بعد از ترور سرتیپ زندی پور, رئیس «کمیته مشترک ضدخرابکاری» در روز دوشنبه 26اسفند 1353, چند تن از افراد سرسخت سازمان مجاهدین خلق را نیز به اوین بردند. مصطفی جوان خوشدل در روز 28فروردین 54 از زندان «کمیته مشترک» به اوین برده شد. «او از سرسخت ترین مجاهدین بود. کمتر کسی به اندازه او شکنجه شده بود. او شکنجه شده و بی جان و لنگان به اوین برده شد». و کاظم ذوالانوار نیز, که «از برجستهترین و احترام برانگیزترین مجاهدین دربند و از سازمانگران اصلی و مسئولان مهمّ شبکه زندان مجاهدین» بود.
بیژن جزنی و یاران پاکبازش, از «سران و سرآمدان چریکها در زندان بودند. از سرشناسترین فداییان خلق, با دانش و بینش, با تجربه و پخته, ورزیده و کارآمد. برخلاف بیشتر هواداران مبارزه چریکی که دانشجو بودند, بیشتر اینها پیش از کودتای 28مرداد در صفوف سازمان جوانان حزب توده رزمیده بودند, پس از کودتا از حزب فاصله گرفته, سنجشگرانه گذشته سیاسی خود را بازبینیکرده و با بنانهادن گروه مارکسیست ـ لنینیست مستقلی, مبارزه را ادامه داده بودند و در این بین, بارها, به زندان افتادند... ساواک آگاه بود که اینها اولین کسانی اند که در ایران حرف از مبارزه چریک شهری زدند, در این راه گام برداشتند و در نیمه راه به دام افتادند (دی و بهمن 1346), در بند نیز آرام نگرفتند و به تدارک فرار پرداختند و در حین عمل به چنگ نگهبانان افتادند, مجازات شدند؛ به بدترین زندانهای کشور تبعید شدند (1348) و اولین کسانی هستند که راه فلسطین را گشودند... ساواک رویداد سیاهکل را نیز به بازماندگان همین گروه نسبت می داد... ترور فرسیو را هم... بی ارتباط به این امر نمی دیدند که این مهره مهم دادرسی ارتش, ریاست دادگاه جزنی و یارانش را به عهده داشت. نیز از چشم ساواک پنهان نبود که اینها در زندان سخت سرگرم فعالیت اند, که به رغم سختگیریها و مراقبتها, به بیرون زندان نقب زده اند, که ارتباط با رهبری بیرون از زندان چریکها را به دست دارند, و به شکلی سازمانیافته نیازمندیهای همرزمانشان را فراهم میکنند: کادرسازی و تربیت چریک, تدوین مبانی نظری و مواضع سیاسی جنبش مسلّحانه, تنظیم جزوه های آموزشی, خبررسانی و خبرگیری, ارائه رهنمودهای عملی و... این اَعمال برای حکومتی که عزم جزم کرده بود جنبش چریکی را نابود کند, نابخشودنی بود و تحمّلناپذیر و درخور تنبیه. هم از این رو, جزنی و ظریفی و کلانتری و... را زیر هشت فرستادند و حبس مجرّد, و تهدیدشان کردند که اگر دست از این کارها نکشید, شما را خواهیم کشت. بیهوده بود. جزنی دست بردار نبود و دست به کارهایی تازه زد. چگونگی ارتباط با اروپا و انتشار آثارش در خارج از کشور را طرحریزی کرد و رهبری سازمان و شماری از مبارزین بیرون از زندان را نسبت به ماهیت و هویت راستین عباس شهریاری آگاه ساخت.
فردای روزی که شهریاری ترور شد. روز آغاز سفر بی بازگشت جزنی و یارانش از قصر بود» (نقطه, شماره اول, بهار 1374, مقاله ناصر مهاجر).
اعترافات بهمن نادری پور, معروف به تهرانی, شکنجه گر و سربازجوی ساواک و سرپرست زندان سیاسی اوین, در شب اول خرداد 1358, در دادگاه انقلاب اسلامی، به جنایت فجیع 30فروردین 1354:
«بعد از ترور رضا زندیپور, رئیس کمیته شهربانی و راننده اش در اواخر سال 53 و پایان یافتن مراسم عزاداری, یک روز در هفتم فروردین 54 محمدحسین ناصری معروف به عَضُدی مرا به اتاق خود خواست و گفت: قرار است عملیاتی انجام شود که آقای ثابتی گفته شما هم باید در عملیات باشید...
در روز پنجشنبه 29 فروردین بود که رضا عطارپور یا همان حسین زاده تلفنی به من اطلاع داد که کاظم ذوالانوار را به بازداشتگاه اوین منتقل نمایم ـ در آن موقع سرهنگ وزیری، رئیس زندان اوین بود ـ و تاٌکید کرد که این کار باید فوری انجام شود. و بعد گفت برای ساعت 2 بعد از ظهر, بعد از پایان وقت اداری, در رستوران هتل آمریکا, واقع در خیابان تختجمشید, رو به روی سفارت آمریکا برای صرف نهار حاضر باشم.
من بلافاصله نامه انتقال کاظم ذوالانوار را تهیه کردم و به امضا رساندم و به اکیپها دادم که او را به زندان اوین منتقل کنند. وقتی ساعت دو و نیم به رستوران رسیدم, رضا عطاپور, محمدحسن ناصری, بهمن فرنژاد, معروف به دکتر جوان, سعدی جلیل اصفهانی, معروف به بابک, ناصر نوذری, معروف به رسولی و محمدعلی شعبانی, معروف به حسینی, هم تقریباً, همزمان با من آمده بودند...»
در ضمن صرف ناهار, «عطارپور گفت آن عملیاتی را که قرار بود, الآن موقع آن است و جزئیات کار را ثابتی بررسی کرده و تصویب شده و سرهنگ وزیری در جریان قرارگرفته و باید همان طور که آنها در دادگاههای انقلابی خود, وقت و بی وقت, تصمیم به ترور می گیرند, ما هم چند نفر از اعضای این سازمانها را بکشیم.
عطاپور ادامه داد که شعبانی (حسینی) و رسولی... زندانیان را از زندان اوین تحویل می گیرند و ما هم به قهوهخانه اکبر آوینی, در نزدیکی بازداشتگاه, منتظر می شویم و با سرهنگ وزیری به محل می رویم.
رسولی و حسینی, زودتر, حرکت کردند و بعد از نیم ساعت به سوی قهوه خانه راه افتادیم و به قهوهخانه رسیدیم. رسولی و حسینی زندانیان را تحویل گرفته و سرهنگ وزیری درحالی که لباس نظامی به تن داشت, خود را آماده کارزار با عدّه یی کرده بود که هم دستشان بسته بود و هم چشمشان. با راهنمایی او و به دنبال مینی بوس حامل زندانیان, به بالای ارتفاعات بازداشتگاه اوین رفتیم... زندانیان را پیاده کرده, به ردیف, روی زمین نشاندند, درحالی که دستها و چشمانشان بسته بود. سپس, رضا عطاپور, فاتحانه, پا پیشگذاشته و گفت همان طور که شما و رفقای شما در دادگاههای انقلابی خود رهبران و همکاران ما را محکوم کرده و حکم را اجرا می کنید, ما هم شما را محکوم کرده و می خواهیم حکم را اجرا کنیم.
بیژن جزنی و چند نفر دیگر به این عمل, شدیداً, اعتراض کردند. اولین کسی که رگبار مسلسل یوزی را به سوی آنها بست, سرهنگ وزیری بود و از آنجایی که گفتند همه باید شلیک کنند, همه شلیک کردند...
بعد, سعدی جلیل اصفهانی بالای سر همه رفت و تیر خلاص را شلیک کرد... من و رسولی چشمبند شهدا را سوزاندیم و اجساد را داخل مینی بوس گذاشتیم و حسینی و رسولی جنازه شهدا را به بیمارستان شماره 501 ارتش بردند و پزشکی قانونی, آقای دکتر قربانی, از اجساد بازدید کرد و اجازه دفن صادر شد» (روزنامه اطلاعات, اوّل خرداد 1358)