«…روز چهارم بود. دیدم از هرطرف مردم به چپ و راست میدوند و از هرسوی صدا بلند است که "بابا جهاد است". با خود گفتم دیگر این بازی تازه چیست و جهاد با کیست؟ برخاستم تا ببینم چه هنگامه است. یوسف عمو (=همراه ابراهیم بیک) بهدامنم آویخت که نمیگذارم بیرون روی، مبادا در آنمیان آسیبی هم به تو برسد. گفتم: بابا، ولم کن، ببینم چه معرکه است؟
دامن از چنگش رها کرده، بیرون دویدم. پساز تحقیق حال گفتند که: آقا میرصالح یا شیخ صالح است که شمشیر در دست و کفن بر خود راست کرده، حکم جهاد داده است! و زیاده بر دو هزار نفر از مردم شهر دور او جمع شده اند. نمیدانم یکی از مأموران حکومت چه کرده بود که به طبع آقا ناگوار آمده با این حال حکم داده بود که او را گرفته کشانکشان به منزلش ببرند، آن قدر زده بودند که از خود درگذشته. جمعی می گفتند که مُرد. برخی دیگر گفتند: نمرده است. ولی خواهد مرد.
باخود گفتم سبحانالله! این چه قیامت است؟ آیا در این مُلک حکومت نیست، و صاحبی ندارد؟ ملایی را چه رسیده است که مأمور حکومت را در زیر چوب بکشد و حکومت نتواند نفس بکشد. نمیدانم. این سر بلاکش من در این سفر چه ها خواهد دید؟
باری پس از این هنگامه به من نقل کردند که این آقا سه چهارسال است از عتبات عالیات آمده، درهای سایر علمای مملکت را به کلی بسته است. خود در بیرون خانه اش با هرکس که باشد به جز نان جوین و سرکه چیزی نمی خورد، امّا در حرمخانه (=حرمسرا) انواع نعمتها به کار میرود و به جای آب و سرکه آبلیموی شیرازی صرف میشود، آری: "چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند".
هرگاه ده سال چنین بگذرد هیچ شبهه نیست که جناب آقا صاحب ده قطعه قریه شش دانگ معتبر خواهد شد. چنان که سایرین هم اوّل اینجور کرده اند.
حالا جناب آقا میرزا علیاکبر [فال اسیری در شیراز]، نیز که یکی از علمای این مملکت است، خودش، برای اخذ زکات تمامی دهات اطراف را می گردد. در این ولایت اقلاً ده نفر از این ملّاهای بزرگ هم هست. هریکی صاحب نفوذ و مریدان بسیارند...»
(سیاحتنامه ابراهیمبیگ، تألیف حاجی زینالعابدین مراغه ای، متن کامل سه جلدی، به کوشش محمدعلی سپانلو، تهران، چاپ دوم، پاییز 1385).