیابانی، رهبر جنبش آذربایجان، به شهادت رسید و شهر مرند را آشوب فراگرفت. اما جبّار عسکرزاده همچنان به کار ادامه داد و در پایان سال 15نفر از شاگردان کلاس اول خود را با میانگین درسی بسیار خوب به کلاس بالاتر فرستاد.
اداره فرهنگ آذربایجان برای بهره گیری بیشتر از روش نوین آموزش او، که بازده درخشانی داشت، عسکرزاده را برای کار به تبریز فراخواند. او کار خود را در دبستان دانش تبریز تنها با ده شاگرد در کلاس اول آغاز کرد، زیرا مردم بسیار تنگدست بودند و فرزندان خود را به جای مدرسه برای کار به قالیباف خانه ها می فرستادند و هم تاریک اندیشان و کوته بینان، آموزش در مدرسه های دولتی را روا نمی دانستند.
عسکرزاده در این مدرسه نیز با پول خود برای کلاس تخته سیاه و چُرتکه فراهم کرد و به شاگردانش خواندن و نوشتن و حساب و جغرافی آموخت. او برای نخستین بار در این مدرسه برنامه ورزش گذاشت و با همکاری همسر خود، صفیه میربابایی، دختران را هم در کلاس ویژه آموزش داد.
عسکرزاده در سال 1303 پس از بازدید از کودکستان ارمنیان در تبریز کودکستانی در این شهر بازکرد و نام آن را «باغچه اطفال» گذاشت و پیشنهاد کرد که مربّیان کودکستان را «باغچه بان» بنامند و برای خود نیز نام خانوادگی باغچه بان را برگزید.
او که با تأثیرپذیری از پدر، تئاتر را دوست داشت، انجمن تئاتر تبریز را تشکیل داد. در یادهای دوران کودکیش گفته است: «پدرم فقط معمار و بنّا نبود. قنّاد هم بود. نقّالی هم می کرد... گاهی شبهای جمعه در قهوه خانه محله خودمان نقّالی می کرد. پدرم خیلی خوش صحبت بود. دهانش خیلی گرم بود. اغلب قصه هایی که می گفت قصه هایی بودند از قبیل الب ارسلان، کوراوغلی، نوش آفرین و اینجور قصه های حماسی. گاهی هم از اسکندرنامه یا شاهنامه قصه هایی می گفت... شبهایی که پس از دکان قنّادی، برای نقّالی به قهوه خانه می رفت، من هم برای گوش دادن با او می رفتم. وقتی پدرم وارد می شد، مشتریها به احترام او صلواتی ختم می کردند... شبهایی که پدرم قصه گویی می کرد، قهوه خانه حسابی شلوغ می شد. مشتریها تا آخرهای شب، که قصه تمام شود، همین جور چای می خوردند... در این شبها کار قهوه خانه خیلی سکّه می شد. درآمد قهوه خانه بالا می رفت. آخر شب که به خانه برمی گشتیم قهوه چی از این درآمد اضافی سهم پدرم را می داد...»
باغچه بان پیش از نگارش نمایشنامه برای کودکان، چند نمایشنانه ویژه بزرگسالان به زبانهای آذری نوشت. نخستین نمایشنامه دستنویسی که از او به جای مانده، «فداکار معلم» یا «گندم از گندم بروید جو ز جو»، به زبان آذری است که تاریخ نگارش آن سال 1300است...
جبّار باغچه بان با سودجستن از قصه های دوران کودکیش برای بچه ها نمایشنامه نوشت، شعر سرود و «چیستان» ساخت و به یاری همسرش که موسیقی می دانست، نمایشنامه های آهنگین اجراکرد. چندی بعد کلاسی برای آموزش کر و لالها بنیان نهاد. در این کلاس سه نفر نام نوشتند. پس از شش ماه، آزمون پایان کلاس در حضور فرهنگیان و کارکنان کنسولگریهای خارجی با بازدهی عالی برگزارشد...
باغچه بان در سال 1322 جمعیت حمایت از کودکان کر و لال را بنیان گذاشت. سپس آموزشگاه ویژه کر و لالها در منطقه یوسف آباد تهران ساخته شد. او درباره روش کار خود در این آموزشگاه نوشت: «... آموزشگاه من هیچ وقت به روی کودکان فقیر بسته نبوده و نخواهدبود. آموزشگاه باغچه بان هیچ وقت جای پول اندوزی نبوده و نخواهدبود... فرق دین و مذهب و ملیّت و نژاد و وضع مالی کودکان، هرگز مانعی برای ورود آنها به مدرسه من نبوده و نخواهدبود و یگانه شرط تحصیل در مدرسه من، کربودن و بر اثر آن لال ماندن یک کودک است، نه چیز دیگری...»
باغچه بان در سال 1325، ابزاری به نام «تلفن گنگ» برای رساندن صوت از راه دندان به مرکز شنوایی اختراع کرد و آن را به نام خود به ثبت رساند.
باغچه بان از سال 1323تا سال 1326مجله «زبان» را منتشرکرد.
در سال 1325یا 1326 با وزیر آموزش و پرورش، که از دانش آموختگان آمریکا بود، ناسازی پیداکرد. فرزندش، ثمین باغچه بان، در این باره نوشته است: «وزیر هر جور چوبی را لای چرخ او می گذاشت، تهمتهای سیاسی به او می زد، حقوقش را کم می کرد... می گفت مدرک تحصیلی ندارد... آن وقتها پدرم مجله "زبان" را منتشر می کرد. در این مجله با چاپ مقاله خیلی تند و تیزی به وزیر حمله کرد. جمله های بسیاری در آن مقاله گذاشت که خیلی به درد وزیر می خورد. زیرا می توانست با عنوان کردن آنها، برای آموزگار تسلیم ناپذیری که ترس و عجز را در مذهب آموزگاری الحاد می شمرد، چاه بکند و همین کار را هم کرد...»
پدرم در جواب به این مهملات، مقاله تند و تیز و مفصّل دیگری نوشت که چند سطری از آن را نقل می کنم: «آقای وزیر من مانند فلانی برلن ندیده و مثل فلانی از پاریس نیامده ام. من مانند آن یکی به مسکو نرفته و مثل این یکی از لندن برنگشته و مانند تو میوه آمریکا نیستم. من مانند یک علف صحرایی به وسیله باد و باران و تابش نور آفتاب آسمان ایران سبز شده و به رنگ و بوی ایرانیت خود افتخار دارم. قدرت من، فکر من، معلومات من و ایمان من، همه ایرانی است. من در ایران یک بخشش الهی هستم. نه مثل تو کسب شرف کرده ای از آمریکا. من انفاس پیغمبری را از زردشت، حسن نوع پروری را از سعدی، قدرت تشخیص را از بوعلی و جسارت سربازی را از فردوسی، شور عشق و ظرافت خیال را از [نظامی] گنجه ای، جرأت انقلاب را از کاوه به ارث برده ام... من این دعوا را با شما در موقعی شروع کرده ام که شما وزیر هستید و من آموزگاری بیش نیستم. اما ترس و عجز در مذهب آموزگاری من الحاد است. من نمی توانم دربرابر ظلم و ستم و دروغ مانند گوسفندی ساکت بمانم و تسلیم بشوم، زیرا در این صورت پرورش یافتگان من نیز اخلاق گوسفندی پیدا خواهندکرد...»
باغچه بان در سال 1330کانون کر و لالها را پایه گذاری کرد. در سال 1332 در آموزشگاه خود، دوره یکساله یی برای تربیت آموزگار ویژه کر و لالها ترتیب داد. دانش آموختگان این دوره در همان آموزشگاه به کار پرداختند.
باغچه بان در سال پایانی زندگی خود جمعیت «سلام"» یا «گرامیداشت» را برای بزرگداشت نیکوکاران بنیان نهاد. «باغچه بان افزون بر شماری از کتابهای کودکان همچون "زندگی کودکان"، "پیر و ترب"، "گرگ و چوپان"، ..."درخت مروارید"، آثاری در زمینه آموزش الفبا منتشرکرد که از میان آنها می توان به "دستور تعلیم الفبا"، "الفبای خودآموز برای سالمندان"، "الفبای آسا"، "اسرار تعلیم و تربیت یا اصول تعلیم الفبا"، "الفبای باغچه بان" و کتاب اوّل ابتدایی اشاره کرد. "اساسنامه و برنامه کامل و دقیق تحصیلات پنجساله ناشنوایان برای آموزش زبان و حرفه"، کتاب "الفبای سربازان"، کتاب "حساب"و...ازجمله دیگر آثار او برای بزرگسالان هستند».
ثَمین، پسر باغچه بان، درباره روزهای پایانی زندگی پدرش نوشته است: «در آخرین روز آبان ماه 1345، دیروقت شب تلفن زنگ زد. از آموزشگاه خبردادند که حال پدرم بدشده، خودمان را فوراً برسانیم... پدرم مثل شیر که پیکان زهرآلود کشنده یک نیزه به سینه اش فرورفته باشد، غرّش می کرد. نمی دانست چه کارکند... خون به پاهایش نمی رسید. خودش زنده بود، اما پاهایش داشتند می مردند. وقتی مأمورین آمبولانس با شتابزدگی او را بر روی برانکار خوابانده و با سرعت از راهروی آموزشگاه می گذشتند، دادزد: "خدا حافظ آموزشگاه، خداحافظ آموزگاران، خدا حافظ شاگردانم».
باغچه بان در [4]آذرماه سال 1345 چشم از جهان فروبست.
(«تاریخ ادبیات کودکان ایران، محمد هادی محمدی ـ زهره قائینی، جلد هفتم، تهران، شرکت نشر چیستا، صفحات 954 تا 958).