«زندگی من» ـ به قلم غلامرضا تختی

 «به نظر من تاریخ تولّد و مرگ یک انسان، همه زندگی او را تشکیل نمی‌ دهد. آن‌چه زندگی یک مرد را از لحظه آغاز؛ از روز تولّد تا لحظه مرگ می‌سازد، شخصیت، روحیه جوانمردی، صفا، انسانیت، و اخلاقیات اوست. امّا چون شما از من با‌اصرار همه زندگیم را، از آغاز تولّد تا امروز، خواسته ‌اید، خواست شما را اجابت می‌ کنم. امّا این‌کار در اعتقاد من تغییری نمی‌ دهد.

اسم من غلامرضا تختی است.‌ در شهریورماه 1309 در خانی ‌آباد تهران متولّد شدم. خانواده ما از خانواده‌های متوسّط خانی‌آباد بود. پدرم غیر از من، دو پسر و دو دختر دیگر نیز داشت که همه از من بزرگتر بودند.‌ پدر بزرگم، حاج‌قلی، نخود لوبیا و بُنشَن (=خواربار) می‌فروخت. ‌پدرم تعریف می‌ کرد که حاج‌قلی توی دکانش روی تخت بلندی می ‌نشست و به همین جهت مردم خانی ‌آباد اسمش را گذاشتند "حاج‌قلی تختی". و همین اسم به ما هم منتقل شد و نام خانوادگی من نیز همین است.
 حاج‌قلی تختی در راه مکه ناجوانمردانه به ‌دست راهزنان کشته شد و از ماتَرَک او میراثی به همه فرزندانش، از جمله رجب‌خان، پدرم، رسید. پدرم، با پولی که در دست داشت،‌ در محل فعلی انبار راه‌آهن، زمین خرید و یخچال طبیعی درست کرد.‌
 پدرم، روی اصل اعتقادات مذهبیش و ارادت خالصانه‌ یی که به امام هشتم داشت، نام "غلامرضا" را بر من گذاشت.‌ نخستین واقعه ‌یی که به یاد دارم و ضربه یی بزرگ بر روح من زد، حادثه ‌یی بود که در کودکی برای من پیش آمد. پدرم برای تأمین معاش خانواده پراولادش مجبور شد که خانه ‌مسکونی خود را گرو گذارد. یک روز طلبکاران به خانه ما آمدند و اثاثیه خانه و ساکنانش را به کوچه ریختند. ‌ما مجبور شدیم که دو شب را توی کوچه بخوابیم. شب سوّم اثاثیه را بردیم به خانه همسایه‌ ها و دو اتاق اجاره کردیم.‌ چندی بعد، روزگار عرصه را بیشتر بر پدرم تنگ کرد، تا این‌ که مجبور شد یخچال طبیعیش را بفروشد.‌ این حوادث تأثیر فراوانی در روحیه پدرم کرد و باعث اختلال دماغی او در سالهای آخر عمر شد*.
 مدت 9سال در دبستان و دبیرستان منوچهری، که در همان خانی ‌آباد قرار داشت، درس خواندم، ‌ولی تنها خاطره‌ یی که از دوران تحصیل دارم، ‌این است که هیچ ‌وقت شاگرد اوّل نشدم. ‌امّا زندگی در میان مردم و برای مردم، درسهایی به من آموخت که فکر می ‌کنم هرگز نمی ‌توانستم در معتبرترین دانشگاهها کسب کنم. هم‌‌چنین زندگی به من آموخت که مردم را دوست بدارم و تا آن‌جا که در حدّ توانایی من است، به آنان کمک کنم. حال این کمکها از چه طریقی و از چه راهی باشد، مهم نیست. هر کس به‌ قدر تواناییش…
 ورزش ابتدا برای من نوعی سرگرمی و تفنّن بود. مدتی خیال قهرمان‌ شدن، مرا به وسوسه انداخت.‌ امّا همیشه معتقد بودم که ورزش برای تندرستی و سلامتی جان و تن با هم لازم است.‌ با آن‌ که علاقه فراوانی به ورزش داشتم، مجبور بودم در جستجوی کار برآیم.‌ زندگی نان و آب لازم داشت. مدتی به خوزستان رفتم و با مزد روزی هفت، هشت تومان کار کردم. دنیا در حال جنگ بود.‌ زندگی به ‌سختی می‌ گذشت.
 آشنایی حقیقی من با ورزش و کشتی در باشگاه "پولاد" شروع شد.‌ پیش از این گودها و زورخانه‌ های فراوانی دیده بودم. پهلوانان نام‌ آوری را به چشم دیده بودم که در عین قدرت، افتاده بودند. ‌17سال پیش (1329) به باشگاه پولاد رفتم.‌ در آن‌ جا از "رضی‌خان"، صاحب باشگاه، صمیمیت و صفای بسیار دیدم. رضی‌خان ‌آدم خوبی بود.‌ اگر کسی را نشان می‌ کرد و می‌ دید که استعداد کشتی دارد، دست از سرش برنمی‌ داشت. در گرمای تابستان لخت می‌ شدیم و هر روز از ساعت دو بعدازظهر تا چندین ساعت کشتی می‌ گرفتیم.‌ از دوش آب گرم و حمام خبری نبود. کشتی‌گیران برای وزن ‌کم ‌کردن به خزینه می‌ رفتند.‌ تشکهای کشتی را با پنبه پر می‌ کردند. امّا خاک و خاشاک آن بیش از پنبه بود. بگذریم.‌
 تمرینهای جدّی را در سربازخانه شروع کردیم.‌ وقتی در سال1328 در نخستین مسابقه بزرگ ورزشی شرکت کردم، در همان اولین دوره ضربه‌فنی شدم. ‌امّا تمرینهای جدید و جدّی و سختی که در پیش گرفتم، ‌مرا یاری کرد تا حقیقت مبارزه را درک کنم.‌ اگرچه شور پیروزی در سر داشتم، امّا کار و کوشش را سرآغاز پیروزی می‌ دانستم.‌ عاقبت این کار و کوشش باعث شد که همراه تیم ایران در وزن ششم به "هلسینکی" بروم.‌ در مسابقات جهانی هلسینکی ‌که در سال1951 برگزار شد، من با 6کشتی‌گیر رو به‌ رو شدم و مقام دوّم جهان را به‌ دست آوردم. این نخستین سفر من به خارج از ایران بود و تجربه ‌های تازه،‌ چشمان مرا به حقایق تازه ‌یی گشود.‌
 بعد از مسابقات جهانی، دیگر مسابقات و المپیک بود که لزومی به بازگفتن آنها نمی ‌بینم. ‌نتایج این مسابقات را هر کسی می ‌داند.
 اصولاً فکر می ‌کنم که نتایج این مسابقات به من تعلّق ندارد، بلکه متعلق به ورزش و به مردم ایران است.
 زندگی داخلی من، با آرامش و سکوت می ‌گذرد. با همسرم (شهلا توکّلی)، که در آبان‌ ماه گذشته (1345) با هم ازدواج کردیم، یک زندگی راحت و بی ‌دردسر داریم،. "بابک"، پسر کوچکم، روشنایی خانواده ما است».
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* از آن‌جا که این مطلب در نشریات رژیم شاه چاپ شد، جهان‌ پهلوان از ذکر علّت اصلی بدبختهای پدرش صحبتی نکرده است. رضاخان کلیه داراییهای پدر تختی را گرفت و او را بی‌ خانمان کرد. پس از این واقعه زندگی بر پدر تختی سیاه شد و سرانجام از سختی و غصّه مرد.
 (هفته نامه «ایران زمین»، شماره 33،15دیماه 1373)