شهادت حلّاج

 

شهادت حلّاج ـ تذکرة الاولیای عطّار نیشابوری

25 فروردین هر سال، روز بزرگداشت عطّار نیشابوری، عارف و شاعر و نویسنده معروف ایرانی است. به این مناسبت گزیده یی از واقعه دردناک، امّا دلیرانه شهادت حسین بن منصور حلّاج به نقل از «تذکرة الاولیا»ی عطّار را، همراه با شرحی درباره زندگی و افکار او، در زیر می خوانید،:
به فرمان «مقتدر»، خلیفه عباسی، حسین ‌بن منصور حلّاج، به جرم «اَناالحَق»گویی، به زندان افتاد و بی ‌آن که حق ملاقات کسی را داشته باشد، یک سال در زندان مجرّد ماند. در طی این مدّت سخن صوفیانی چون ابن‌عَطا و عبداللّه خَفیف را، که توانسته بودند نزد او کسی را بفرستند و پیغامی بدهند تا عذر خواهد و از زندان رهایی یابد، نپذیرفت.
 زندانبانان، به امر خلیفه، 300 تازیانه بر پیکرش نواختند تا از گفتن «اَناالحق» لب فروبندد، با صبوری، بی ‌آن که لب به شکوه و ناله بگشاید، ضربه تازیانه‌ها را تحمّل کرد، امّا، تسلیم نشد و لب از گفتن «اناالحق» فرونبست.
 حامد ‌بن عباس، وزیر «مقتدر»، وقتی سرسختی حلّاج را دید از او خواست اعتقاداتش را بنویسد. سپس، «قاضی و فقیهان را احضار کرد و از آنها درباره حلاج فتوا خواست. شهادتهایی برضدّ وی درباره آن‌چه از او شنیده شده بود، فراهم آمد که کشتن وی را واجب می‌نمود‌…»
«مقتدر آن‌چه را بر وی ثابت شده بود و فتوایی که فقیهان داده بودند، بدانست و به سالار نگهبانان خویش، محمد‌بن عبدالصّمد، نوشت که وی را به عرصه (=میدان) پل [بغداد] ببرد و هزار تازیانه ‌اش بزند و دو دست و دو پایش را ببرد. که چنین کرد. سپس او را به آتش بسوخت» در روز سه‌شنبه 24ذی‌قعده سال 309هـ (26مارس 922م). (دنباله تاریخ طبری، جلد16، ص6877).
عطّار نیشابوری در کتاب «تَذکرةُ الاولیا» واقعهٌ دردناک دست و پابریدن و بر دارکردن حسین‌بن‌منصور حَلّاج را شرح داده است، که خلاصه‌ اش چنین است:
«‌… حسین را ببردند تا بر‌دارکنند. صد هزار آدمی گردآمدند‌… درویشی، در آن میان، از او پرسید: "عشق چیست"؟ گفت: "امروز بینی و فردا بینی و پس‌فردا بینی".
آن روزش بکشتند و دگر روزش بسوختند و سوّم روزش به‌باد بَردادند‌…
پس در راه که می‌رفت، می‌خرامید. دست‌ اندازان و عَیاروار می‌رفت با سیزده بند گران (=سنگین)‌… چون به زیر دار رسید، بوسه‌ یی برزد و پای بر نردبان نهاد.
گفتند: "حال چیست"؟ گفت: "معراج مردان، بالای دار است"‌…
پس دستش جدا کردند، خنده‌ یی زد‌… پس پاهایش ببریدند، تبسّمی کرد‌… پس دو دست بریده خون ‌آلود بر روی درمالید، تا هر دو ساعد و روی خون ‌آلود کرد. گفتند: "این چرا کردی؟" گفت: "خون بسیار از من برفت و دانم که رویم زرد شده باشد. شما پندارید که زردی روی من از ترس است. خون در روی مالیدم تا در چشم شما سرخ‌روی باشم، که گلگونه (=سُرخاب) مردان، خون ایشان است"‌…
پس چشمهایش برکندند. قیامتی از خلق برآمد. بعضی می‌گریستند و بعضی سنگ می ‌انداختند.
چون خواستند زبانش ببُرند، روی به آسمان کرد و گفت: "الهی، بدین رنج که از برای تو می ‌بَرند، محرومشان مگردان و از این دولت بی ‌نصیب مکن".
پس گوش و بینیش ببریدند و سنگ روان کردند‌… پس زبانش ببریدند. و نماز شام بود که سرش ببریدند و در میان سربریدن تبسّمی کرد و جان داد. و مردمان خروش کردند‌…
روز دیگر گفتند: "این فتنه بیش از آن خواهد بود که در حالت حیات بود"‌… پس اعضای او بسوختند و [خاکسترش] به دجله انداختند‌…»

حسین‌بن منصور حَلّاج، از صوفیان پاکباز و بی ‌پروا بود که در حدود سا ل 244هـ (858م) در شهر «بیضا»ی فارس (که در نزدیکی شیراز قرار داشت و اکنون «تَل‌بیضا» خوانده می‌شود) به ‌دنیا آمد. در نوجوانی به بصره و بغداد رفت، به جستجوی پیر و مُرادی که «راه» را به او بشناساند. در بصره، به‌ مدت یک‌سال و نیم، شاگرد عَمرو‌بن عثمان مَکی بود. مدّتی نیز در بغداد به خدمت جُنید بغدادی، سر‌سلسله «اصحاب صَحو» کمر بست.
«صَحو (=هوشیاری)، مذهب مُتشرّعین و زاهدان صوفی است یا آنان که خواسته ‌اند ظاهر و باطن شریعت و طریقت، هر دو را، رعایت کنند، نه طریقه دلسوختگان و پاکبازان که سراپا شور و شوق و حال و مستی ‌اند. چه، آن که روی دل با خدا دارد، از سرزنش مدّعیان نمی ‌اندیشد، ماسوی اللّه را نابوده می‌ انگارد و بی‌ اعتنا به قُیود و رسوم و فَرامین عقل مصلحت‌ بین، خطرات را به چیزی نمی‌گیرد، و بی‌خودوار و مستانه، نقاب از رخسار شاهد غیب برمی‌کشد» (فرهنگ اشعار حافظ، دکتر احمدعلی رجایی بخارایی، چاپ هفتم، تهران، 1373، ص246 ).
 حلّاج از کلام آن دو «پیر» طَرفی نبست و از درس هر دو رمید. از این ‌رو، آن دو از او، به‌ سختی، رنجیدند.
عَمرو با او درافتاد و در دشمنی با او نامه‌ ها به شهرهای خوزستان فرستاد. جنید نیز، بعدها، به خواست مقتدر، خلیفه عباسی، فتوای قتل او را تاٌیید کرد.
حسین‌بن منصور پیرو مکتب «سُکر» (=سرمستی، غلبه محبت حق بر بنده) و مردی شوریده بود. به سفرهای دراز رفت . طی 5سال به سیستان، ماوراء النّهر، چین، هند و مکه سفر کرد و در هر دیار که نشانی از «پیر» و خردمندی می‌ یافت، به محضرش می‌ شتافت و به شاگردیش کمر می‌بست. امّا، سرانجام، به هیچ پیری دل نبست.
پس از این سفرهای طولانی، دو سال در جَوار خانه کعبه اقامت گزید. در همان دو سال بود که چشمش به دنیای تازه‌ یی گشوده شد و گفتارش به رنگی دیگرگونه درآمد و از حوصله فهم عَوام فراتر رفت. از آن پس بود که به دنیای «وحدت وجود» پای نهاد و بی‌ پروا «اَناالحَق» گفت و این کلام را بر سر هر کوی و میدان، آشکارا، به زبان‌آورد.
«او "اَنا الحَق" می‌گفت، یعنی: من خدایم. ولی آن ‌چه حَلّاج می‌گفت نه شرک (=برای خدا شریک قائل شدن) بود و نه حُلول (=وارد شدن خداوند در جسم انسان)، بلکه به این اعتبار بود که در ذات حقّ محو شده است و در همه کائنات بودی و وجودی جز برای خدا قائل نیست و از ماسوَی ‌اللّه (= غیر خدا) اعراض دارد. بیان این معانی نه تنها با توحید منافات ندارد، بلکه با جوهر و مغز دین اسلام و تعلیمات و اَعمال پیشوایان آن موافق و مطابق است، زیرا مَبداٌ (=آغاز) و مُنتهای (=پایان) موجودات و نَشاٌت (=آفربنش) و رَجعَت (=بازگشت) آنان به حق است‌… هستی حقیقی از آن خداست و بقیهٌ موجودات پرتوی از ذات اویند‌…
وحدت وجود‌… به اختصار، عبارت است از این که وجود مطلق و بود حقیقی، تنها، خداست و جز خدا همه چیز نمود و هستی‌نماست‌… جمیع موجودات تراوشی است از مبداٌ اَحدَیت‌… و بازگشت همه‌چیز به سوی اوست. به عبارت دیگر، همه دنیا نسبت به خدا، در حُکم اَشَعّه است نسبت به خورشید. و از این‌جاست که صوفیه، برای رسیدن به حق، شخصیت خود را حجابی (=مانعی) بزرگ می‌دانند و کشتن نَفس و تَطهیر (=پاک کردن) وجود را از آلایشهای ماده، برای بازگشت به وطن اصلی با شَهپَر (=بال بزرگ) عشق و سیر (=گردش) در عَوالم (=دنیاها) وَجد (=خوشی بسیار) و بی‌خودی، لازم می‌شمرند تا به مرحلهٌ فَنا (=نیستی)ی کامل در ذات خداوند برسند و چون خدا باقی و نامیراست، تا ابد باقی‌مانند که نتیجه فنای فی‌اللّه، بقای باللّه است‌…» (فرهنگ اشعار حافظ، دکتر احمدعلی رجایی بخارایی، ص72).
حلّاج به‌عکس فقیهان و زاهدان، که از بیم دوزخ و برای رفتن به بهشت عبادت می‌کنند و عبادتشان با ریاضتهای توان‌سوز و سرکوبی نفس همراه است، از عشق به خدا و «یحبُّهُم و یحبّون» («خدا انسانها را دوست دارد و آنان خدا را دوست دارند»‌‌ـ سوره مائده، آیه 54) و از وحدت و اتّحاد با او سخن می‌گفت. از این ‌رو، زاهدان و پارسایانی که از ترس خدا، مُعتَکف (=گوشه ‌نشینی برای عبادت) دیرها و غارها بودند و زندگیشان به ترس و ورد و ذکر مُدام خلاصه می‌شد، با او به دشمنی برخاستند و سرانجام او را به محاکمه کشیدند و به مرگ محکوم کردند.

حامد‌بن عباس، وزیر مقتدر عباسی، بعضی از یاران حَلّاج را نیز فراخواند و نظرشان را درباره او پرسید. ازجمله، ابوالعباس‌بن عطا، یکی از یاران همدل حلاج، را نزد خود خواند و نوشته حَلّاج را به او داد و از او خواست که نظرش را درباره آن بنویسد.
ابن‌عطا نوشته را خواند و گفت: «این عقیده‌ یی است درست. من هم به همین عقیده معتقدم و هرکس که به آن معتقد نباشد بی‌ایمان است».
حامد، ابن ‌عطا را به دادگاه کشاند. ابن‌عطا در دادگاه نیز از حَلّاج و اعتقاداتش، جانانه، دفاع کرد.
وزیر از سخنان او به خشم آمد و خطاب به نگهبانان فریاد زد: «آرواره‌ هایش را خُردکنید». ماٌموران با مشت بر دهانش زدند و کفشهایش را آن‌قدر بر سرش کوفتند که خون از بینیش فوّاره زد. ابن‌عطا در اثر این ضربه‌ ها، چندروز بعد، جان سپرد.