وقتی مرد از آن سیبها، تا آنجا که توان داشت، بلعید، سوار او را ناگزیر کرد که در آن صحرا، باشتاب، بدود.
مرد شتابان سربه دویدن نهاد. دوان دوان به پیش می رفت، به زمین می غلتید و باز برمی خاست و باز می دوید، به گونه یی که «پا و رویش صد هزاران زخم شد».
این ضربتها و دویدنها چندان ادامه یافت تا مرد به حال «قی» افتاد و آن سیبهای گندیده و به همراه آن مار، از دهانش بیرون ریخت. مرد ناسزاگو و خشمگین وقتی چنین دید به راز آن ضربه ها و آزار ها پی برد و زبان به پوزشخواهی گشود:
«چون بدید از خود برون آن مار را/ سَجده آورد آن نکوکردار را
گفت تو خود جبرَئیل رحمتی/ یا خدایی که ولی نعمتی
ای مبارک ساعتی که دیدیم/ مرده بودم جان نو بخشیدیم
ای خُنُک آن را که بیند روی تو/ یا درافتد ناگهان در کوی تو
تو مرا جویان مثال مادران/ من گریزان از تو مانند خَران
ای روان پاک بستوده، ترا/ چند گفتم ژاژ و بیهوده، ترا
ای خداوند و شَهَنشاه و امیر/ من نگفتم، جهل من گفت، این مگیر
شمّه یی زین حال اگر دانستَمی/ گفتن بیهوده کی تانستَمی
عفو کن ای خوبروی خوب کار/ آن چه گفتم از جنون، اندر گذار»
مولانا در این قصه از مقام والای راهنما، رهبر و پیر و دلیل راه سخن می گوید که درراهماندگان بیخبر را «راه و رسم منزلها» می آموزد، «مرغ سلیمانی» که «در شب ظلمت و بیابان»، «سرمنزل عَنقا» و «گذرگاه عافیت» را نشان می دهد. در راه هولناک «معراج» انسان ـ که از او تا به خدای هستی بخش امتداد می یابد ـ تنها مدد این دلیل راه و راهنماست که می تواند «وسوسه اهریمن» را بی اثر سازد و سالک را به «کوی عشق» رهنمون شود:
«اَمر حق را بازجو از واصلی/ امر حق را درنیابد هر دلی
گر تو بی رهبر فروآیی به راه/ گر همه شیری فروافتی به چاه».