امسال در جشنواره فیلمهای مستند، که هر ساله در جمهوری چک برگزار می شود، «قصه شهرزاد»، به کارگردانی شاهین پرهامی، نمایش داده شد.
کبری امین سعیدی (شهرزاد)، زاده 18آذر1329، هنرپیشه یی بود که در 14سالگی کارش را با رقص در کافه های تهران آغازکرد و سپس به تئاتر و هنرپیشگی روی آورد و در فیلمهای قیصر، داش آکُل، طوقی، باباشمل، تنگنا و چند فیلم دیگر بازی کرد و فیلم بلند «مریم و مانی»را، که پوری بنایی در آن بازی می کرد، کارگردانی کرد و سه مجموعه شعر، از جمله «باتشنگی پیر میشویم» (نشر اشرفی، تهران، 1356) را به چاپ رساند.
شهرزاد پس از انقلاب 57 و برقراری حکومت آخوندی به زندان افتاد و پس از آزادی به کلی از دنیای هنر حذف و خانه نشین شد و روزگار بر او چنان سخت و طاقت فرساشد که به نوشته خانم پوران فرخزاد در کتاب «کارنمای زنان کارای ایران ـ از دیروز تا امروز»، (نشر قطره، 1381)، شهرزاد در سال ۱۳۵۷ با خوردن قرص خودکشی کرد، اما او را نجات دادند.
گفتگوی شهاب میرزایی با شهرزاد
این گفتگو در تیرماه 1387 انجام شد و یکی دو ماه بعد، در سایت «جدید آنلاین 8شهریور1387 (29اوت2008) انتشار یافت. خلاصه یی از این گفتگو را در زیر می خوانید:
«صبح روز اول:
بهارجنوبی، کوچه سمنان، خانه سینما. زنی با موهایی سپید و چهره یی که گذر عمر بر آن هاشور زده، بر صندلی چوبی کنار دیوار نشسته است. سیگارمی کشد و نگران به زمین می نگرد.
روبرویش نشسته ام. به او خیره می شوم. من او را می شناسم و او مرا نمی شناسد. بعد از مدتها جستجو "شهرزاد" را یافته ام. کنارش می نشینم. سر صحبت را که باز می کنم، کوله و ساکش را نشانم می دهد و می گوید به این فکرمی کند که امشب کجا بخوابد.
صبح روز دوم: بهارشمالی. خانه یی کوچک، وسط تهران بزرگ...
از کودکیش و کارکردن در قهوه خانه پدر در نزدیکی میدان راه آهن شروع می کند. بعد کپی کتاب "با تشنگی پیر می شویم" را نشانم می دهد که در مقدمه اش نوشته: "کبرا نام خواهر مردهام بود که شناسنامه اش را باطل نکرده بودند و شناسنامه را برای من گذاشتند. مادرم مریم صدایم میکرد و پدرم زهرا. زمان رقصندگی شهلا میگفتندم. در سینما شهرزاد شدم و حالا زیر شعرهایم مینویسند: شهرزاد.
از آغاز رقصندگی در کافه جمشید، و سیروس لاله زار، در سن چهارده/ پانزده سالگی و میان انبوهی از دود سیگار و بوی الکل می گوید. از عشق به تئاتر که او را می برد تا گوشه و کنار ایران، در روزگار ماشینهای قدیمی و جاده های خاکی و بعد، رسیدن به جاده سینما.
اولین بار نامش در تیتراژ فیلم "قیصر" می آید و بعد از آن در چند فیلم مطرح سینمای ایران و چند فیلم فارسی بازی می کند. نقش او در بیشتر این فیلمها زن بدکاره یا رقّاصه بی است که به چند سکانس و پلان محدود می شد. اما نقش آفرینی های متفاوتش در "تنگنا" و "صبح روز چهارم"، برایش جایزه هایی از جشنواره "سپاس" به ارمغان آورد.
حوالی سال ۵۲ در اعتراض به فضای فیلم فارسی از سینما کناره گیری می کند. به گروه سینمای آزاد می پیوندد. فیلم کوتاه می سازد. کتابهای شعرش را چاپ می کند و داستانهای کوتاهش در روزنامه "آیندگان" و بعدها "کتاب جمعه" چاپ می شود. تا این که فیلم بلند "مانی و مریم" را در سال ۱۳۵۶ با بازی پوری بنائی می سازد. مریم و مانی از اولین فیلمهای سینمای پیش از انقلاب است که کارگردان و قهرمان قصه اش زن هستند. فیلم توقیف می شود و سه سال بعد اکران.
توفان انقلاب از راه می رسد و در آن شلوغی روزگار، دار و ندارش از بین می رود. فیلمهایش گم می شوند و کتابهایش و خودش، مدتهای مدید دربدر می شود و هراسان. در اوج بیماری روحی و جسمی در سال ۱۳۶۴ راهی آلمان می شود و بعد از هفت سال هوای وطن می کند و باز می گردد به ایران.
حالا هفده سال از آن بازگشت تلخ می گذرد؛ هفده سالی که به دربدری و آوارگی و پریشانی گذشته است. از کوچه پس کوچه های تهران تا روستاهای دورافتاده طبس و کرمان.
در این میان آن چه گم می شود آرامش است و آسایش و آن چه نمی یابد اعتماد و توجه اهالی سینما و آشنایان و دوستان قدیم، که بیش از حقوق بخور و نمیری باشد که بعدها [ماهانه: 90هزار تومان] از خانه سینما می گیرد...
در کنار تلاش برای یافتن سرپناه، راهی کتابخانه ها می شود تا کپی کتاب هایش را از روی نسخه های موجود بگیرد و همیشه و همه جا در کوله پشتی اش با خود ببرد...
صبح روز سوم: نیمکت خانه هنرمند؛ جایی که شب گذشته این جا خوابیده. شهرزاد می گوید: "وقتی در پارک می خوابی، بعد از چند وقت وحشتت از خوابیدن در کنار بیخانمان ها و موش و گربه و سوسک به الفت با آنها می رسد. در شبهای گرم تابستان، می توانی به آسمان خیره شوی و برای هزارمین بار دنبال ستاره بختت بگردی و باز هم پیدایش نکنی. امّا صبح که بیدارمی شوی و می خواهی به دستشویی بروی، دردسرهایت تازه شروع می شود. همین کار عادی روزانه همه آدمهای دنیا به مشکلی بزرگ تبدیل می شود. کجا بروم؟ چه کار بکنم؟ ساکهایم را کجا بگذارم؟"
می گوید: "وقتی در روستا هستی، چیزی که بیشتر از نبود امکانات آزارت می دهد، نبود سینما و کتابفروشی و دکّه مطبوعاتی است و خیابانی که در آن قدم بزنی و صندلی یی که بر روی آن بنشینی و مخاطبی که درباره اتّفاقات جدید جهان با او حرف بزنی. آدمی بیگانه هستی که گویی از جهانی دیگر به آنجا پرت شده ای، بی هیچ نقطه اشتراکی. حتی خیلی وقتها حرف زدن آدمهای اطرافت را به زبان محلی، نمی فهمی".
همه آرزویش امّا در این سالها، یافتن سرپناهی است غیر از آسمان؛ جایی که بتواند در آن لَختی بیاساید و به راحتی بخوابد و بنویسد. یخچال و تلویزیون داشته باشد. آن قدر پول داشته باشد که کتاب و مجلّه بخرد و آن قدر فرصت که آنها را بخواند.
صبح روز چهارم: اتاقکی در باغ پرتقال یکی از شهرهای شمال. حالا چند روزی است که این جا، دور از هیاهوی "انبوه کرکسان تماشا"ی آن شهر بزرگ، جایی برای زندگی پیدا کرده است؛ جایی که بتواند غذایی بپزد، روزنامه یی بخرد و نگاهی به پس پشت زندگی پرفراز و نشیبش بیندازد و آرزوی چاپ کردن سفرنامه ها، شعرها، فیلمنامه ها و داستانهایش را دوباره جان بخشد و باز بسراید:
"تلنگری بر آب زدم/ سازی که زمین آن را میشنود/
آسمان آن را میشنود.
تلنگری بر گیجگاه عشق/ رعدی سخت درمیگیرد/
پرنده مهاجر تنم بال میگشاید و میخواند/
زندگی اینگونه است./
تلنگری بر دهان کامل ترین انسان/
پایان آرامش/ و یا آغاز شورش"».
ماهنامه «دنیای سخن» پس از درگذشت مهدی اخوان ثالث در 4شهریور 1369، با انتشار نامه یی از ابراهیم گلستان که در آن از آخرین دیدارش با اخوان در لندن سخن میگوید، به شعری از شهرزاد نیز اشاره دارد: «اخوان روز رسیدنش، به هدیه، کتابی به من بخشید که یک جُنگ از شعرهای نو فارسی بود. چند روز بعد ازم پرسید آن را چگونه می بینم. گفتم در این جنگ از آنهایی که شعرشان بی پاست، برگزیده هایی هست. بعد رفتم آن جلد لاغر آکنده از بیان زنده بیدادگر را، که سالها پیش با عنوان "با تشنگی پیر میشویم" درآمد، در آوردم. از آن برایش تکّه ها خواندم. شعر کار خود را کرد. خود را میگرفت نگرید، که عاقبت نتوانست. افتاد به هقهق. بلندشد رفت. بعد که آمد، گفت: این از کجا آمد، کیست؟ گفتم: همین دیگر. بیخبرهستیم. به خود گفتم و همچنان همیشه میگویم، در دالان تنگ هیاهوی پرت غافل میشویم از دنیایی که در همسایگی زندگی دارد. گفت: مثل رگ بریده خون زنده ازش می ریخت. گفتم: همین دیگر. گفت اسمش هم به گوش من نخورده بود. اسمش چیست؟ گفتم: همین دیگر. اشکال از اسم و آشنایی با اسم می آید. از روی اسم چه میفهمیم؟ اسمش بنا به آنچه معروف است "شهرزاد" است...»
«حکایتی کوتاه» از مجموعه شعر «با تشنگی پیر میشویم»:
«قصه یی نه، حکایتی کوتاه.
از یک کارگری که سواد نداشت شنیدم خسته میگفت: "دلم برای مادرم تنگ است".
ما به مرغهای بیشماری که فقط یک خروس مریض داشتند، نگاه میکردیم.
کارگر رفت و ما ماندیم و بازیمان را ادامه دادیم. جمعه بود.
غروب شد که کارگر توپ بازی امان را گرفت و پس نداد.
همه ما بودیم و یک توپ.
همه کارگر بود و یک مادر.
مادرش از صدای توپ بیدار شده بود. مادرش مریض بود.
از باغچه خانه شان در لابلای گلهای آب نداده، به یک قارچ برخورده بود. خورده بود و مریض شده بود.
ما باید صبر میکردیم تا مادر کارگر خسته خوب شود که ما بازی مان را ادامه بدهیم.
زمستان شد.
از مدرسه تا غروب راهی نبود.
ما را غم می گرفت. وقتی از مدرسه بیرون می آمدیم که بعضی از چراغها روشن بود.
برادر کارگر که گندم داشت، داسش را کارگر خسته درست می کرد.
همه فکر می کردیم شاید توپ ما با داس پاره شود.
بهار شد.
کارگر خسته تمام مرغها را کشته بود. مانده بود خروس مریض و یک مرغ که فقط شانس زنده بودنش این بود که تخم میکرد.
من یک روز از خدا خواستم که مادر کارگر خسته خوب شود که ما بازی کنیم.
عصر تعطیلمان کردند که تابستان شد و گفتند سه ماه دیگر بیایید. ما ذوق کردیم.
کارگر با چکشش داشت یک پرچم سیاه به در خانه شان میزد. کوچه پر از زنهای چادر سیاه بود.
خدا مادر کارگر خسته را گرفته بود تا ما بازی کنیم. برادر کارگر خسته که زارع بود، نشسته بود کنار دیوار، داسش هم در دستش بود و به آن یک دستمال بسته بود که در دستمال نان بود. ما بی خود خیال کردیم در دستمال توپ است.
فقط خروس مریض در کوچه بود و یک پرچم سیاه...»