گفتگوی آقای امیر عباس انتظام با آخوند مرتضوی
آخوند مرتضوی رئیس وقت زندان اوین هراز چندی به بند می آمد و میگفت سربازان امام زمان منافقین را در غرب قلع وقمع کردند، از کشته های آنها پشته درست کردند و ...البته او هر چی میگفت ما 180 درجه بر عکس میکردیم و تا حدودی به اخبار سازمان و عملیات فروغ پی می بردیم. در همین روزها هنگامی که از هواخوری به بند باز میگشتیم مرتضوی متوجه حضور امیر انتظام در میان ما شد. او را خطاب قرار داده و گفت: آیا تو هنوز زندهای. چطوری تو را اعدام نکردهاند؟ امیر انتظام محکم ایستاده و گفت: به زودی دادگاه های مردمی تشکیل خواهد شد و آن وقت است که تو و رهبرانتان را مردم محاکمه وبه دارمجازات خواهند آویخت. مرتضوی که خیلی عصبانی شده بود لگدی به سمت امیرانتظام پرتاب کرد. امیر انتظام جاخالی داد و پای مرتضوی لای میلههای درب ورودی بند گیر کرد. در حال زمین خوردن بود که یکی از پاسداران به دادش رسید. امیرانتظام هم به سرعت به داخل بند بازگشت. از نزدیک شاهد صحنه بودم و نمی توانستم جلوی خودم را بگیرم. صحنه گیرکردن پای مرتضوی لای میله ها و به زمین افتادنش آنقدر مضحک و خنده دار بود که به سختی میشد ان را دید و نخندید. ما نمی توانستیم اینگونه جلوی مرتضوی حرف بزنیم اما از اینکه آقای امیر انتظام اینگونه به او گفت خیلی حال میکردم.
هفته اول شهریور بود که یک روز ظهر مرتضوی آمد درب اتاق را باز کرد و عرض اندامی کرد و بعد از آن برای همیشه گورش را از زندان اوین گم کرد و رفت. در واقع وزارت اطلاعات او را از زندان اوین بیرون انداخته بود و خودش یکه تاز میدان شده بود. همان شب درب اتاقها را باز کردند و ما از حالت در بسته خارج شدیم و ارتباطمان با سایر بچه ها بر قرار شد.
5 شهریور،اعدام زندانیان غیر مذهبی
بچه های غیر مذهبی هنوز به دادگاه نرفته بودند. با اتمام نسبی اعدام بچه های مجاهد در اوین، از تاریخ 5 شهریور نوبت به آنها رسید. اتهاماتی که به آنها وارد میکردند مرتد فطری و مرتد ملی بود.
مقصود از مرتد فطری این است که شخص هنگام انعقاد نطفه فرد، والدین یا یکی از آن دو مسلمان باشند. چنین فرزندی اگر مرتد شود بیدرنگ اعدام میشود. اما اگر مرتد ملّی باشد، یعنی از پدر و مادر غیر مسلمان متولّد شده است وبعد از اسلام برگشته است، نخست سه روز به او فرصت توبه داده میشود. اگر پذیرفت چیزی بر او نیست و اگر توبه نکرد اعدام میشود. از آنها سوال میکردند که آیا نماز میخوانند یا نه. پرسشنامه ای هم به آنها میدادند تا ببینند زندانی به خدا و پیغمبر و قرآن اعتقادی دارد یا نه. در واقع پروژه قتل عام برای آنها طراحی نشده بود و مختص بچه های مجاهد بود ولی رژیم از این فرصت استفاده کرد و قال انها را هم کند.
مواضع زندانیان غیر مجاهد نسبت به قتل عام
متاسفانه اکثر جریانات سیاسی غیر مجاهد اعتقادی به وقوع کشتار جمعی و قتل عام نداشتند. جریان اکثریت معتقد بودند به خاطر تحولات شگل گرفته در اتحاد جماهیر شوروی نسیم آزادی وزیدن گرفته و امواج موهباتش به سمت ایران سرازیر گشته است. اشاره به سیاست گلاسنوست توسط گورباچف که آزادیهایی به مردم اعطا کرد، درجهٔ بیشتری از آزادی بیان و بسیاری از محدودیتهای نشریات برداشته شدند و هزاران نفر از زندانیان سیاسی آزاد شدند.
جریان اکثریت دامن زننده این افکار پوج و باطل بود. یادم میاد که یکی از هواداران اکثریت که در اتاق ما بود نامهای برای برادر همسرش که در سلول دیگری در همان بند 3 بالا بود نوشته بود مبنی بر این که امواج دمکراسی از شوروی به وزیدن در آمده و بزودی اثرات آن را در ایران مشاهده خواهیم کرد. این نامه را وسط نهج البلاغه گذاشته بود و داده بود به پاسدار بند که به دست فامیلش برساند و البته پاسدار هم این نامه را برداشته بود. در شهریور ماه که اعدام هواداران جریانات غیر مذهبی شروع شد این فرد جز اولین افرادی بود که اعدام شد و البته با این تصور از اتاق میرفت که میخواهد آزاد شود.
جریانات دیگر هم چندان باور نداشتند اما رعایت احتیاط را میکردند و با اما و اگر پیش میرفتند.
محمدباقر (حسین) برزویی، رهبر گروه آرمان مستضعفین
محمدباقر (حسین) برزویی (از اهالی فسا) بود که از پیش از انقلاب در فعالیتهای فرهنگی شرکت داشت و از طرفداران فکری دکترعلی شریعتی بود. وی حتی تا چند ماه بعد از اتمام کشتار دسته جمعی زندانیان اصرار بر نفی و انکار آن داشت. در برخورد با خود من میگفت هیچکس اعدام نشده وهمه زنده هستند. شرایط آزاد و امید بخش در راه است. تا چند مدت دیگر از یک لوله شیر و عسل و از لوله دیگر لبن جاری میگردد. شبی رابه یاد میاورم که من و سیف الله منیعه با او بر سر این موضوع که بچه ها را اعدام کردند یا نه بحث میکردیم. پاهایش را در یک کفش کرده بود که نخیر اعدام نکردند.
دست آخر سیف الله از او پرسید اگر کرده بودند تو چکار میکنی. باقر برزویی گفت اسم خودم را عوض میکنم. سیف الله پرسید آنوقت اسمت را چی میگذاری؟ گفت اصغر.. سیف الله گفت نه بگذار صغری.
باقر بدلیل عدم شناخت ماهیت رژیم آنچنان دچار ذهنیت بود که اواخر مهر ماه بدلیل بیماری به بهداری بند رفته بود. در آنجا با فردی برخورد میکند که در نانوایی اوین کار میکرده. او با باقر از اعدام زندانیان صحبت میکند ولی باقر باز هم نمیپذیرد.
برای تایید صحبت هایم مبنی بر مواضع جریانات غیر مجاهد نسبت به پذیرش و یا عدم پذیرش قتل عام خوب است بخشی از خاطرات شفاهی رضا علیجانی که در آن زمان با هم در یک سلول بودیم در اینجا ذکر شود:
"یکی از دوستان ما را به نام باقر برزویی رهبر یکی از گروهها به اسم آرمان مستضعفین یکبار بردند بهداری اوین. کسی مریض می شد می بردند بهداری. بهداری یکی از جاهایی بود که زندانی ها با هم تماس می گرفتند. ما اصلا اینجوری اول فهمیدیم که این اعدامها رخ داده است. ما که روحمون بی خبر بود. ما ذهنمان اینطرف و آنطرف می رفت و فکر می کردیم زندانی ها را بردند و یکجایی پنهان کردند تامجامع جهانی و حقوق بشری علیه ایران جو سازی بکنند که اینها گم شده اند و کشته اند و فلان. یک دفعه اینها را بیاورند در تلویزیون نشان بدهند که ببینید همه علیه ما دروغ می گویند. ببینید ذهن ما کجا سیر می کرد. اصلا تنها چیزی که به ذهنمون نمی اومد که اینها این همه آدم را کشته باشند. وقتی باقر رفت توی بهداری اوین یک زندانی عادی کنارش نشسته بوده که تو نونوایی اوین کار می کرده؛ اون به باقر میگو ید ما کلی از زندانی های سیاسی که کشته شده بودند جنازه هاشون رو گرفتیم انداختیم تو کانتینر. بار کردیم که اینها از زندان ببرند بیرون. باقر برزویی چون فکر کرده بود این جاسوس حکومته و عمدی آورده اند کنار او بنشانند که این خبر دروغ به داخل بند بیاد. در نتیجه او گفته بود فلان فلان شده تو اومدی این دروغ ها رو به من بگی من این خبر دروغ رو ببرم تو بند. باهاش دعوا کرده بود. و عین این رو آمد توبند گفت. ما فکر می کردیم تحلیل باقر درسته. یعنی اینها دارند دروغ می گویند که مثلا ما رو بترسونن و بگویند که همه را کشتیم. ولی یواش یواش دیدیم نه نگهبانهای بند می گویند خوب دروتون کردیم. بعد هم ملاقاتها برقرار شد. ملاقاتها قطع بود. اولین ملاقات ما فهمیدیم. بعد از دهان موسوی اردبیلی در نماز جمعه یک چیزی پرید. هاشمی رفسنجانی در یک مصاحبه ای پرید. بعد هم مجامع جهانی آمدند وسط و ما کم کم فهمیدیم نه واقعا درومون کردند".
http://news.gooya.com/politics/archives/2011/10/129902.php
البته اینکه همبندی سابقم میگوید "ما اصلا اینجوری اول فهمیدیم که این اعدامها رخ داده است"، جای تاسف دارد.خیلی خوب به یاد دارم در آن بحبوحه کشتار خونین چقدر انرژی میگذاشتیم تا به این دوستان بقبولانیم، بابا دارن میکشند. حواستون جمع باشه. اما گوش کسی بدهکار نبود. متاسفانه برخی از این دوستان و رفقا زمانی پذیرفتند که طناب بر گردن روی چارپایه اعدام قرار داشتند
البته عده ایی از دوستان بعد از اینکه یواش یواش دیدند نگهبانهای بند هم می گویند خوب دروتون کردیم. در اولین ملاقات خانواده ها هم گفتند همه را کشتند. بعد هم از دهان موسوی اردبیلی در نماز جمعه یک چیزی پرید. از دهان هاشمی رفسنجانی هم در یک مصاحبه ای پرید. بعد هم مجامع جهانی آمدند و گفتند. کم کم فهمیدند نه واقعا درو کردند. چون در این جمع باز هم کسانی بودند که میگفنتد نخیر نکشتند.
بیژن جزنی در بند بغل!
بعد از اولین سری ملاقاتی که با خانواده ها داشتیم. همانطوریکه رضا علیجانی میگوید، اخبار کشتار جمعی زندانیان تایید شد ولی باز دیدیم که احمد موسوی از وابستگان سازمان اکثریت در اوج نا آگاهی و حماقت و با خنده سفیهانه ای در جمع زندانیان میگوید بابا اینها همش خالیبندی است، کسی اعدام نشده است. حسن میرزایی که با دو عصا وسط اتاق ایستاده و شاهد تمام صحنه بود با عصبانیتی که تا آن روز در او ندیده بودم برگشت و گفت راست میگی اینها همش ذهنیت است کسی اعدام نشده، بیژن جزنی هم اعدام نشده، اگر بری بند بغلی او را حتمأ خواهی دید.
شاید به یک جک و یا یک شوخی تلخ شباهت داشته باشد اما ابعاد جنایت آنقدر وسیع و فاحش بود که حتی خود زندانی حاضر در صحنه از درک و پذیرش ان عاجز بود.
اینکه چرا انها نمی پذیرفتند امر عجیبی نبود چرا که آنها از همان ابتدای انقلاب تحلیل درست و عینی از رژیم نداشتند. ثمره آن همه بحث و فحص لیبرال و ارتجاع و اصل کردن لیبرال خودش را در اینجا نشان میداد .
اوایل شهریور ماه بود. یکی از شبها اکبر م از بچه های هوادار گروه فرقان که رابطه خیلی خوب و دوستانه ایی با هم داشتیم و از سال 64 همدیگر را میشناختیم به اتاقم آمد. من در اتاق 3 بودم. همانجا و سط درب ایستاد و گفت میخوام چیزی بهت بگویم. پرسیدم چی شده، گفت اگر تحلیل شما درست باشه و رژیم همه بچه ها را اعدام کرده باشد مفهومش این است که ما و همه گروهای چپ نسبت به رژیم اشتباه فکر میکردیم و شما مجاهدین درست میگفتید. گفتم اکبر شک نکن اگر چه من امیدوارم که همه شما درست گفته باشید و ما نسبت به رژیم و ماهیت او اشتباه کرده باشیم .
زندانیان وابسته به جریانات مذهبی همچون گروه فرقان، آرمان مستضعفین و موحدین که تعداد آنها انگشت شمار بود به دادگاه برده نشدند.
3 مهر ماه 1367
3 مهر ماه ساعت 2 باز ظهر بود که ما در حال شنیدن اخبار بودیم البته ناگفته نماند که تمام تلویزیونها ها را جمع کرده بودند و روزنامه هم نمی دادند فقط همان اواخر یعنی مهر ماه به بعد بعضی اوقات از بلند گوی بند اخبار را پخش میکردند. درب بند باز شد و پاسداری لیست به دست همان در بند اسامی ده نفر از بچه از جمله:
مهرداد کاووسی، محسن جوان شجاع، سعدالله فلاحتی، محمد راپوتام، سیفالله منیعه، محمد حسن مفید موحد، رحیم فروغی، مصطفی خیراندیش و خود من را خواند و گفت این افراد با کلیه وسایل بیایند بیرون. این حرکت جدیدی نبود و همه ما هر دم منتظر چنین چیزی بودیم قبلا که گفتم ما از یک دقیقه بعد خودمان هم مطمئن نبودیم. طناب دار همواره بالای سرمان در چرخش بود. با خواندن اسامی بچه ها سکوت سنگینی در بند حاکم شد. از همه جا بوی مرگ میامد. بچه ها دور ما جمع شده بودند و هر کس وسیله ای برای ما میگذاشت. همه به هم نگاه میکردند و از نگاهها میشد فهمید که بچه ها چه غمی در دل دارند. اما برای ما که اسم هایمان را خوانده بودند اینجوری نبود. آنهایی که تجربه زیر بازجویی و یا زیراعدام بودن را دارند به خوبی میدانند که بازجویی و اعدام تا زمانی سخت است که در انتظار باشی اما وقتی انتظار به پایان رسد و اسم خوانده شد آدم دچار آرامش خاصی میشود. یعنی اضطراب خیلی کمتر میشود چرا که فرد از بلاتکلیفی در میاد. بچه ها دو طرف راهروی بند صف کشیده بودند و ما چند نفر در وسط صف، با همه خدا حافظی میکردیم هم آنها میدانستند که ما کجا میرویم و هم ما میدانستیم که آخر کارمان است. نمیدانم چرا اما خیلی سریع انجام شد و ما زود از بند بیرون رفتیم. وقتی به زیر8 بند رسیدیم با ساختمان 325 که در آن بودیم تسویه و فرم خروج از بند 3 را امضا کردیم. انجام این حرکت به مفهوم عدم بازگشت به این بند بود. ما را به سمت 209 بردند. در راهروی اصلی ساختمان 209 ما را رو به دیوار کردند. من نفر پنجم از جلو بودم. نفر اول را بردند. ما شنیده بودیم به بچه ها یی که اعدام میشوند دو پلاستیک سیاه میدهند یکی برای وسایل و یکی هم برای قرار دادن وصیتنامه. روی همین حساب وقتی نفر اول را بردند ما گوش میکردیم ببینیم صدای پلاستیک میاد یا نه که از قضا می آمد. به خودم گفتم آقا رضا 4 تای دیگه نوبت تو میرسد. مبادا جا بخوری. خلاصه تو دنیای خودم بودم که نوبتم رسید. پاسدار آمد من را با خودش برد. وقتی رفتم دیدم دارم به سمت بند های 209 میروم. من آنجا را خوب می شناختم چون سال 60 در انجا آنجا زیر بازجویی بودم. بعدش منتظر پلاستیک بودم که پاسدار بند به من گفت وسایل اولیه را که لازم داری بردار ببر داخل سلول و بقیه را بذار همینجا. اینجا بود که فهمیدم صدایی پلاستیک مال جا بجایی وسایل بوده و ربطی به ان دوکیسه پلاستیک معروف ندارد. راستش مثل بهشت و جهنم بود یعنی هر کس می بایستی خودش میرفت و از نزدیک میدید تا بفهمد چی به چی است. ما را به دسته های دو و سه نفری تقسیم کردند وهر دسته را به داخل سلولی بردند. من با سیف الله منیعه و مصطفی خیر اندیش در یک سلول بودیم. بعدا ز گذشت دقایقی و بالا و پایین کردن اوضاع و احوال برای اینکه ذهن خود را مشغول سازیم شروع کردیم به خواندن کتاب new concept که به همراه خود برده بودیم و بی خیال از آن چه که در پی رویمان قرار داشت سعی میکردیم خودمان را یکجوری مشغول نگهداریم.
نزدیک غروب بود که صدای دریچه های درب سلول را که باز و بسته میشد شنیدیم وقتی نوبت ما رسید فردی که دریچه را باز کرد با لحن آمرانه ای گفت: همه رو به دیوار بشینید بعد شروع کرد به اسم پرسیدن همچنین پرسید میدانید برای چی شما را اینجا آوردند. من او را نمی شناختم.اما سیف الله او را به خوبی می شناخت. او کسی نبود جز موسی واعظی معروف به زمانی. یعنی همان کسی که به عنوان نفر وزارت اطلاعات نقش کلیدی در اجرای کشتار زندانیان سیاسی سال 1367 بازی میکرد. ما 2 روز آنجا بودیم که روز 5 مهر حدود ساعت 11 صبح بود که شنیدم دریچه های درب سلول باز و بسته میشه تا اینکه نوبت ما رسید . پاسدار209 گفت با کلیه وسایل آماده باشید. احساس بدی نداشتم بعد از چند دقیقه همه ما چند نفر را از 209 خارج کردند ومجددا به سمت 325 بردند. آنجا مسئول بند ما را تحویل نمی گرفت و با دیدن ما چیزی نمانده بود که دو تا شاخ هم درآورد و میگفت قرار نبود اینها بر گرداند. روی همین حساب با تلفنی که در دفتر زیر هشت بود تماس گرفت و ظاهرا طرف مقابل میگفت بذار بروند داخل بند. وقتی ما وارد بند شدیم، همه بچه ها ریختند توی راهرو انگاری که بمب منفجر شده بود. همه خوشحال شده بودند. بعضی از بچه ها هم میگفتند بابا اینجا چه کار میکنید ما حلوای شما را که خوردیم هیچ، شب سه هم براتون گرفتیم. خودمان هم باور نمیکردیم که زنده نزد بچه ها بر گردیم.
هدف قتل عام مجاهدین بود
کشتار سال 1367 ازساعات اولیه بامداد 6 مرداد شروع شد و تا 5 مهر 1367 ادامه داشت. شروع اعدامها با هواداران مجاهدین و پایان آن با غیر مذهبی ها توام بود.البته باید تاکید کنم پروژه قتل عام بطور اخص مختص نیروهای سازمان مجاهدین بود نه سایرین. اواخر مهر ماه بود که در حیاط نشسته بودم یکی از اعضای حزب توده که در زمان شاه زندانی بود و از مسئولین شاخه شهرستان حزب توده بشمار میرفت به کنارم آمد و بر زمین نشست.اسمش احمد بود اما متاسفانه اسم فامیل او را فراموش کرده ام. موهای پرپشت و سفیدی داشت. یکدیگر را از بند تنبیهی 6 قزلحصار می شناختیم. به او احترام میگذشتیم وخیلی رعایت سن و سال او را میکردیم. آدم مهربانی بود و اهل شعر. گاهی اوقات شعرهایی که می سرود در مراسم های ملی مثل جشن نوروز برایمان می خواند. در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود رو به من کرد و گفت میدونی رضا این اعدام ها دسته جمعی برنامه ای بود که برای مجاهدین ترتیب داده بودند و فقط بادش ما غیر مذهبی ها را گرفت؟ از اعدام بچه ها خیلی متاثر شده بود.
در تایید گفته های او، نورالدین کیانوری طی نامه ایی مفلوکانه خطاب به خامنه ایی در تاریخ 16 بهمن 1368 در تایید همین نکته که پروژه قتل عام مختص مجاهدین بود، می نویسد:
"حضرت آیتالله
همانجور که حضرتعالی آگاهی دارید، در تابستان 1367 پس از عملیات «مرصاد» در ماههای خرداد تا مهر ماه عده بیشماری از زندانیان در زندانهای کشور و بویژه در زندانهای تهران (اوین و رجائـی شهر) اعدام شدند و در میان آنان تعداد زیادی از زندانیان تودهای که نهتنها کوچکترین رابطهای با مجاهدین خلق هرگز نداشتند، بلکه برعکس، همیشه آماج دشمنی آنان بودهاند و این دشمنی با زندانیان تودهای درست به این علت بود که زندانیان تودهای، حتی آنان که به اعدام محکوم شده بودند، همواره از جمهوری اسلامی ایران و خط امام پشتیبانیکردند. من از تعداد تیرباران شدگان آگاهی دقیقی ندارم، تنها در کنار آن 11 نفر مفقود شدگان که در زندان بدرود حیات گفتهاند، من اسامی 50 نفر از اعدام شدگان را در اختیار دارم و بدون تردید تعداد واقعی اعدام شدگان خیلی بیشتر از این شمار است"
پس از پایان نسبی قتل عام، در روز پنجم مهرماه سال 1367، خمینی مجازات زندانیان سیاسی زنده مانده را به مجمع تشخیص مصلت نظام واگذار می کند.
رفسنجانی در کتاب خاطرات خود میگوید:
"به جلسه مجمع تشخیص مصلحت رفتم. در مورد مجازات ضد انقلاب مذاکره شد. امام تصمیم را به مجمع محول کرده اند. قرار شد مطابق معمول قبل از حوادث اخیر عمل شود. وزارت اطلاعات چنین نظری داشت و قضات اوین، نظر تندتری داشتند»
در آن زمان اعضای مجمع به قرار زیر بود: علی خامنه ای، اکبرهاشمی رفسنجانی، موسوی اردبیلی، توسلی، موسوی خوئینی ها،احمد خمینی، میر حسین موسوی و فقهای شورای نگهبان
البته این بدان مفهوم نیست که دیگر اعدامی در کار نبود بلکه منظور قطع پروسه جمعی آن است و همانطوری که رفسنجانی در خاطرات خود میگوید قرار بر این شده بود که اعدام زندایان سیاسی مطابل روال معمول قبل از کشتار جمعی صورت پذیرد.
مجاهدین شهید رضا فیروزی و علی رضا صداقت رشتی جزء کسانی هستند که بعد از اتمام پروسه اعدام های دسته جمعی اعدام شدند یا علی اکبرعلائینی که روز 28خرداد سال68 اعدام شد.
علی اکبر علائینی در سال58 با مجاهدین آشنا شد و شروع به فعالیت کرد. در مرداد60 دستگیر شد و مدت 8ماه در زندان بود. دوباره در آبان سال61 دستگیر شد و 4سال در زندانهای اوین، قزلحصار و گوهردشت بود. او بلافاصله پس از رهایی از زندان درصدد برقراری ارتباط با سازمان برآمد. بهمن65 به خارج کشور رفت و از آن جا خود را به منطقهٌ مرزی رساند. در عملیات آفتاب، چلچراغ و در نهایت فروغ جاویدان شرکت داشت. در عملیات فروغ جاویدان علی اکبر همراه با یکی از همرزمانش در یک خانه در منطقهٌ عملیاتی درگیر شدند. همرزم او شهید شد و علی اکبر را مجروح و بی هوش دستگیر کردند و به زیر شکنجه های وحشیانه بردند. به رغم تحمل شکنجه های وحشتناک با روحیه یی شاداب و انقلابی برای سایر مجاهدین اسیر از مناسبات ارتش آزادیبخش و آن چه در قرارگاهها دیده بود تعریف می کرد و می گفت گویی همان بهشت موعود را دیده است. روز 28خرداد سال68 او را برای اعدام به یکی از محله های تهران ـ پل سلیمان ـ بردند. می خواستند تحت نام قاچاقچی او را دار بزنند اما هنگام اعدام فریاد زد: من علی اکبر علائینی هستم، بچهٌ افجه هستم، مجاهد خلقم. قاچاقچی نیستم…» و بعد هم شعار داده بود. دژخیمان او را به فجیع ترین شکل حلق آویز کردند.
جدای از زندانیان سیاسی موجود که قتل عام شده بودند، در آن دوران تعداد زیادی سرباز وظیفه دیدم که انها را در بندهای یک و دو ۳۲۵ و اتاقهای بهداری بازجویی میکردند. ظاهرا آنها کسانی بودند که در عملیات علیه نیروهای سازمان از آتش گشودن خودداری کرده بودند. از سرنوشت آنها اطلاع دقیقی ندارم اما شنیدم که خیلی از آنها هم اعدام شدند .
5 مهر 1367 با بازگشت ما از بند 209 فضای بند عوض شده بود. بالاخره در فضایی که بوی مرگ همه جا پیچیده بود چنین اتفاقی کمی شادی آفرین بود. جدای از این موضوع، بازگشت ما 10 نفر(مهرداد کاووسی, دکتر محسن جوان شجاع, سعدالله فلاحتی, محمد راپوتان, سیف الله منیه, محمد حسن مفید موحد, رحیم فروغی, مصطفی خیراندیش) به بند میتوانست نشانگر اتمام کشتار دست جمعی زندانیان باشد. اطمینان چندانی نداشتیم اما با بعضی بچه ها که صحبت میکردم نهایتأ به این نتیجه رسیدیم که چنا نچه ظرف یک هفته سراغ ما نیا یند میتوان نتیجه گرفت که اعدام ها قطع شده است.
شرایط جدید و فضای موجود
بند جدید ترکیب ناهمگونی داشت. مجموعه ای بود از هواداران مجاهدین،فرقان، ارمان مستضعفین، اکثریت، اقلیت، توده و ....
همه چیز برایم غریبه بود. احساس میکردم دیگر در زندان قبلی نیستم. نبود بچه ها زندان را بی معنا ساخته بود. دیگر آن حال و هوای سابق وجود نداشت. آنچه به زندان های اوین و گوهر دشت روح حیات و جاودانگی میداد وجود یک تشکیلات آهنین و استوار بود که بمثابه موتور حرکت زندانیان عمل میکرد. تشکیلاتی که از درون آن مقاومتی خونین می جوشید و بچه ها را در برابر تمامی ناملایمات و سختی های جانکاه مصون مینمود. هر چی بود شور و نشاط بود. حیات و جاودانگی بود و طبعا نبود آن مرگ و میرایی و به قول خودمان انفعال و بریدگی بهمراه داشت. آثار وجود تشکیلات در تمامی عرصه های زندگی درون زندان به روشنی و وضوح خود را نشان میداد.
ساعات بیدار باش و خواب، ورزش های دسته جمعی، فعالیت های صنفی و کارگری، ملی کاری، نظافت رورانه و ماهیانه و سالیانه، رونامه خوانی و تحلیل های سیاسی، برگزاری جشن ها و مراسمهای ملی و سنتی و سیاسی و خیلی چیزهای دیگر نمود بیرونی این تشکیلات سازماندهی شده بود. نباید فراموش کرد حضور در این مناسبات کار ساده ای نبود و برای آن باید بهای سنگینی پرداخت میشد. در سخت ترین و سیاه ترین دوران زندان در زمان حاج داوود رحمانی برای حفظ این مناسبات پولادین چه بهایی که پرداخت نشد. مجاهد شیهد علی حق وردی بیش از یک هفته تا سیاه شدن هر دو پا، در زیر 8 بند چهار سر پا ایستاده نگه داشته شد و تنها گناه او این بود که یک پرتقال با هم اتاقی اش با اشتراک خورده است. علی رضا و حمید رضا مهاجر در اتاق 18 بند چهار واحد یک باید اسامی خودشان را روی سیب و پرتقال می نوشتند تا تواب بتواند آنها را کنترل کند مبادا این دو برادر میوه ای با هم مشترکا بخورند.
درک این گفته ها برای کسانیکه زندان های خمینی دجال را تجربه نکرده اند شاید کمی مشکل باشد. اما ما میدانیم چه کشیدیم تا نگذاریم سفره مان تکه تکه و جدا شود. به آنچه میکردیم ایمان داشتیم و بخوبی میدانستیم پروسه کسب هویت سیاسی مجاهد خلق از این راه است که تحقق میابد.
و اما آنهایی که کشش این سختی ها را نداشتند، بریدند و وا دادند. در اتاق هایی که تواب ها زندگی میکردند به ازای هر نفر یک سفره وجود داشت و همیشه برای انتخاب جای خواب وبرخورداری از امکانات بهتر و بیشتر، دعوا و کتک کاری بین انها وجود داشت. بماند که از چه مناسبات اخلاقی زشت و فجیعی برخوردار بودند. انها خود را به رژیم فروختند و در ازای ان هر چه زشتی و پلیدی که در دنیا می توانست وجود داشته باشد نصیب خود کردند. درماندگی و کثافت از آنها میبارید. آدم فروشی و جنایت قبح خود را از دست داده بود و برای آزادی از زندان دست به چه کار هایی که نزدند. به عمله ظلمه ایی در دست لاجوردی و حاج داوود تبدیل شده و بلای جان ما بودند.
اواخر زمستان 1365 و چند روز قبل از عید نوروز 1366، آخوند مرتضوی بعنوان رئیس زندان به همرا چند تن از این توابان مزدور وارد بند ما، سالن 5 آموزشگاه شد. من معاون بند بودم و برخورد با بیرون بند بعهده من بود. بچه ها آمدند و صدایم کردند. رفتم ببینم او چه میخواند. متوجه شدم با ما کاری ندارد و فقط چند تا از تواب ها را آورده که تمیزی و کیفیت زندگی ما را به رخ آنها بکشد. شنیدم به توابها می گفت:
خاک بر سرتان، صبح تا شب میخوابید، از این منافقین یاد بگیرید که چگونه زندگی میکنند. خاک بر سرتان ببینید با این محدودیت امکاناتی که دارند چه پرده های رنگ و وارنگی برای خودشان درست کرده اند. آدم وقتی وارد بند شما میشه بوی کثافت ازش میاد. آوردمتون اینجا را ببینید تا کمی خجالت بکشید. برید گم شید.
هدفم از بیان این موارد به این منظور است که بعد از اتمام قتل عام آن تشکیلات عریض و طویلی که داشتیم به شدت ضربه خورده بود و بدلیل شرایط امنیتی جدید و ساختار نفرات باقیمانده، دیگر به این راحتی تجدید آن کار ساده ای نبود و بالطبع میتوانستم عوارض نبود آن را پیش بینی کنم. از همین رو همه چیز برایم بیگانه شده بود. درک و تحلیلی از خودم و جایگاه جدیدم در زندان و مناسبات جدید آن نداشتم. بشدت احساس غربت و غریبی میکردم. همه چیز و همه کس برایم بیگانه بود. یک عالم حرف و درد برای گفتن داشتم اما نمیدانستم به چه کسی بگویم. همان احساسی را داشتم که سال 1360 بعد از دستگیری و جدایی از تشکیلات سازمان را داشتم.
از زمان ورود به این بند تا اواخر شهریور ماه درب اتاقها بسته بود. 3 بار برای دستشویی و روزی یک ساعت برای هواخوری میتوانستیم از سلول خارج شویم. اواخر شهریور آخوند مرتضوی با لباس پاسداری به بند وارد شد و درب اتاقها را باز کرد و بند به حالت بند عمومی درامد. از ان پس دیگر مرتضوی ر ندیدم تا اینکه شنیدم زندان اوین را ترک کرده ومسئول زندان عوض شده است.