(درباره نویسنده: جبران خلیل جبران، شاعر، نویسنده، فیلسوف و نقّاش، در 6ژانویه 1883 در دهکده سرسبزی به نام بشرّی در شمال لبنان در یک خانواده مسیحی مارونی به دنیاآمد و در 10آوریل 1931، در 48سالگی در نیویورک درگذشت. معروفترین کتاب او «پیامبر» است که تا سال 1977، 97بار در نیویورک به چاپ رسید. این کتاب در ایران نیز بارها ترجمه شد. یکی از ترجمه های آن، که توسط مترجم و نویسنده معروف، نجف دریابندری، صورت گرفت تا نوروز 1381 به چاپ سیزدهم رسید. نوشته «روحم مرا اندرز داد» که آن را در زیر می خوانید از متن فرانسوی کتاب «تفکرات و مکاشفات» خلیل جبران ترجمه شده است).
«روحم مرا اندرز داد، و به من آموخت تا چیزهایی را که آدمها پس می زنند، دوست بدارم و کسی را که ناسزایش میگویند دوست خود بدانم.
روح من، مرا آموخت که عشق، غرورش را تنها از کسی که دوست می دارد کسب نمی کند، بلکه نیز از کسی که مورد محبت واقع شده است.
و پیش از اینکه روحم مرا اندرز دهد، عشق در قلب من مانند نخ نازکی بین دو میخ چوبی بود.
اما اکنون، عشق به هاله یی تبدیل شده که آغاز آن، پایان است، که انتهای آن، ابتداست. او هر وجودی را احاطه می کند و به آرامی برای فرونشاندن هرچه خواهدباشد خود را می گستراند.
روحم مرا اندرز داد و به من آموخت که حس می کنم زیبایی پنهانشده پوست را، شکل را و رنگ را. به من آموخت تا بر آن چه مردم کریهش می نامند، بیندیشم، تا جایی که مَلاحت حقیقی و لذّتهای آن نمایان گردند.
امّا، پیش از این که روحم مرا پنددهد، زیبایی را به سان مشعلی لرزان بین ستونهایی از دود می دیدم. حال که دود محو شده است، هیچ به جز شعله نمیبینم.
روحم مرا اندرز داد و به من آموخت به آوازهایی که نه با زبان، نه با حلق، نه با لبان ادا نمیشوند، گوش فرادهم.
پیش از اینکه روحم مرا اندرز دهد، فقط هیاهوها و شکوه ها را می شنیدم. امّا اکنون، خود را مشتاقانه، به سکوت آویخته ام و سرودخوانانش را میشنوم که سرودهای اَعصار و آوازهای آسمانی را می خوانند و رازهای جهان نادیدنی را اعلام میکنند.
روحم مرا اندرز داد و به من آموخت از شرابی بنوشم که نمی تواند اَفشُره (=آبمیوه) باشد و نمی تواند از جامهایی لبریز شود که دستها توان بلندکردن یا لبها توان ساییدنشان را دارند.
و پیش از اینکه روحم مرا اندرزدهد، عطش من مانند ریزه آتش تاریکی پنهان شده در زیر خاکستر بود، که جرعه یی آب میتواند آن را خاموش سازد.
امّا اکنون، تمنّای من به جام تبدیل شده، مهرم به شراب و تنهاییم به مستی. با این همه، شادی جاودانه یی در این تشنگی سیرابناشدنی وجود دارد.
روحم مرا اندرز داد و به من آموخت که کسی را که هنوز مجسّم نشده، لمس کنم. روحم بر من آشکار ساخت هر چه را لمس میکنیم، بخشی از تمنای ماست.
ولی اکنون انگشتانم تبدیل به مه غلیظی شده اند که در آن چه در جهان دیده می شود رسوخ می کند و با "نادیدنی" درهم می آمیزد.
روحم به من یادداد تا عطری را در نفس فروبرم که نه از عود ساطع می شود نه از صبر. پیش از این که روحم مرا پند دهد، به رایحه خوش در باغها، در شیشه های عطر و در مجمَر (=آتشدان)ها میلی شدید داشتم.
امّا، اکنون می توانم از عودی لذّت ببرم که نه برای نذر سوزانده می شود نه جهت قربانی. و قلبم را از رایحه یی پر میکنم که هیچگاه با نسیم با طراوت فضا پخش نشده است.
روحم مرا اندرز داد و به من آموخت وقتی ناشناخته و خطر مرا فرامی خوانند، بگویم: «آماده ام»!
قبل از این که روحم مرا پنددهد، به هیچ صدایی پاسخ نمی گفتم. مگر به فریاد کسی که می شناختم، و راه نمی رفتم مگر در راههای ساده و دلپذیر.
اکنون ناشناخته تبدیل به اسبی بادپا (=تیزتاز مانندباد) شده که می توانم بر آن سوار شوم و به ناشناخته دست یابم؛ و دشت تبدیل به نردبانی شده که از پله های آن خود را تا به قلّه می رسانم.
روحم، با من حرف زد و به من گفت: زمان را با گفتن "دیروز بود" و "فردا خواهد بود" اندازه مگیر.
قبل از این که روحم با من حرف بزند، گذشته را، دوره یی تصوّر می کردم که برای همیشه سپری شده است و آینده را زمانی که هیچ گاه به آن نخواهیم رسید.
اکنون، میفهمم که لحظه حاضر، کلّ زمان را در خود دارد و هر آن چه بتوان انجام داد، آرزو کرد، و تحقّق بخشید، در آن قرار دارد.
روحم مرا اندرز داد و به من آموخت که فضا را با گفتن "این جا، آن جا و آن طرف تر" محدود ننمایم..
پیش از این که روحم مرا پنددهد، این احساس را داشتم که که هر کجا راه می روم، از هر فضای دیگری دور هستم.
اکنون، می فهمم محلّی که در آن هستم، تمام محلها را در بر میگیرد؛ و فاصله یی که می پیمایم، تمام فاصلهها را میپوشاند.
روحم به من آموخت و به من اندرز داد هنگامی که دیگران در خواب هستند، بیدار بمانم و خود را به دست خواب بسپارم، زمانی که دیگران در تکاپویند.
پیش از اینکه روحم مرا پند دهد، رؤیاهای آنها را در خواب خود نمی دیدم و آنها دید مرا مشاهده نمیکردند.
اکنون، هیچگاه بر کشتی رؤیاهای خود سفر نمی کنم، مگر این که آنها مرا مشاهده کنند، و آنها هیچ وقت در آسمان دیدشان به پرواز در نمی آیند مگر اینکه من از آزادیهای آنها به شعف آیم.
روحم مرا اندرز داد و به من گفت: "از ستایشها شاد مشو و از سرزنشها غم مخور".
قبل از اینکه روحم مرا پند دهد، به ارزش کار خود تردید داشتم.
اکنون، میفهمم که درختان، بدون هیچ انتظار ستایشی، در بهار گل میدهند و میوه های خود را در تابستان به بار می نشانند؛ و بی هیچ ترسی از نکوهشها، می گذارند برگهایشان در پاییز بریزد و در زمستان، برهنه می شوند.
روحم مرا اندرز داد و به من نشان داد که نه بیشتر از کوتولهیی هستم و نه کمتر از غولی.
پیش از اینکه روحم مرا پند دهد، بشریت را مثل دو انسان میدیدم: یکی ضعیف، که به او ترحّم داشتم، و دیگری قوی، که او را دنبال می کردم، یا با بیاعتمادی در برابرش مقاومت می نمودم.
امّا اکنون، فهمیده ام که مثل هر دو آنها هستم و از همان عناصر درست شده ام. اصل من، اصل آنهاست، ضمیرم، ضمیر آنها و زیارتم، زیارت آنهاست.
اگر آنها گناه کنند، من هم گناهکارم. اگر عمل نیکی انجام دهند، از کار خوب آنها احساس غرور می کنم. اگر بلندشوند من نیز با آنها بلند می شوم. اگر بیحرکت بمانند، در کاهلیشان سهیم هستم.
روحم با من حرف زد و گفت: "فانوسی که در دست داری متعلّق به تو نیست، و آوازی که می خوانی در قلب تو ساخته نشده است، زیرا حتّی اگر تو حامل نور باشی، خودت نور نیستی، و حتّی اگر رُبابی باشی با سیمهای کشیده، نوازنده رباب نیستی".
روحم مرا اندرز داد، برادرم، و بسیار به من آموخت، و روح تو ترا اندرز داد و به همان اندازه ترا آموخت. زیرا من و تو یکی هستیم، و فرقی بین ما نیست مگر این که من، آشکارا، چیزی را که در اندرون من است، اعلام می کنم، در حالیکه تو، چیزی را که در اندرون توست، به سان رازی پنهان نگاه می داری. امّا در سرّ نگهداری تو نوعی فضیلت وجود دارد» (هفته نامه «ایران زمین»، شماره 25، 19آبان1373).