دیدمش تنها، خاموش
بر لبانش
عطش بوسه ی یک عشق
پریشان شده بود
چه دریغا ـ دَردی
شعله در سینه ی بی هیمه ی او می افروخت .
دیدمش تنها، خاموش
و نه مانند خدا،
ــ که به تنهائی خود می نازَد ــ
مثل یک جوجه که می خواهد
برساند خود را
به تپش های دل مادر خویش،
وَ پُر از فریاد است
دیدمش تنها،
دیدمش خاموش.
دیدمش تنها، خاموش
در دهانش که پُر از "حافظ" بود
واژه ها در پی آرایش بیتُ الغَـزلش
می مُردند
و تمنّای می مانده به خُمخانه ی شعر
در دلش می جوشید
در گلویش پَر می زد
و . . . دریغا، افسوس.
دیدمش تنها، خاموش
چه غریبانه در آن همهمه ها ویران بود
و نگاهش،حیران،
آشنائی می جُست
ــ آشنائی که نبود ــ
و سرابی که پر از باران بود
و من آهسته به او می گفتم:
"یـوسفت در راه است" .
و نگاهش با من گفت:
. . . و تواصوا بالصبر !