تلخ ترین عید اصفهان
شاه سلطان حسین در روز 14ذی حجّه 1105هجری قمری (7اوت 1694م) در 26سالگی به تخت سلطنت نشست. زندگیش تا آن تاریخ در حرمسرا گذشت و از مملکتداری بیگانه بود. پس از نشستن بر تخت شاهی هم «امور کشور را به وزیر اعظم (=اعتمادالدوله) و خواجه سرایان سپرد و خود در لذّتها و عشرتهای حرمخانه غرق شد». در زمان سلطنت او بود که محمود افغان به ایران یورش آورد و در در پنجم مارس 1722م (17جمادی الاول 1134هـ) با سپاهی مرکب از ده هزار افغان به ده فرسنگی اصفهان رسید. مدافعان شهر کاری از پیش نبردند و اصفهان به محاصره مهاجمان درآمد.
افغانها در روز 19مارس جلفا را تصرّف و غارت کردند و روز 21مارس، که نوروز ایرانیان بود، مشغول خور و نوش در جلفا بودند. روز 22مارس محمود، با سپاهیانش به قصر فرح آباد در سه مایلی اصفهان، که شاه سلطان حسین آن را برای خود ساخته بود و «باغهای دلگشا» داشت، واردشد و در شب 28مارس (هفتم عید)، محمود از جانب پل جلفا به اصفهان حمله کرد و شهر را به محاصره درآورد و از آن پس تا روز 26 مه که افغانها بر دروازه طوقچی استیلا یافتند و راه ورود خواروبار به شهر, به کلی, قطع شد، رویارویی خونین میان مهاجمان و مدافعان شهر ادامه داشت.
(سی و سه پل که در زمان صفویه پل جلفا نامیده می شد)
محاصره اصفهان که از نوروز آغازشده بود تا 22اکتبر 1722میلادی، به مدت 7ماه و نیم ادامه داشت و در این مدت مردم اصفهان با قحطی سخت و دلهره سنگینی روبه رو بودند.
به هنگام محاصره طولانی اصفهان, قحطی در شهر پدید آمد. «…سگ و گربه در اصفهان نماند و تمامی را ذبح کرده, خوردند. بالاخره, به حدّی رسید که در خانه ها و کوچه های اصفهان مرده بر بالای یکدیگر ریخته, کسی را قوّت و حالت نبود که پدر فرزند و فرزند پدر را تواند دفن کرد. مرده به نحوی که قبض روح او شده بود, به همان نحو افتاده بود تا آن که متعفّن و مضمحل شده, استخوانهای آنها در اندک وقتی ازهم پاشیده، در کوچه ها ریخته بود و آن چه فرار مینمودند, در بیرون سیبه ها (=خندق پیرامون شهر) به دست افغان گرفتار و کشته می شدند» (زُبدة التواریخ, تألیف محمدحسن مستوفی, به کوشش بهروز گودرزی, تهران 1375, ص131).
در 22اکتبر «شاه و بزرگان» که هیچ آذوقه یی در شهر نمانده بود، بناگزیر تصمیم گرفتند شهر را به مهاجمان افغانی تسلیم کنند.
پطرس دی سرکیس گیلاننتر ارمنی، که خود به هنگام محاصره اصفهان در آن شهر بود, در این باره یادداشتهایی دارد که خلاصه آن را در زیر میخوانید (اصل این یادداشتها به زبان ارمنی بود و دکتر کارو میناسیان آنها را به انگلیسی درآورد و محمد مهریار از انگلیسی به فارسی ترجمه کرد و در سال 1344شمسی در اصفهان به چاپ رساند).
«…محمود [افغان] روز 21مارس [1722م] به باغ فرح آباد در سه و نیم مایلی اصفهان منزل گزید با لشکریانش که در باغ فرح آباد چادر زدند. [آنها] همه راههای ورود آذوقه به شهر را بستند…»
در ماه ژوییه «کار قحط و غَلا (=گران شدن نرخ غلّه و خواروبار) در شهر از بد به بدتر گرایید (ص55). دیگر در شهر گوسفند, گاو, اسب و شتر باقی نماند که به مصرف خوراک رسد, از این رو, آنان (=مردم شهر) به خوردن گوشت خر ناگزیر شدند… سایر خوردنیها نیز سخت کمیاب و به غایت گران بود. درنتیجه, از شدّت گرسنگی مردم شهر به خوردن گوشت سگان, گربگان و پوست و فضولات جانوران و کفشهای کهنه و هر حیوانی که میتوانستند بگیرند, ناچار شدند. گرسنگی چندان بود که… بسیاری از مردم فرزندان خود را جوشانیدند یا کباب کردند و خوردند» (ص57).
در همان ماه ژوییه, شاه سلطان حسین پس از مشورت با چندتن از سرداران و بزرگان پیامی به محمود فرستاد که «تا صد هزار تومان پول نقد, ایالت کرمان و خراسان را به شما میدهم و دخترم را هم به عنوان عروس نزد تو میفرستم, بیا با هم صلح کنیم». محمود نپذیرفت که میدانست شهر به زودی به زانو درخواهد آمد.
روز 23اکتبر «برای شاه فقط سه نفر شتر باقی مانده بود. وی آنها را قربانی کرد و گوشت آنها را درمیان مردم شهر تقسیم نمود و با چشم اشکبار نماز و دعای خویش را به جای آورد. ظهر همان روز شاه با بزرگان [دربارش] سوار بر اسب شد تا به پای کوه صُفّه پیش راند و در آن جا عنان بازکشید (=توقّف کرد). از آن جا کسی را به نزد محمود فرستادند تا وی را آگاه سازند که شاه برای او آمده است و میخواهد خویش را در پناه حمایت و حراست او قراردهد. افغانان پاسخ دادند که محمود به خواب است و باید صبر کنند تا از خواب بیدار شود. درواقع, محمود خواب نبود ولی از روی عمد, به فرستاده چنین پاسخ دادند. آنان شاه را بر پشت اسب نیم ساعت پای کوه صفّه در آفتاب نگاه داشتند و سپس, به نزد محمودش بردند» (ص60).
(کوه صفه در جوار شهر اصفهان)
محمود قصر فرح آباد در نزدیکی اصفهان را که شاه سلطان حسین برای خود ساخته بود با باغهای دلگشا, اقامتگاه خود ساخته بود. «وقتی که شاه وارد اتاق شد. محمود برخاست. شاه بدو گفت: سلام علیکم. محمود که بر چهره شاه نظر نمیکرد و چشم بر کف اتاق دوخته بود, جواب داد: و علیکم السّلام. محمود [سپس] نشست و شاه را به جایی پایین تر بردند که در [آن جا] وی نیز نشست. با دست خود شاه جقّه (= نیم تاچی مرصّع به جواهر و آراسته به پرهای نفیس بود. آن را علامت سلطنت میدانستند و بر طرف راست عمّامه نصب میکردند) از سرپوش خویش جدا کرد و به وزیر محمود داد و از وی خواست آن را به محمود بدهد تا بر سر خویش بگذارد. وزیر آن را بگرفت تا به محمود بدهد و او از گوشه چشم بدو چنان مینگریست که جقّه را قبول نخواهد کرد. بنابراین, وزیر آن را به شاه بازگردانید. وی آن را بگرفت و خود به جلو شتافت و بر سرپوش محمود نصب کرد و به او گفت: "فرزند به موجب گناهان من, خداوند مرا بیش از این لایق سلطنت نمیداند. اینک, حق تعالی سلطنت مرا به تو میدهد. این است علامت و نشان پادشاهی که من بر سر تو گذاردم. سلطنت تو طولانی باد".
شاه چون این سخنان بگفت به جای خویش بازگشت. پس قهوه به مجلس آوردند و نخست محمودشاه نوشید.
محمود دو روز شاه را نزد خود نگاهداشت و در این مدت وی در امر معیشت و خورد و خوراک خویش, از محمود جدا بود (ص62).
«عصر همین روز (=23اکتبر) محمود سپهسالار لشکر خود, امان الله سلطان را با دو هزار افغانی به شهر فرستاد تا راه را بگشایند و نگهبانان ایرانی را… برکنار سازند و کاخ شاهی را به تصرّف درآورند. امان الله … راهها بگشود, نگهبانانی از خویش برگماشت و سپس, به کاخ شاهی رفت… حرم پادشاه, دختران و کنیزکانی که در حرمخانه شاهی بودند, سخت بخروشیدند و چنان به گریه و افغان فریادهای جانکاه از جگر برمیکشیدند که صدایشان در همه شهر منعکس میشد.
امان الله به محمود در فرح آباد خبر فرستاد که شهر را گرفته است و کاخ شاهی [در دست اوست] و همه جا نگهبانان او [به پاسداری مشغول] هستند. بدین سان خاطر محمود مطمئن گردید.
صبحگاه 25 اکتبر (14محرّم 1135هـ) محمود و شاه سوار شدند و به سوی شهر راندند. 12نفر سوار در جلو محمود حرکت میکردند (ص63) و بر مذهب شاه (= شیعه اثنی عشری) لعنت میفرستادند و از راه پل شیراز (=پل خواجو) و خیابان خواجو جلو میآمدند تا داخل شهر شدند.
(پل خواجو و زاینده رود پرآب)
شاه خود را از محمود کنار کشید و از راهی آرام (=کم جمعیت) به قصر رفت. مردم شهر از محلّت خواجو تا به قصر شاهی, پارچه های زری و زرباف گرانبها در راهها گسترده بودند که بر همه آنها محمود سوار بر اسب عبور نمود.
محمود با سپاهیانش که فریاد میکردند "الله, الله" از در چهارحوض داخل کاخ شد…
(نقاشی سردر قیصریه و چهار حوض که از زمان صفویه به یادگار مانده است)
در جنگ, محمود، پنجاه هزار تن از ایرانیان را بکشت و صد هزار تن نیز در شهر از قحط و غلا بمردند. به این نحو, جمعاً, یکصد و پنجاه هزار تن [در این واقعه] تلف شدند. گفته اند که در این جنگ از افغانها, تنها, بیش از دو هزار نفر هلاک نشدند (ص64).
در 28اکتبر محمود خزانه شاه را برگشود تا آن را به تصرّف آورد. مبلغ 4هزار تومان نقد, سنگهای گرانبهای بسیار, مروارید, پارچه های نفیس زری که تارهای آن طلا و نقره بود و گونه گون زینتها در آن به دست آورد…
محمود شاه سابق را در قصر منزل داد که در آن جا زندگی خویش را آغاز نموده و 5تن از زنان وی را نیز به او داد… شاه در حرم زندانی شد (ص66). از پسران و برادران شاه که تعداد آنها به 35نفر میرسید, هم چنان نگاهداری میکردند… محمود شاه و فرزندانش را, سخت, میپایید چون یکی از پسران او (= تهماسب میرزا, فرزند سوم شاه سلطان حسین) در شب 8ژوئن 1722م با دسته نیرومندی ملازم از اصفهان بگریخت.
محمود یکی از دختران شاه را به ازدواج خویش درآورد. سایر دختران و خواهران شاه و همگی زنان حرم را درمیان امرا و یوزباشیان او تقسیم کردند» (ص68).
تهماسب میرزا, پسر شاه سلطان حسین, پس از شنیدن چیرگی محمود افغان بر اصفهان, در آخر محرّم سال 1135هـ در قزوین تاجگذاری کرد.
محمود افغان در روز 13نوامبر 1722م 8هزار سپاهی به فرماندهی امان الله سلطان و اشرف سلطان (=پسر عموی محمود افغان که پدرش عبدالعزیز به دست محمود کشته شده بود) و نصرالله کورسلطان به سوی قزوین روانه کرد تا قوای شاهزاده تهماسب میرزا, پسر شاه سلطان حسین را که به آن شهر گریخته بود, تارومار کنند. وقتی سپاه اعزامی محمود به ساوه رسید, تهماسب میرزا به زنجان گریخت.
«چون افغانان به قزوین نزدیک شدند, اهالی شهر, خُرد و کلان, با سنج و دُهُل برای پذیرایی و تهنیت آنان بیرون شدند و با حشمتی تمام در حالی که زیر سم اسبان امان الله و سپاهیانش قالیها گسترده بودند, آنان را به شهر درآوردند و هرکس را فراخور مقام خویش منزل دادند». امان الله قزوینیان را تحت فشار گذاشت که «بیست هزار تومان نقد… و 60دوشیزه و… آذوقه» تحویل آنها دهند.
نصرالله کورسلطان با هزار سپاهی به اَبهر و خرّم درّه یورش برد. «در هر دو جا با مقاومت سخت مردم مواجه شد و افغانان با ازدست دادن 320تن مرد [جنگی] به قزوین عقب نشستند.
مردم قزوین, که رشادت و شجاعت اهالی این دهکده ها را بشنیدند، سخت، دلیر شدند و با خود گفتند ادامه چنین وضعی قابل تحمّل نیست. با یکدیگر رای زدند و چنین نهادند که ما را بدین صورت زندگانی نیست. بهتر آن باشد که با افغانان پیکار کنیم. بکشیم یا کشته شویم و به هرصورت از قید محنت خلاص و آزاد گردیم» (ص76).
در روز 31دسامبر «محصّلان افغانی بر قزوینیان فشار آوردند که "پولها و خوار و بار کجاست و دختران کجایند؟ همه را بیاورید و تحویل دهید و اگر نه هم چون سگانتان بکشیم"… رئیس محصّلان افغانی گفت: "ای سگان, تا چند و تا کی ما را میفریبید؟ اگر امروز پول, خواروبار و دختران ما را نزد ما نفرستید همه را قتل عام خواهیم کرد".
یک نفر لوطی پاسخ داد "سگ ما نیستیم, سگ شمایید و آن کس که شما را فرستاده است". به شنیدن این سخنان دست محصّل مالیات به سوی شمشیر رفت تا مگر لوطی را بکشد. ولی وی چالاکتر بود. شمشیر برآهیخت و محصّل مالیات را به دو نیم کرد. آن گاه قزوینیان طبلها کوفتن گرفتند تا مردان خویش را فراخوانند که با افغانان به جنگ برخیزند» (ص77).
افغانها به دستور امان الله خان به قزوینیان حمله آوردند و خود امان الله «بر آنها حمله برد. بسیاری از آنها را بکشت و دیگرا ن را تا به خانه های خود بپراکنید و سپس در سه محلّت شهر آتش افکند و آنها را ویران ساخت».
یک سردار قزلباش با «150تن سپاهی قاجار به شهر داخل شد و بر افغانان حمله برد. افغانان … پشت بگردانیدند و بر جانب علی قاپو در میدان شاه روی آوردند. قزوینیان دلیری خویش بازیافتند. از خانه ها بیرون شدند و در میدان شاه گردآمدند و [چندان] بر افغانان فشار آوردند که اینان, به ناچار, به کاخهای شاهی گریختند و از آن جا, با ویران کردن دیواری در جایی دورافتاده, به سوی اصفهان راه گریز برداشتند. در این جنگ امان الله تیر برداشت ولی چون گلوله در شانه وی جای گرفته بود, ازپای درنیامد. در این جنگ از افغانان 1200تن کشته شدند. اشرف افغان از قزوین به اصفهان نگریخت بلکه با یکصد تن از یاران خویش راه قندهار را پیش گرفت» (ص78).
ظهر روز 24ژانویه 1723م امان الله خان, فرمانده قوای اعزامی محمود افغان به قزوین به اصفهان وارد شد. عصر آن روز محمود به لطفعلی خان داغستانی قوللرآقاسی و تفنگچی باشی گفت: "میخواهم شما را به عنوان فرستادگان خود نزدیک شاهزاده [به قزوین] فرستم تا شاید با وی کنار آیید و میان من و او آشتی دهید. از آن جا که میخواهم با شکوه و حشمت فراوان عزیمت نمایید, هرکدام از سرداران و بزرگان را که بخواهید با شما همراه شوند, برگزینید. از هنگام تصرّف اصفهان به دست محمود بزرگان (=امرا) از خانه های خویش خارج نشده بودند. با این همه چون شنیدند که فرستادگانی بناست [نزد شاهزاده] گسیل شوند, همگی بیرون آمدند تا با لطفعلی خان همراه گردند. محمود با این عمل زیرکانه همه بزرگان را از مخفیگاه خود بیرون کشید و قزلباشان را بفریفت که به عنوان فرستاده به نزدیک شاهزاده گسیل خواهند شد… (ص81)
محمود شاه, نخست, فرمان داد لطفعلی خان را دستگیر کنند و داروغه [اصفهان] و برادرش را سر از تن جدا سازند. [سپس] همه کسانی را که میخواستند با لطفعلی خان نزدیک شاهزاده به تبریز روند, بفرمود در حضور خویش گردن زدند. اینها, همه, از خانها و بیکها و بیک زاده ها بودند. وی هم چنین به احضار قورچی باشی (=رئیس اسلحه خانه) فرمان داد. او را دستگیر ساخت و با همه پیروانش هلاک ساخت… سرداران و بزرگانی که کشته شدند, 148تن بودند. روز دیگر وقایع نویس پادشاه سابق, شاه سلطان حسین و جُبّه دار باشی (=رئیس اسلحه خانه) او را هلاک ساخت (ص82).
پس از این قتل عام مردم, سخت, بترسیدند و به هراس افتادند. کسی در کوچه ها و خیابانها دیده نمیشد و به درون شهر نمیآمدند و به این سبب, خواروبار و آذوقه یی به شهر نمیآوردند. سرداران [افغانی] به ناچار به محمود شاه گزارش دادند که چون چنین کشتاری در ... منظر عام به دست شما صورت حُصول یافت, دیگر کسی به شهر قدم نمیگذارد و آذوقه یی به شهر نمیرسد و ما سخت در تَعَب (=رنج) قحط و غَلا افتاده ایم. از این رو, دیگر محمود کسی را در عَلَن نمیکشت…
آنان (=افغانان) شهر را, محلّت به محلّت, بکاویدند و هر آن قزلباش را که بیافتند به کاخ حکومتی (=دولتخانه شاهی) بردند و پنهان هلاک کردند. تعداد کسانی که بدین سان چشم از جهان فروبستند, به یک هزار و ششصد نفر بالغ گردید» (ص83).
«شاه سابق قلعه یی در گز (=روستایی بزرگ در شمال شرقی اصفهان) ساخته بود که محمود چندین بار ناکام بدان حمله برده بود. در آخر زردشتیان به گز رفتند. دیوارها فرو آوردند و باره آن ویران ساختند. قریه را بگرفتند و تمامی مردانش را بکشتند و زنان و فرزندان و اموال آنان را همه به اصفهان کشیدند» (ص98).
«سابقاً, شاه پیشین زردشتیان را [با زور] مسلمان کرده بود, ولی محمود اینک بدانها اجازه داده است که اگر بخواهند به کیش دیرین خود بازگردند. به همین جهت نیز آنان همه از جان و دل به خدمت وی برخاسته اند» (گزارشهای پطرس گیلاننتز, ص102).
شهر اصفهان در اثر قحطی طولانی, کشتارها و ناامنی از سکنه خالی شده بود. «چون خانه ها خالی بود از قندهار, افغان بسیار با سی هزار شتر کوچانیده در اصفهان جا دادند… مادر محمود را نیز با هزار شتر از افغانستان به اصفهان رسانیدند» (سیاست و افتصاد عصر صفوی, دکتر باستانی پاریزی, چاپ دوم. تهران 1357, ص352, به نقل از «منتظم ناصری», اعتمادالسلطنه, ج2, ص262).
«محمود نابکار پس از دو سال از سلطنت اتّفاقیه به قتل پادشاهزادگان صفوی که محبوس بودند, فرمان داد. 33 نفر صغیر و کبیر سید بی گناه را به قتل رسانید و از غرایب این که همان شب حال بر وی گشته، دیوانه شد و دستهای خود را خاییدن (=جویدن) گرفت و کثافات خود را خوردی و به هرکس دشنام و یاوه گفتی و در این حال بمرد» (سیاست و اقتصاد عصر صفوی, ص357, به نقل از کتاب «احوال حزین», ص62).
محمود افغان پس از کشتن همه بازماندگان خاندان صفوی, به جز شاه سلطان حسین و دو پسر خردسال او, کارش به جنون کشید و در آن حال به همه چیز بدبین شد و همه اطرافیانش را به چشم یک مدّعی سلطنت و رقیب میدید و از همین رو, پسرعمویش اشرف را که در میان افغانها در رشادت معروف بود, به زندان انداخت. این جنون قساوت و خشونتش را از حدّ و اندازه گذراند تا آن جا که سران افغانی و سرداران او بر جانشان ایمن نبودند. از این رو, طی یک توطئه دسته جمعی او را از سلطنت خلع کردند و اشرف را از زندان بیرون آوردند و به جایش نشاندند.
اشرف در همان ابتدای سلطنتش محمود را به انتقام خون پدرش که به دست او کشته شده بود, کشت و خود در دوازدهم شعبان 1137هـ بر جای او نشست.
چندسال بعد در جنگی که بین قوای نادرشاه افشار و لشکریان اشرف افغان در روز 10جمادی الثانی 1142هجری قمری در منطقه زرقان در 5فرسنگی شیراز رخ داد، اشرف شکست خورد و به سوی افغانستان گریخت و در اواخر همین ماه در حال گریز در حوالی زردکوه بلوچستان در جنگ با لشکریان سلطان حسین، حاکم قندهار، کشته شد.