طنین صدایی که باعث شد خمینی و دیگر مرتجعین حاکم بر میهنمان در آن سالها دانشگاه ها را ببندد تا دانشجویان بیشتر ازآن جذب مسعود و موسی و دیگر مجاهدین و آرمان ها واهداف والایشان نشوند تا شاید بتوانند بدین وسیله رابطه آن دانشجویان آگاه شده را با مجاهدین قطع کنند. هرچند که مرتجعین توانستند در آن زمان دانشگاه ها را ببندند ولی دانشجویان برخلاف خواسته و انتظار آنان بجای دانشگاه، وارد پایگاه های مجاهدین گشته و به صفوف آنان پیوستند و مجاهدینی شدند پا کباز که در نبردی خونین با ارتجاع حاکم همه چیز خود را در راه آزادی خلقشان فدا کردند و نامشان در لیست پر افتخار ۱۲۰ هزار نفره شهدای مجاهد خلق جاودانه گردید . یکی از آن هزاران دانشجو ی مجاهد خلق مهرداد علوی دانشجوی رشته پزشکی در دانشگاه تهران بود، با چهره ای مصمم و جدی در عین حال خندان و مهربان.
صدا و تصویر شعار دانشجو می میرد ذلت نمی پذیرد به تدریج در ذهنم فید به سیاهی می شد و با باز شدن ازسیاهی اینبار صدا و تصویر دیگری در ذهنم شکل گرفته و دیده و شنیده میشد. صدای گرم و جذاب مهرداد همراه با تصویر چهره اش با لبخندی که همواره به هنگام روبه رو شدن با من برلب داشت . . . .
سکانس اول – سال ۱۳۵۸ - ساختمان سینمای آزاد – تهران
در محل ساختمان سینمای آزاد تهران در اوایل پس از انقلاب ۵۷ جنب و جوش زیادی وجود داشت ودانشجویان و دانش آموزان هوادار مجاهدین برای آموزش فیلم برداری و فیلم سازی به آنجا مراجعه می کردند. یکی فیلم درمورد کارگران می ساخت و آن یکی از شعار نویسی و پوستر چسباندن روی دیوار ها و سومی . . . . من با مهرداد وشور ی که در تمام وجودش موج می زد اول بار در آنجا آشنا شدم. شور وشوقی وصف ناپذیر از مجاهدت برای آزادی خلق . شوروشوقی که هرروز از روز قبل بیشتر و بیشتر می شد. مهرداد علاوه بر مسئولیت های مختلفی که دربخش دانشجویی سازمان بعهده داشت به دوربین فیلم برداری نیز بعنوان سلاحی موثر و کارساز علاقمند شده بود و مثل دیگرهنرجویان آنجا برای درست بکارگرفتن آن تلاش و کوشش فعالانه ای می کرد . . . . .
سکانس دوم – چند ماه بعد - کانون فیلمسازان مسلمان – تهران
در دو اتاق کوچک خانه ای در خیابان گلشن ما کانونی بعنوان فیلم سازان مسلمان براه انداخته بودیم که مجاهدینی همچون رضا خاکسار و مسعود عدل مسئولیت آنجا را بعهده داشتند و منصور اسماعیلیان، محمد حسین کمیلی منفرد، بهمن و بهروز ترشیزی، و مهرداد و من در آن پایگاه مشغول انجام کارهای تبلیغاتی و ساختن فیلم برعلیه ارتجاع حاکم برمیهنمان بودیم. مجاهدینی که هرکدامشان نمونه هایی بودند سرشار از وارستگی و تواضع و فروتنی دربرابر خلق و عزم و اراده ای پولادین برای مبارزه با مرتجعین حاکم و دشمنان خلق. از آن همه گل فقط منصور اسماعیلیان برای ما با قی مانده که همچنان در سنگر مقاومت لیبرتی همچون شیری می غرد و بقیه گلها را دست دژخیمان خمینی ازگلستان خلق چید و برد و نامشان را به فهرست لیست شهدای مجاهد خلق اضافه کرد . . . . . .
یک روز صبح مهرداد مثل همیشه برای انجام کارهایش به بیرون رفت ولی ساعتی بعد او را دیدم که با پیراهنی پاره و بدنی خون آلود دوباره به پیش ما برگشت . از او پرسیدم چه شده است، گفت هیچی داشتم می رفتم درکنار خیابان دیدم سه تا حزب اللهی دارند بساط فروش نشریه مجاهد خواهران میلیشا را بهم می زنند رفتم جلویشان را گرفتم و نگذاشتم تا این کار را بکنند ولی بقیه شا ن که سوار یک وانت بار بودند پیاده شدند بعد هم چون تعدادشون زیاد بود نتیجه اش همین شد که می بینی. مهرداد علیرغم کتکی که خورده بود . روحیه خیلی بالایی داشت و ازاین که بالاخره توا نسته بوده جلوی آن ۱۰، ۱۲نفر حزب اللهی بایستد و نگذارد آنها بساط خواهران میلیشا را بهم بریزند راضی بود و احساس غرور می کرد و استواری، احساس رضایت از کاری که کرده بود در برق نگاه وچشمانش بخوبی می درخشید و موج می زد. . . . . .
سکانس سوم – مدتی بعد - انجمن میثاق – تهران
حزب اللهی ها به انجمن میثاق حمله کرده بودند و کمیته چی ها در حمایت ازحزب اللهی ها با شلیک گلوله به سر میلیشای دانش آموز ی ناصر محمدی اورا به شهادت رسانده بودند. مهرداد درحالی که خشم و کین نسبت به این مزدوران ارتجاع تمام وجودش را فرا گرفته بود در حال فیلم برداری از صحنه های مختلف این ماجرا بود. تصاویرحمل پیکر مجاهد شهید ناصر، تصاویرحمله حزب اللهی ها، تصاویرخواهران و برادران میلیشیا که بازودر بازوی همدیگر حلقه انسانی دور انجمن میثاق تشکیل داده بودند، تصاویر مصاحبه با مادران شهدا و میلیشاهای مجروح شده دراثرحملات حزب اللهی ها و کمیته چی ها و . . . تصاویر یکی پس از دیگری در کادر دوربین مهرداد جهت ثبت در سینه تاریخ ضبط میشد وکینه او را نسبت به ارتجاع هرلحظه بیشتر و بیشتر می کرد . . . . . .
سکانس چهارم – ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ – چهارراه مصدق
خیابانهای اطراف و پارک نزدیک چهارراه مصدق پر بود از چهره های خواهران و برادرانی که بطور مخفیانه در انتظار لحظه شروع تظاهرات تاریخی ۳۰ خرداد بودند . من و مهرداد نیز هرکدام با دوربینی که در کیف های خود پنهان کرده بودیم وظیفه فیلم برداری از صحنه های این تظاهرات اعلام نشده از قبل را بعهده داشتیم. با طنین اولین شعار ها، ما دوربین ها ی خود را بیرون آورده و مشغول فیلم برداری از صحنه ها شدیم. لحظاتی بعددرگیری و مقابله با حزب اللهی ها که به افراد حمله می کردند شروع شد. ما دو تیم و از یکدیگر جدا شدیم، من مشغول فیلم برداری از درگیری میلیشیا با حزب اللهی ها شدم و مهرداد به همراه صف تظاهرات به جلو رفت تا صحنه ها ی در طول مسیر را از دست ندهد . صف تظاهرات با قدرت تمام داشت به پیش روی خود ادامه داده و جلو می رفت و هرلحظه بر تعداد جمعیت افزوده میشد. یک، دو، سه، ۱۰، ۱۰۰، تا نهایتا ۵۰۰ هزار نفر . . . . . و مهرداد با چهر ه ای مصمیم در کنار صف ایستاده و مشغول فیلم برداری از این سیل خروشان در حال حرکت از روی پل بود . جمعیت یک پارچه شعار میداد و حرکت می کرد و چهره های پرشور خلقی به پا خاسته درحمایت از مجاهدین با مشت های گره کرده از مقابل کادر دوربین مهرداد یکی پس ازدیگری عبور می کرد و به پیش می رفت . . . . . .
سکانس پنجم – سال ۶۱ ۱۳ – منطقه آزاد شده کردستان
رادیو صدای مجاهد ازمحل دفتر سیاسی حزب دمکرات کردستان به منطقه دیگری نقل مکان کرده بود ولی برای حفظ و نگه داری از محل قبلی تا مدتی بعد قرار شده بود که چند نفر در آنجا مانده و حفاظت آن محل را بعهده بگیرند . مسعود عدل فرمانده اکیپ بود و مهرداد مثل همیشه در پشت سر او حرکت کرد ه و جا در پای او می گذاشت . روحیه شاد و سرزنده مهرداد و پیش قدم شدن وی برای انجام هرکاری در آن شرایط سخت کوهستان بسیار چشمگیر و بارز بود. پایگاه ما در لابه لای شکا ف کوه ها قرارداشت تا از حملات هوایی رژیم در امان باشد. علیرغم این که در آن شرایط کوچکترین تردد و حرکت ما در میان تخته سنگها یک نوع ورزش کوهنوردی بحساب می آمد ولی ورزش صبحگاهی میلیشیا در اکیپ ما تا رفتن به نوک قله کوه طی آن مدت هیچگاه ترک نشد و همه روزه ادامه داشت و حرکت مهرداد در پشت سر فرمانده مسعود عدل در حال صعود به نوک قله در تصویری شفاف و روشن از آن زمان تا به حال همواره بخوبی در خاطرم باقی مانده است . پاهای مهرداد از صخره ای بر صخره دیگر در جای پای مسعود قرار می گرفت و به سمت بالا حرکت می کرد . . . . .
سکانس ششم – سال ۱۳۶۳ - نواحی مرزی کردستان
برای ورود به منطقه کردستان در نواحی مرزی یک رودخانه ای وجود داشت که تنها راه عبور از آن آویزان شدن به طنابی بود که یک طرف رودخانه را به طرف دیگر آن وصل می کرد . همه نفراتی که برای پیوستن به مجاهدین می آمدند باید ازاین مسیر و این رودخانه عبور می کردند . مهرداد مسئول تحویل گرفتن این گونه نفرات بود تا آنها را توجیه کرده و سپس به پایگاه هایی در دل کوها و جنگل ها برای مبارزه با رژیم ضد بشری خمینی برساند. برخورد گرم و چهره دوست داشتنی مهرداد با آن لبخند صمیمانه همیشگی اش و تنظیم رابطه دوستانه و برادرانه او با نفرات تازه وارد خیلی به سرعت آنان را مجذوب رفتار و خصوصیات وی می نمود طوری که آنها احساس می کردند گوئی سالهاست مهرداد را می شناسند و با او دوست و همراه هستند. بدین ترتیب همواره اکیپ های جدید ی به ما می پیوستند و نفرات یک به یک با طناب از رودخانه عبور کرده و در پشت سر مهرداد مسیر راه تا رسیدن به پایگاه های مقاومت و شروع زندگی در شرایط سخت و مبارزه برای بدست آوردن آزادی خلق محروم وتحت ستم شان را پایکوبان و سرودخوان آغاز می کرد ند . . . . .
سکانس هفتم – سال ۶۴ ۱۳– اور سورواز پاریس
در کادر دوربین من سه نفر دیده می شدند برادر مسعود، خواهر مریم و مهرداد که در کنار آنها با دوربین فیلم برداری خود و با تلاشی خستگی نا پذیر مشغول ثبت این لحظات استثنائی برای ثبت در سینه تاریخ بود . هیچوقت حالت چهره مهرداد را بهنگام شنیدن خبر انقلاب ایدئولوژیک در ماه های قبل فراموش نمی کنم که با حالتی بهت زده بمن نگاه کرد و گفت این خیلی کار عظیمی است که انجام شده و هیچ کس تا به حال چینین کاری انجام نداده است . انقلابی که یک دگرگونی اساسی در وجود همه ما مجاهدین منجمله مهرداد بوجود آورده بود تا وجودشان را از تمامی زنگارهای استثماری و طبقاتی پاک کرده و آنان را برای ساختن جامعه ای نوین و انقلابی آماده کند . دنیای جدیدی که ا نسانها ی دگرگون شده اش همچون پرندگانی اند سبک بال، عاشق و رها که کینه و نفرت از فرهنگ لغاتشان رخت بربسته. دنیایی که در آن فدا و صداقت معیار ارزش گذاری بین قلب ها است و هیچ کس چیزی برای خودش نمی خواهد ولی خواستار همه چیز است برای دیگری . دنیایی با انسانهایی رها شده از تمامی غل و زنجیرها در حال ساختن جهانی سر شار از عشق و دوستی و مهر و محبت و صلح وصفا برای همه . . . . . دنیایی پر از . . . . . .
تصاویر حلقه ای که در انگشتی قرار می گرفت و جمعیت که شعار می دهد و دستهایی که رو به هوا بلند می شوند در کادر دوربین ها یکی پس از دیگری ثبت می شدند و مهرداد دانشجوی سابق رشته پزشکی که اول بار صدای مسعود را در زمین چمن دانشگاه تهران بهنگام صحبت در مورد آزادی شنید ه بود . اینبار پس از چند سال بعنوان مجاهد خلقی پاکباز و رها در حال فیلم برداری از همان مسعود بود که اینبار داشت می گفت “من آمده ام تا خودم را فدای خلقم بکنم » . . . . . مهرداد از دریچه دوربین خود به مسعود و مریم خیره شده بود و من از درون دریچه دوربین خودم به هر سه نفر آنها . . . . . .
سکانس هشتم – سال ۶۶ ۱۳- یایگاه های رژیم در مناطق مرزی
تصویر آتشی سوزان تمام کادر دوربین مهرداد را پر کرد ه بود، ولی او بی مها با از شلیک گلوله هایی که از کنارش صفیر کشان عبور می کرد دوربین خود را مصمم تر از قبل در دستانش فشرد ه و به پیش می رفت . طنین فریاد مرگ بر خمینی مهرداد مخلوط با ا فکت صدای شلیک گلوله های آر پی جی و مسلسل و خمپاره که از هرطرف برسر مزدوران خمینی می بارید بر روی تصاویر فیلم هایی که وی از نبردهای ارتش آزادیبخش طی این سالها فیلم برداری کرده بود بخوبی شنیده میشد . پاهای استوار مهرداد او را درمیان انفجارهای پیاپی از محلی به محل دیگری در صحنه درگیری می کشاند تا تصاویر این نبرد ها یکی پس از دیگری در کادر دوربین وی به سرعت ثبت شوند . تصویر پاسداران و سربازانی که دستان خود را به علامت تسلیم بالا می بردند، تصویر سنگرهای متلاشی شده رژیم درحال سوختن، تصویر سلاح ها و مدارک و اسناد بدست آمده از دشمن و تصویرآرم سازمان مجاهدین که بعنوان نماد پیروزی در بالای تپه مشرف به پایگاه های رژیم بر روی زمین کوبیده میشد و صدای صحبت ها و شعارهای مهرداد که در صحنه های مختلف بعنوان زیر صدای افکت شلیک و درگیری ها همواره شنیده می گردید . . . . . .
سکانس نهم – زمستان ۱۳۶۶- تیپ های عملیاتی – قرارگاه اشرف
مهرداد بعنوان فرمانده یگانهای رزمی در یکی از تیپ های ارتش آرادیبخش برای انجام وظایف انقلابی خود ش در قرارگاه اشرف شب و رور نمی شناسد. شجاعت فوق العاده و قاطعیتی که مهرداد در تصمیم گیری های لحظات حسا س از خود نشان میداد همواره باعث روحیه دادن به رزمندگان تحت مسئولیتش می گردید و موتور محرکی بود برای دادن شتاب هرچه بیش تر به آنان در رزم و تلاش انقلابی روزمره اشان . خاکی بودن یکی دیگر از ویژه گی های مهرداد بود طوری که برای وی نوع مسئولیت و کاری که باید انجام میداد به هیچ وجه مهم نبود، بهمین دلیل ادر هر موضعی که قرار می گرفت، فرماندهی رزمندگان یا امدادگر ی و رسیدگی به مجروحین ویا مداوای بیماران و یا فیلم بردار ی از صحنه های نبردها دریگانها ی مختلف ارتش آزادیبخش درهمه این موارد مهرداد مسئولیت هایش را به بهترین نحو و با عشق و علاقه بسیار انجام میداد و در هیچ شرایطی نیز لبخند از روی لبانش محو نمی شد . . . . . . .
سکانس آخر - مرداد سال ۶۷ ۱۳– دشت حسن آباد - تنگه چهار زبر
در عمیلات فروغ جاویدان من و مهرداد هرکدام دریکی از تیپ های ارتش آزادیبخش مسئول فیلم برداری از صحنه های مختلف این نبرد تاریخی بودیم . لحظات امان نمی دادند و فیلم برداری باید بی وقفه ادامه پیدا می کرد تا هیچ تصویری از دست نرود . تصویر هواپیما ی رژیم که در اثر پدافند هوایی رزمندگان درحال سقوط بود، تصویر رزمنده ای که در اثر ترکش خمپاره مجروح شده و بروی زمین می افتاد، تصویر پر ا بهت حرکت خواهران در حال پیشروی از کنار شیارها، تصویر خواهری که با بازوان خونی و باند پیچیده شده خود را برای رفتن مجدد به محل درگیری ها آماده می کر د و تصویر بعدی و بعدی و بعدی . . . . . .نزدیک ظهر من و مجاهد شهید نادر افشار که فرمانده تیم ما بود و مرتضی که حفاظت مان را بعهده داشت به آخرین پل قبل از تنگه چهار زبر رسیدیم . ما در زیر پل منتظر رسیدن فرمان مجدد برای پیشروی بودیم که در میان صدای انفجار و صفیر شلیک گلوله ها صدای آشنا ئی توجه مرا بخود جلب کرد . آن صدا، صدای مهرداد بود که از میان لبان خشک و تشنه اش در آن تابستان داغ مرداد ماه با طنینی مصمم و آهنین و لی آرام بیرون می آمد . مهرداد از داخل محفظه دوربینش نواری را که فیلم برداری کرده بود در آورد و در حین دادن آن به نادر گفت من از صحنه های درگیری در جبهه های مختلف نبرد فیلم برداری کرده ام که همه صحنه ها بر روی این نوار ضبط شده است . بعد درحین تحویل دادن دوربینش به وی گفت من دیگر نمیتوانم بیشتر از این فیلم برداری بکنم و میخواهم بروم جلو و سپس سلاح کلاشش را انداخت روی دوشش و از زیر پل خارج شد و رفت تا از باریکه شیار موجود در کنار صخره ها به سمت بالای یال حرکت کند . تصویر دادن نوار و دوربین و رفتن مهرداد به سوی تنگه چهار زبر یکی از صحنه های فراموش نشدنی عملیات فروغ جاویدان بود که برای ثبت در سینه تاریخ دردوربین فیلم برداری من ضبط گردید .
تصویر مهرداد با آن چهره خاک آلود و نگاه گرم و مهربان درحالی که پنجه هایش را برقبضه سلاحش محکم می فشرد و با گامهایی استوار از صخره ها بالا می رفت برا ی من حالت آن پروانه عاشق جان با خته شمعی را داشت که شیخ عطار در موردش اینگونه سروده بود:
گفت این پروانه در کار است و بس کس چه داند، این خبر دار است و بس
آنک شد هم بی خبر هم بی اثر از میان جمله او دارد خبر
تا نگردی بی خبر از جسم و جان کی خبر یابی زجا نان یک زمان
پروانه ای که پرواز کنان و عاشقانه، با سر به سوی شعله های آتش شمع رفت و در میان آن شعله ها پاک بازانه سوخت و محو شد و دیگر برنگشت . مهرداد هم به همان شکل به سوی میدان های نبرد شتافت و خود را به میان شعله های آتش انداخت و در راه آزادی خلق جان خود را فدا کرد و دیگر برنگشت و شعاری را که در ابتدا آنرا در دانشگاه ها به عنوان دانشجو سر داده بود سرانجام در جبهه نبرد آزادیبخش و درعملیات فروغ جاویدان بعنوان یک مجاهد خلق به اوج رساند.