می دانم که دلتنگ هستید. دلتنگ بوئی و یا آوائی، نفس گرمی و خنده ای. یادشان هر لحظه در دلتان جوانه می زند. از نوشته هایتان می فهم که خواب ندارید و دردی مستمر در جانتان افتاده است. انگار که می گوئید:
رشته ای بر گردنم افکنده دوست
هر کجا رو می کنم یادی از اوست
وآن زمان که بر سر مزار آنان می روید شاید در دل می خوانید:
تو در کجای این جهان بی باران روئیده ای که این چنین سبزی
هوای تو دارد
دلم، روحم
صدایت پژواک خوبیهاست
یاد تو در روزهایم جاری است
در همه روزهای آفتابی
در شراره های خورشید
همیشه با منی
نمی دانم چگونه می شود از فرسنگها راه دور به شما بگویم که ای شما سرو آزادگان چقدر برایم عزیز هستید. این را حمل بر خودستائی نکنید که از کلمه من استفاده می کنم، می دانم که احساسات من به شما عزیزان بیشتر از میلیونها نفر نیست که با شما هستند. ولی اجازه بدهید که از من استفاده کنم و بتوانم راحت تر بنویسم.
آنچه که در تک تک شما بارز است، عشق است و عشق. چیزی که آنان نداشتند و ندارند. آخر از همان روز اول گفتند که احساسی ندارند. شمایان همه آن عشقها را بدون هیچ چشم داشتی در طبق اخلاص مادری گذاشتید و آن را به فرزندانتان تقدیم کردید. به آنان یاد دادید که با تفاوت باشند. با تفاوت باشند در برابر آنچه که در اطرافشان می گذرد. چشمها را برهم نگذارند وقتی حقیقتی زیرپا له می شد و یا بازیچه دست آنان که ذره ای عشق در وجودشان نیست.
آنچه که از تک تک این عزیزان به جا مانده نشان از انتخاب آنان دارد، انتخابی بدون شک و تردید. انتخابی که من اگر بنشینم، چه کسی بر خیزد. چه کسی با دشمن بستیزد. از ستار که به مادرش می گوید که راه شرف را بر می گزیند و سرخم نکرد. در زیر شکنجه های بیرحمانه می خندد وشکنجه گر را به زانو در می آورد. از امیر ارشد که از رفتن تن نمی زند و ریحانه!
نمی دانم از کدام یک ازآنها بنویسم و از کجای این تاریخ غبار گرفته میهنم شروع کنم.
ریحانه در آخرین نامه اش می گوید. من محکوم می کنم دستگاه قضائی را. من محکوم می کنم قاضی را و برای جانش در مقابل قربانی کردن ارزشهای والای انسانی چانه نمی زند.
شعله عزیزم فکر کن که ریحانه ات که اکنون ریحانه جهانی است سر خم کرده بود و تن داده بود به تمامی نامردمی ها. آن وقت او ریحانه تو نبود. از او به جز تنی و نفسی نمانده بود. خودت در مورد او می گوئی: «تن نازک تو هر چه کشید، کشید. روحت بزرگ شد. خیلی بزرگ. انگار تو مادری و من فرزند. سرم را بالا میگیرم تا تو را نگاه کنم. از هر نظر که بگویی. میدانم در آرامشی. آرامش ناشی از انتخاب خودت. حتی به قیمت نفس های نکشیده ات. باید تمرین کنم. یاد بگیرم بی تو بودن را. بی تو خواب دیدن را. بی تو زندگی کردن را.»
از تو چه بگویم خواهر شیردلم گوهر مادر ستار، یکی از ستاره های آسمان غم زده میهنم. ستاری که خطاب به کاخ نشینان تهی از عشق می گوید. آگر از اطلاع رسانی هراس دارید از حکومت کناره گیری کنید و یا ظلم نکنید، شما بازداشت نکنید، شکنجه نکنید تا اطلاع رسانی نشود. به زودی بساط ظلم شما بر سرتان فرو خواهد ریخت. ... شما قصد ساکت کردن هر صدائی را دارید. پس ما را از تهدیدات خود نترسانید، چون ترسی در دل ما نیست. دیگرجای ترسی نمانده.
دیروز بنده را تهدید کردند به مادرت بگو به زودی رخت سیاه باید بپوشد، دهان گشادت را نمیبندی میگویم کاری انجام نمیدهم که لازم به بستن دهانم باشد میگویند وراجی زیاد میکنی، میگویم چیزی که میبینم ومی شنوم را مینویسم، میگویند هرکاری بخواهیم میکنیم هر رفتاری را انجام میدهیم، شما باید خفه شوید و اطلاع رسانی نکنید وگرنه خفه خواهید شد بدون نام ونشان! بدون اینکه کسی بداند چه برسر شما آمده؛ و ستار در جواب به این تهدیدات می نویسد
ترسی در دل ما نیست، دیگر جای ترسی نمانده، شلاق وشکنجه شدن، ما را از اطلاع رسانی کردن باز نمی دارد. ستار انتخاب می کند و بهای انتخابش را با جانش می پردازد. ادعا نمی کند، از آری گفتن به قداره بندها و پاسداران تاریکی تن می زند.
چنین سرو آزاده ای را گرفتند. ولی صدای ستار جاودان شد و تو یکی از منادیان پیامش. فقط از خودت نقل می کنم. چون هیچکس نمی تواند به روانی و صداقت تو بگوید.
«با صدایی رسا اعلام میکنم من نیز با شمایم و باکی از تهدیدات خود و دخترم ندارم، چرا که اگر قرار بود سکوت پیشه کنم، سالها پیش میبایست همچون مدعیان دینمداری مهر سکوت بر لبانم میزدم و خفت با ترس زیستن را میپذیرفتم، اما با دل غمبار و قلبی مجروح اعلام میکنم خودم و دخترم در راه دفاع از کیان خانوادهام، آماده پذیرش هر نوع برخورد هستیم و جان خویش را سالهاست در راه دفاع از خون پایمال شده فرزندم در دست گرفتهایم.»
اکرم نقابی فقط از سعیدش نمی گوید. فریاد بر می آورد که اگر خرداد شصت اعتراض کرده بودیم کشتارهای سال 67 به وجود نمی آمد؛ و همین طور ادامه می دهد و می گوید دیگر وقت سکوت نیست. اکرم فقط به دنبال سعید خودش نیست. می خواهد سعیدهای دیگری قربانی انحصار طلبی و فرد پرستی دستگاههای خلافتی و ولایتی نشوند
شهین عزیز وقتی از امیر ارشد می نویسی دل آدم هزار پاره میشود. به او گفتی برو و امیر ارشد ماند و جاودان شد. نوشتی:
به تو گفتم: از ایران برو
گفتی: کجا
گفتم: هر جایی غیر از اینجا
گفتی: با دلم چه کنم؟ هیچ جا وطن نمی شود
گفتم: هر کجا آزادی باشد آنجا وطن است و وطن دل. دل درون قفس چه سود؟
گفتی: اینجا را آزاد می کنیم...
داستان مصطفی کریم بیگی، کیانوش و سعید، محمد و بهنود و هزاران هزار دیگر هم همین است. در جستجوی آن گوهر ناب بودند. آزادی را می گویم.
جان آنان را گرفتند ولی این برایشان کافی نیست. بیشترمی خواستند، بیشتر می خواستند سکوت سیاه مردم را. به گفته ای اختناق حاکم، اما امنیتی حاصل نبود. می خواستند شما را تطمیع کنند. تهدید کردند و به زندان انداختند و باز داشت و دستگیری. ولی بیهوده سعی دارند، گزمه های تباهی؛ اما شما در برابر این همه ظلم ساکت نماندید در مقابل شما سر برافراشتید و ایستادید. قنفوس وار سر بر داشتید. حال هر کدام از شما به یک گنجینه برای مردم تحت ستم تبدیل شده اید. شما مادرانی هستید که سر از سجاده ها برداشتید. فریاد دادخواهی شما را شنیده اند، همه شنیده اند. باور کنید از شما وحشت دارند. خودتان خوب می دانید. به گفته شعله ما مادران از بند ناف فرزندانمان زنجیری بافته ایم که پیوندمان می دهد. بله ما مادران در احقاق حق فرزندانمان کوتاه نمی آئیم. چه زندانی باشند و یا چه آزاده ای خفته در زمین. ما به واسطه بند ناف فرزندانمان قدرت داریم؛ و این همان است که لرزه بر اندامشان می اندازد. شما دیگر یک تن نیستید. شما جمع است و در شما خواسته های مردم ایران بارزتر می شود. ایرانی بدون اعدام و ایرانی آزاد
اکنون
هر زن
مریمی است
و هر مریم را
عیسائی بر صلیب است،
بی تاج خار و صلیب و
جُل جُتا
بی پیلات و قاضیان و دیوان عدالت
عیسایانی همه هم سرنوشت
عیسایانی یک دست
با جامه ها همه یک دست
که برابری، میراث گران بهای تبار انسان است، آری!
و اگر تاج خاری نیست
خُودی هست که بر سر نهید
و اگر صلیبی نیست که بر دوش کشید
تفنگی هست. (احمد شاملو)
خواهر کوچک شما