منهم مثل هزاران جوان دیگر در آن روزها با سری پرشور و عشقی عمیق به آزادی در تظاهرات شرکت می کردم. از شاه و حکومت سلطنتی زخم دیده بودم. به دستور خود شاه یکی از بهترین نزدیکان من تیرباران شده بود. محمد هادی فاضلی از سازمان چریکهای فدائی خلق، مهندس برق از دانشگاه پلیتکنیک تهران. با وجود موقعیت شغلی که داشت، می توانست همه آنچه که در دنیای مادی وجود دارد را داشته باشد. ولی در نهایت سادگی زندگی می کرد. یک دست کت وشلوار داکرون سرمه ای داشت و دو پیراهن تترون سفید. یکی را می پوشید و یکی را می شست. در فامیل او را ناصر صدا می کردیم، کسی که معنی انسان والا بودن را به ما آموخت. حضورش هنگامی که در خانه مان بود آنچنان پر رنگ بود که از زنگ خنده صدای مادرم می توانستی بفهمی که ناصر از تهران آمده. ناصر فراسوی دنیای مردانه، در کنار مادرم می ایستاد و به او در کارهای خانه کمک می کرد. او بود که کتابهای صمد را برای ما آورد. خودش داستانهای صمد را با صدای بلند برای ما می خواند. سعی می کرد که با بحثهای ساده ما را نسبت به آنچه در اطرافمان آگاه کند. می خواست که ما زیر پوسته جامعه را ببنیم. تفاوتها را لمس کنیم. ناصر از بچه های کوره پزخانه می گفت. از بچه های روستائی که مدرسه رفتن برایشان آرزوئی بود. می گفت باید جهانی بسازیم که در آن هیچ کودکی محتاج نباشد. و من با خودم می گفتم که این خواسته خیلی زیادی نیست. آرزوی اینکه همه بچه ها به مدرسه بروند و خانه داشته باشند و بازی کنند و اگر مریض بشوند دسترسی به دکتر داشته باشند نباید آرزوئی محال باشد.
ناصر با همه متفاوت بود. هیچکس نمی دانست که او در یک سازمان مخفی برای رسیدن به آرزهای خلقش فعالیت دارد. بدون اینکه از دستگیری او مطلع باشیم خبر اعدام او و یارانش درروزهای آغازین فروردین 50، آن زمان که همه به برگزاری جشن سال نو مشغول بودند همه ما را در بهت و حیرت فرو برد. ساواک با پدرم تماس گرفته بود و گفته بود که حق برگزاری هیچ مراسمی را ندارید و مادرم بی اعتنا به این دستور مراسم یادبود ناصر را در خانه خودمان گرفت. بعد از تعطیلات عید که به مدرسه رفتیم، مدیر مدرسه به من و خواهرم گفت که اجازه ندارید که همکلاسیهایتان بگوئید که ناصر اعدام شده. اصلا حق حرف زدن در باره او را ندارید.
سئوال بزرگی در ذهن من ایجاد شده بود، یعنی شاهی که هر روز عکس او را بر روی دیوار کلاسمان می دیدیم دشمن همه آرزوی های ناصر بود؟
به بهمن 57 رسیدیم. چهره ایران عوض شده بود. با آرزوی به ثمر نشستن خواسته های ناصر بود که در روزهای انقلاب ضد سلطنتی فعالیت می کردیم در طول سالهائی که از شهادت ناصر گذشته بود، فکر می کردم که هیچکس نمی داند که چه انسانهائی به دستور شاه کشته شده اند. اما وقتی در تظاهراتهای خیابانی شرکت می کردیم می دیدم که عکسهای شهدا بر روی دستها حمل می شود به اشتباه خودم پی بردم. فهمیدم که مردم می دانستند ولی اختناق و ترس از ساواک آنان را به خاموشی مجبور کرده بود. آرمهای سازمان چریکهای فدائی خلق و سازمان مجاهدین با دست بر روی مقوا ها دیده می شد. در آنروزها حتی یک آخوند هم در تظاهرات شرکت نداشت. چه روزهای پرشوری بودند. با گذشت سالهای زیاد سئوالهای مختلفی در ذهن می چرخد. چه شد که این چنین شد. بگذارید دو خاطره را نقل کنم شاید برای روشن شدن موضوع کمک کند.
در یکی از روزهای تظاهرات ارتش در شیراز در میدان شاهچراغ به تظاهرکنندگان حمله شد و عده ای زخمی شدند. می گفتندکه ساواک بیمارستانها را تحت نظر دارد و بعضی از مجروهان به مسجدی که در آن نزدیکی بود بردند. به ما گفتند که برای گرفتن کمک به خانه های مردم برویم. من در خانه ای را زدم. خانمی که چادری سیاه پوشیده بود در را باز کرد. من سلام کردم و جریان را برایش تعریف کردم و خانم پرسید:
چی لازم دارید؟
ـ هر چیزی، باند، پنبه، برای بستن زخمها می خواهیم.
در خانه را روی هم گذاشت ولی در را نبست و رفت. من همانطور پشت در منتظر بودم که مردی عینکی در را کاملا باز کرد و با لحنی شبیه آخوندها در حالیکه سرش را به زیر انداخته بود گفت:
ـ همشیره چیزی لازم دارید.
ـ برای خانم گفتم
در همین حال خانم سراسیمه رسید و دستهایش پر بود.
ـ زیاد باند تو خونه نداشتیم. یک بسته پنبه و این ملافه ها را آوردم. حتما به درد می خوره.
تا دست دراز کردم که ملافه ها بگیرم، آن مرد دستش را جلو دست من گرفت و با لحنی دستوری به خانمش گفت:
ـ فکر نمی کنی که در خانه اینها را لازم داشته باشیم. برو شیشه مرکورکرم را بیاور.
خانم تو چشمش اشک جمع شده بود و به با خجالت به من نگاهی انداخت ورفت و با شیشه مرکورکرم برگشت. شیشه مرکورکرم و بسته پنبه را به طرف من دراز کرد. دوباره مرد جلو او را گرفت
ـ زن نمی گی که بچه ممکنه زمین بخوره و ما پنبه توی خونه نداشته باشیم.
خانم رنگش پریده بود و هیچ حرکتی نمی کرد. مرد بسته پنبه را از دست او در آورد. پلاستیک پنبه را باز کرد و مقداری پنبه را در آورد و با شیشه مرکورکرم به من داد. همین اندازه در توان ماست. خدا حافظ
این مرد بعد از انقلاب رئیس ستاد برگزاری نماز جمعه شد.
در روز 22 بهمن در بیمارستان سعدی با گروهی از دانشجویان در ستاد جمع آوری کمک به زخمی ها کار می کردم. خانم . آقای جوانی بسیار وارد اطاق شدند. زن با صدای لرزانی گفت
ـ ما تازه ازدواج کرده ایم از رادیو شنیدیم که به همه چیز نیاز هست. ما به جز تخت عروسیمان هیچ چیز نداریم. شوهر من راننده تاکسی بار است. تخت الان در پشت تاکسی بار است. آن را کجا ببریم. به یاد ناصر افتادم. سرود هوا دلپذیر شد، گل از خاک بردمید در تمامی کوچه ها شنیده می شد.
انگار که آرزوهای او را در این لحظه می دیدم. مردم معمولی نسبت به سازمانهای انقلابی عشق و علاقه فراوانی نشان می دادند. باید برای دست یافتن به آرزهای ناصر بیشتر فعالیت می کردیم. در فضای آزاد روزهای و ماههای اول انقلاب دو سازمان مجاهدین و فدائیان در بین تودهای مردم گسترش فوق العاده ای پیدا کرده بودند. ولی این روزها چندان دوام نیافتند و خمینی در زمان کوتاهی با کشتار و ارعاب تمامی قدرت را در اختیار قرار گرفت. بازهم در کمتر ازسه سال از سپری شدن انقلاب باز هم در ماه بهمن آسمان ایران ستاره باران شد.
روزی که ارزش ماه بهمن را به مدار بالاتری ارتقا داد. بعد از سی خرداد که خمینی تصور این را داشت که تمامی جنبش را نابود کرده است، اما این خون اشرف و موسی و یاران سرفرازشان بود که خون تازه ای در رگهای جنبشی که خمینی در آرزوی نابودیش بود، به جریان انداخت.. مردم ما همان مردم هستند که برای رسیدن به خواسته هایشان به دنبال معامله و داد و ستد نیستند. و این راه تا رسیدن به آرزوهای ناصر و اشرف و موسی و یارانشان ادامه دارد. درود بر حماسه سازان سیاهکل و عاشورای مجاهدین.