من الهام هستم و در کانادا متولد و بزرگ شدم. هرگز ایران را ندیده ام. مانند هر جوان دیگر در کانادا بزرگ شده اما هرگز از ایران و فرهنگ خودم دور نبودم. به دانشگاه رفتم، اما در دوران جوانی همواره یک سئوال در ذهنم بود که چرا ایران تحت حاکمیت این وحشیها بوده و چرا ایران اینگونه بود؟ سپس در حالیکه بزرگ میشدم با مجاهدین خلق آشنا شدم و در سالهای دانشجویی تصمیم گرفتم از کمپ اشرف دیدن کنم و بعد تصمیم گرفتم آنجا بمانم. این بهترین تصمیم زندگیام بود.
فقط میخواستم مقداری در مورد وضعیت در اشرف به شما بگویم. وضعیت درست بعد از تحویلدهی (حفاظت) در 2009 متشنج شد، یعنی وقتی همهچیز تحویل عراقیان شد. مناسبتهای زیادی بود که با نمایندگان و ژنرالهای آمریکایی و نمایندگان یونامی دیدار کردم. به آنها گفتم که اشرف به یک حمام خون تبدیل خواهد شد و ما به طبیعت رژیم ایران اشراف داریم. اما آنها میگفتند که نه و نگران نباشید، ما اینجا هستیم و داریم نظارت میکنیم. اولین حمله همزمان با قیامهای 2009 در تهران شروع شد، وقتی رژیم ایران دقیقاً میدانست مردم ایران و تهران از جانب اشرف انگیزه میگرفتند. لذا حمله در آنجا صورت گرفت. من تازه از یک حمله قبلی بهبود یافته بودم و پنج دندان خود را از دست داده بودم. سپس حملة آوریل 2011 در 6 و نیم صبح آغاز شد و نیروهای عراقی کاملاً مجهز وارد شدند. خواهر و برادر فرزاد در آن روز جان باختند. من با خواهر او بودم و او هم تیم من بود. صحبتکردن در مورد آنها ساده نیست، چون خیلی مظلومانه کشته شدند.
این عزم جزم و نترسی از تاریخ ما نشأت میگیرد، از قیمتی که در خون 120 هزار نفری که در ایران اعدام شده پرداخته شده است، من بهوسیلة یک نارنجک مجروح شدم. یکی از نیروهای عراقی که تنها 5 متر با من فاصله داشت نارنجک را به سمتم پرتاب کرد. آنها بهسمت افراد هدفگیری کرده و شلیک میکردند. این دست چپ من است. دست راستم و هر دو پایم هم دچار جراحت شد. در ذهنم مطمئن بودم که همة این افراد بزرگ، دوستان بزرگ، افرادی مانند خودتان و همة خواهران و برادران ما و خانم رجوی خستگی ناپذیر برای حقوق ما تلاش میکنند. من به بیمارستانی خارج از اشرف منتقل شدم و وقتی به آنجا رسیدیم، آنها درها را به روی ما بستند. آنها گفتند، دستورات رسمی از جانب دفتر نخستوزیری دارند که اجازه نداریم به شما کمک کنیم. ما را به اتاقی منتقل کردند و پزشکان گفتند، اگر به ما کمک کنند جانشان بهخطر میافتد. هر نفر که مجروح شده بود، توسط 6 مأمور پلیس که خودشان در آن حمله شرکت داشتند اسکورت میشد. موارد زیادی بود و شاید شما شنیده باشید. بهعنوان مثال مشخصاً به رضا هفتبرادران گفته شد، اگر میخواهد جان دخترش را نجات دهد – او پایش مورد اصابت قرار گرفته بود و فقط نیاز به خون داشت– آنها به او گفتند میتوانند او را نجات دهند، اما تنها در صورتی که مجاهدین را محکوم کند و از آنها جدا شود. صبا در آخرین دقایق شجاعانه به پدر خود گفت، به آنها تسلیم نشو. این صبا است و او بهخاطر اینکه به او خون ندادند، جانش را از دست داد.
در روز سوم، کمکم بینایی چشم چپم را از دست دادم و پزشکان به من گفتند باید به طبقة بالا نزد چشم پزشک بروم. این خارج از حیطة آنها بود و گفتند من مجاز نبودم و حاضر نبودند منرا ببرند. اما پرستاران و دوستانم مخفیانه من را به آنجا بردند. من خوششانس بودم، چون دکتر به من گفت، اگر نمیرفتم حتماً بیناییام را از دست میدادم.
یک مورد دیگر وقتی بود که در اتاق عمل منتظر متخصص بیهوشی بودم تا مرا برای عمل بیهوش کند. اما ناگهان مردی وارد شد و گفت، پیامی برای من از جانب وزارت کشور دارد که جانت را نجات میدهم و بهترین امکانات پزشکی را در اختیارت قرار میدهم، تو را به بغداد منتقل میکنم و نزد خانواده ات در کانادا میفرستم و هر کاری برایت انجام میدهم؛ فقط باید مجاهدین را محکوم کنی و فقط باید بگویی آنهایی که به تو شلیک کردند مجاهدین بودند. من آنجا تنها بودم و با خودم فکر میکردم که چه کار باید بکنم. وقتی تصمیم گرفتم شروع به فریاد کشیدن بر سر او کردم و گفتم، باور کنید شما مسئول همة جراحات من هستید، مسئول همة کشتارها هستید و هیچکدام از ما تسلیم نخواهد شد.
بنابراین موضوع فقط درمان نبود، بلکه یک جنگ روانی بود؛ چون تلاش میکردند به هر وسیله یی ما را محدود کنند. از من دعوت شد که از طریق ماهواره از اشرف در یک جلسة استماع در کنگره آمریکا صحبت کنم. این یک ابتکار بسیار، بسیار شجاعانه بود؛ چون همیشه میشنیدیم که باید یک کمیتة حقیقتیاب تشکیل شود و عاملان جنایت باید در برابر عدالت قرار گیرند. در آن جلسة استماع بود که توانستم توضیح دهم که واقعاً چه اتفاقی افتاد، چون آمریکا قول حفاظت داده بود. ملل متحد در مورد حملات در جریان بود. به آنها هشدار داده بودیم و گفته بودیم که ما را خواهند کشت.
جراحات و همة این حملات یکطرف، بلندگوها نیز یکطرف. همان بلندگوهایی که نصب آن در اطراف کمپ لیبرتی را هم آغاز کرده اند. آنها روز و شب به ما توهین میکردند، هر لحظه، لحظه یی برای جنگیدن برای حقوق مدنی بود که میخواستند از ما سلب کنند. آنها از همة روشها استفاده کردند، ولی ما افرادی هستیم که قول دادهایم، برای آزادی قیام کنیم. ما تصمیم گرفته ایم و به هر قیمت مردم خود را آزاد خواهیم کرد. هر عضو مقاومت در اشرف و الآن در کمپ لیبرتی، میتوانند در برابر شما بنشینند و بگویند، چند نوبت در برابر چنین انتخابی قرار گرفتهاند، یعنی تصمیم بگیرند در این جنبش مقاومت باقی بمانند.
در واقع کاری که خانم مریم رجوی میکند، شجاعت بسیار زیادی میطلبد، چون به ما آموخته است، بعد از سختی ها ما اتفاقاً قویتر میشویم. بهدلیل عشق او برای آزادی مردم ایران است که ما اینجا هستیم و ادامه خواهیم داد تا ایران را آزاد کنیم. فقط میخواهم به شما بگویم، اشرف و لیبرتی تنها یک مکان جغرافیایی نیستند. موضوع افراد نیستند. موضوع مربوط به یک جنبش و یک مقاومت است که قویاً معتقد به حق آزادی ایران است. ما این را محقق خواهیم کرد. کمپ لیبرتی، تنها امید رهایی ایران است. از طرف همة خواهران و برادرانم در کمپ لیبرتی به شما میگویم که خیلی کارهای دیگر هست که میتوانیم انجام بدهیم و باید ادامه بدهیم؛ و میخواستم بار دیگر از شما تشکر کنم که اینجا در کنار ما و خانم رجوی حضور پیدا کردید.