جمشید پیمان:‌ عیسی، تو بودی

پس از سال ها دیدمش. سلامی و کافه ای و قهوه ای

پرسید: چه می کنی؟

گفتم: باز نشسته ام و بیکار، تو چه می کنی، هنوز قلم می زنی؟

گفت: بالاخره فهمیدم شاعری نان و آب ندارد، ولش کردم.

گفتم: حالا؟

گفت: صلیب می فروشم و کسب و کارم حسابی کرفته،

دوست داری برای کمک خرجت با ما کار کنی؟

گفتم: نه، من به بدهکاری معتادم!

و روی دستمال کاغذی این را برایش نوشتم:

 

 

با خودم می گفتم؛

"عیسی می آید و

تهمت تمام می شود".

آه،مریم!

عیسی، تو بودی

هر روزت بر صلیب کشیدند و

هر روزت بر صلیب می کشند و

تهمت تمام نشد.