روی صندلی های خود جا می گیریم و بحث ادامه پیدا می کند. من در کنار سیما و پروین نشسته ام. صحبت گرم می شود و سیما است که می گوید به تازگی مادرش را از دست داده و ادامه می دهد.
ـ به من از طرف وزارت اطلاعات زنگ زدند و گفتند که می دانی مادرت در حال فوت است که اگر نیائی دیدارتان به قیامت میماند. سیما به آنان می گوید. این رابطه من و مادرم است و به شما ارتباطی ندارد. از سوی دیگر مأموران وزارت اطلاعات با کیفی پر از پول به خانه برادر سیما می روند و می گویند اگر خواهرت را برای آخرین دیدار با مادر به ایران بیاوری تمام محتویات این کیف مال خودت می شود. سیما می گوید که برادرش در جواب به آنان گفته است که من روی سیما نمی توانم اثری بگذارم. در تلفن بعدی سیما را تهدید می کنند که اگر نیائی برای خانواده ات دردسر درست می کنی که سیما به آنان می گوید من خانواده ای در ایران ندارم.
در دل با خودم می گویم، اگر مجاهدین عددی نیستند و در ایران جایگاه و پایگاهی ندارند چرا برای برگرداندن حتی یک نفر از هواداران آنان این همه آبروی خود را می برید و خانواده را تحت فشار قرار می دهید.
صحبت عوض می شود و سیما به پروین می گوید یکی از دوستانش با خواهر پروین هم سلول بوده و خاطراتی از دوران هم بند بودن با افسانه دارد. پروین از رشادتهای خواهرش می گوید که چگونه به لاجوردی رو دست زده بود و در یک لحظه از غفلت او استفاده می کند و فرار می کند. لاجوردی جلاد اوین در سالهای شصت است. پروین از سیما می پرسد که آیا او افسانه را در زندان دیده و سیما جواب می دهد فقط یکبار و آن هم وقتی بود که بدن سیما در زیر شکنجه خرد شده بود و سیما درد داشته و افسانه پنهانی قرص مسکنی به او می دهد. سیما آدرس آن دوست مشترکی که هم سلول افسانه بوده را به پروین می دهد.
در نیمه راه هستیم که همه می گویند که باید استراحت کرد و با نیروی صد چندان وارد میدان شد. اتوبوس ما را به محل تطاهرات برد. به سیما و پروین نگاهی می کنم . هر دو به دنبال گرفتن پلاکاردی و یا عکسی هستند. انگار که پروین تنها نیست، افسانه هم با اوست.
درست بعد از ۲۴ ساعت به میدان " دانفر روشرو" محل برگزاری تظاهرات رسیدیم. اتوبوس ما را به محل تطاهرات برد. به سیما و پروین نگاهی می کنم . هر دو به دنبال گرفتن پلاکاردی و یا عکسی هستند. انگار که پروین تنها نیست، افسانه هم با اوست. بالون ها و پلاکاردهای بزرگ سراسر میدان را پر کرده بود و به میدان شکوه خاصی می داد. دوستان و آشنایان همدیگر را می دیدند و سلام و احوالپرسی های گرم. باز هم صحنه متفاوتی برای اینکه به ایرانی بودن خود افتخار کنی. چرا که سازمانی است که درد مردم را شناخته و برای درمان آن نه زمان می شناسد و نه مکان. هیچ مانعی را به رسمیت نمی شناسد. سیما هم با چهره ای شاد و سرشار از انرژی به همراه چند نفر دیگر باندرول بزرگی را در دست دارد. به هر طرف نگاه می کنی گرما و هیجان می دیدی. انگار همه به اهمیت کاری که می کنند آگاه هستند. انرژی خارق العاده ای در هوا موج می زند. گروه طبل و سنج دارند تمرین می کنند و یک نفر در روی سن داشت صدا را چک می کرد. ناگهان جمعیت فریاد می زند. «هزار هزار اعدامی، ای مرگ بر روحانی»، "معامله، قرارداد ! مر گ بر این مماشات"
میدان پر از جمعیت می شود و صفها منظم می شوند. سخنرانان فرانسوی یکی بعد از دیگری به روی سن می آیند و پیام همبستگی خود را با مقاومت مردم ایران و مریم رجوی رئیس جمهور برگزیده مقاومت و محکوم کردن دولت فرانسه به علت پذیرفتن روحانی را می خوانند. حضور نماینده گان سندیکای های کارگری و اتحادیه های دانشجوئی و معلمی بسیار چشمگیر است.
صدای رسائی تمام حاضران در میدان دانفر روشرو را میخکوب می کند. صدائی که تا اعماق جان می نشیند. خودم را از لابه لای جممعیت بیرون می کشم تا ببینم صاحب این صدا کیست که این چنبن با قاطعیت سخن می گوید. مرضیه باباخانی، مجاهد خلق! برای آنان که شاید مرضیه را نشناسند بهتر است که کمی ازاو بنویسم. مرضیه باباخانی درژوئن 2003 در اعتراض به حمله وحشیانه پلیس فرانسه به پایگاههای مجاهدین در پاریس و دستگیری مریم رجوی، رئیس جمهور برگزیده مقاومت شعله در جان خود انداخت و جهانی را از معاملات و زد و بندهای پنهانی بین ژاک شیراک رئیس جمهور وقت فرانسه و خاتمی آگاه ساخت. دولت وقت فرانسه بر آن بود که مریم رجوی را به رژیم ایران تحویل دهد. مرضیه باباخانی زنده می ماند. در حالیکه جراحت های عمیقی بر پیکرش دارد. صورت مرضیه و آثار سوختگی بر آن تاریخ مقاومت مردم ایران را به تصویر می کشد. حالا مرضیه در مقابل هزاران نفر چون سروی سرفراز ایستاده است و می گوید:
ـ ما مجاهدین خلق و به همراه عموم ملت ایران ۳۷ سال است که بهای سرنگونی این رژیم و استقرار دمکراسی و حاکمیت مردم را با گوشت وپوست خود پرداخته و تا پیروزی نهائی به آن ادامه خواهیم داد. و در مقابل زد وبند با این رژیم قرون و سطائی سکوت نمی کنیم.
انگار که این پیام از درون زندانهای ایران می آید، آنان که از ما خواستند که برای علیه روحانی و برای پایمال نشدن حقوق مردم ایران در این تظاهرات شرکت کنیم. مرضیه و زندانیان سیاسی در سیاهچالهای رژیم معنی حرفهایشان را خوب می دانند. آنان که از پرداخت بها برای رسیدن به آزادی دریغ ندارند. همین ایستادگی است که لرزه بر اندام ولی فقیه و فرستاده اش روحانی انداخته است. این تظاهرات آب در لانه مورچگان انداخت.
صف تظاهرات راه می افتد. صدای مرضیه در گوشم زنگ می زند. "امروز ما بار دیگر نسبت به گسترش روابط با این رژیم و حمایت از آن هشدار می دهیم. هشدار می دهیم که از درون این فاشیسم دینی مدره ای در نمی آید. کمک به مدعیان دروغین میانه روی و بنیادگرائی سوخت می رساند". از این رساتر نمی شد که پیام تظاهرات را به گوش جهانیان رساند. غرق غرور و افتخار می شوم. شعارها را با صدای بلندتری فریاد می کنم. صدای "نه به اعدام و آری به آزادی" باید که پرطنین تر ادا شود.
به نقطه پایانی تظاهرات نزدیک می شویم. در میان پارک مرضیه را می بینم که با عجله دنبال کاری است. نمی توانم این لحظه را از دست بدهم. به سوی می روم و سلام می کنم. با محبتی بی نظیر سلام مرا پاسخ می گوید. به او می گویم. شاخص تظاهرات امروز تو و سخنان جانانه ات بود. به صورتش نگاه می کنم. با تواضعی که خاص مجاهدین است به من می گوید.
ـ شاخص شما بودید که شرکت کردید.
هم من و همه آنهائی که در تظاهرات شرکت کردند به خوبی می دانند که بدون مرضیه و فداکاری او اصلا این تظاهرات ممکن نبود.