بقّالی طوطی سبز و «خوش نوا و گویا»یی داشت. این طوطی:
«بر دکان بودی نگهبان دکان/ نکته گفتی با همه سوداگران
در خطاب آدمی ناطق بُدی. در نوای طوطیان حاذق (=ماهر) بُدی»
روزی از روزها هنگامی که بقّال به خانه رفته بود و طوطی از دکان نگهبانی میکرد. ناگهان گربه یی در پی موشی به دکان دوید و طوطی از بیم جان,
«جَست از صَدر (=بالای) دکان، سویی گریخت/ شیشه های روغن بادام ریخت»
وقتی بقال به دکان بازآمد و «فارغ و خواجه وَش» بر جایگاه همیشگی نشست, هم آن جایگاه و هم کف دکان را چرب و روغنی دید و از خشم به جوش آمد و مشتی بر سر طوطی کوفت, به گونه یی که از آن ضربه طوطی کچل شد و لب از گفتار خوش فروبست:
«روزک چندی سخن کوتاه کرد/ مرد بقّال از ندامت آه کرد
ریش بر می کند و می گفت ای دریغ/ کافتاب نعمتم شد زیر میغ (=ابر)
دست من بشکسته بودی آن زمان/ چون زدم من بر سر آن خوش زبان»
از آن روز به بعد, بقّال برای این که طوطی خوشنوایش دوباره لب به سخن بگشاید, به درویشان «هدیه» ها میداد و خود را به آب و آتش می زد تا باردیگر طوطی اش را بر سر حرف آورد.
پس از گذشت سه روز و سه شب از این واقعه, روزی بقّال «حیران و زار و نومیدوار» در دکان نشسته بود و سعی داشت با شکلک درآوردن و سخن گفتن و حیله و نیرنگهایی که بلدبود، طوطی را به سخنگویی وادارد. ناگهان ژنده پوشی «با سری بیمو چو پشت طاس و طشت» به درون آمد. طوطی تا سر بیموی او را دید بیدرنگ به گفت آمد و «بانگ بر درویش زد» و گفت: فلانی, کچل شدی, «تو مگر از شیشه روغن ریختی؟»
“از قیاسش خنده آمد خلق را / کو چو خود پنداشت صاحب دَلق را
کار پاکان را قیاس از خود مگیر/ گرچه باشد در نوشتن, شیر شیر».