دو شعر از دکتر محمد قرایی

یک توضیح و دو شعر:
حاکمیت خمینی و آخوندهای پس از او، یک دورة تاریک برای ایران و ایرانی آورد. فصلی که بیشترین واژه ای که در شعرهای شاعران ما رواج یافت واژة خون بود. نمی دانم کدام دوره  از تاریخ را می توان با این دوران مقایسه کرد. نمی دانم در عصر حملة مغول، هم وقتی حافظ می گفت: ایام فتنه انگیز، و زمانه خونریز است، یا در زمان مشروطیت و بعد از آن وقتی از خون جوانان وطن لاله دمید، اینقدر واژة خون در شعرها پیدا شده بود؟ به هرحال هر چه بوده باشد، یک خودآگاهی و برخورد آگاهانه گویی در همة تاریخ و همة زمانها بوده است که حرمت گل و شکوفه و شقایق فراموش نشده.


شاید کسی بگوید اینقدر توجه به گل و بهار و نسیم و بلبل، کار شاعران است. اما اگر درست نگاه کنیم خواهیم دید که این توجه شاعران به گل و بلبل، تنها یک علامت و یک نشانه از توجه عام و گرایش عام بشریت به زیباترین پدیدة طبیعت یعنی گل و بقیة لشکریان و قوم و قبیلة بهار بوده است. طبیعت جاویدان، با روح پرتوان جادویی زندگی آفرین و امیدبخش خود، همواره به بشریت پیام داده است که، آنچه زشتی است، آنچه شقاوت و سیاهی و پستی و دنائت است رفتنی است. این پیام ساکت، و نامرئی که طبیعت گاه با هیاهوهای طوفان و رگبارها و آذرخشها و گاه بدون هیاهو، آن را در گذر زمان همواره به بشریت داده است، مانع شکست روح، خستگی، فرسودگی، یأس و تسلیم به دنائتهای موجود در زمین و از پای افتادن بشر شده است. چنان که پس از هر بار غرقه شدن زمین در لجههای خون شریفان و مظلومان، باز انسان با تن مجروح خود به پا برخاسته است. بی اعتنا به زخمها، به وزش نسیم که بوی گلها و عطر جنگلها و طراوت بارانها و ابر دریاها را می آورده، دل داده است. به سپیدهها و غروبهای زیبا نگریسته است. بوی خوش خاک آب خورده را استشمام کرده ، خویش را از یأسها و خستگیها تکانده، و به سوی آینده ای که باید بسازد قدم برداشته است. پس شاعران تنها شاخک گیرندة این پیام جاودانی طبیعت بوده باشند، پیامی که تمامی بشریت بی آن که حسش کند آن را دریافته است.
حالا زمان شقاوتهای جنایتکاران طایفة خمینی است. ما از میانة طبیعت و بهار و از کنار گل چگونه می گذریم؟ شقاوتها با ما چه کرده؟ چه رابطه ای با گل و شکوفه و جوانه داریم؟. دو شعر دربارة این رویکرد را تقدیم می کنم.


بد نشویم!


بی اعتنا ز کنار بهار رد نشویم               
 به حرمت شکوفه  همینقدر بد نشویم
بر جوش و برخروش خوشآواز جویبار     
 چون سنگ وصخره و تلّ وگدار سد نشویم
وقتی که قتلعام فرشته، روال دیوان است    
مسحور نعرة  وحشت فزای دد نشویم
هر هفت شهر عشق ببین در حصار حرص افتاد       
ما زیر پای خویش پرستی لگد نشویم
قاصد شویم بهر خبرهای آن که می آید     
مرعوب دود و دم آن که می رود نشویم
از بود خود به سوی شدن راه پیماییم      
ما پیرو «بشود هر چه می شود» نشویم
ما آن کبوتریم که باید در اوج پر  بکشد               
منکوب باور «این پر نمی پرد» نشویم

16/12/88


حرف نوجوانه

شعری برای بهار89 و شهیدان 88


پیش از بهاری که آمد،
سوزی وزان بود
طوفان بد مست
بر پیکر باغ،   سیلی زنان بود.
  من میگذشتم،
دیدم بناگاه
بر شاخة رُز     یک نوجوانه     از سیلی باد   در پیچ و در تاب
پیشش نشستم  

 گفتا چه می خواهی از من؟   
 گفتم نترسید!
درفکر اینم
شاید که دارید
  قصد شکفتن.
در من نظرکرد،
در گونههایش
خون غروری، در جوشش افتاد

 باطرح غمخندهای شاد   گفتا: نترسانم از باد !     
گفتم: نه، قصدی ندارم. اما خبر داری آیا؟    امشب هوا زیر صفر است  
تن پوش گرمی نداری     یخ می زند پیکر تو    شب را تو کم می شماری؟
در زیر این چهر آرام  در زیر سرمای خامش   دیوی نهفته است گلکُش  
بگذار تا من، هم امشب     سقفی برایت بسازم    چتری حفاظی حصاری،   با نایلون یا مقوا
گفتا: نه! این رسم ما نیست    پیش هیاهوی دشمن   چیزی بپوشیم بر تن
گفتم چه رسمی عزیزم!
آخر اگر یخ زدی چه؟
فکر مرا کرده ای تو؟
من دل ندارم ببینم
اینقدر افتاده برخاک
جان داده در یخ جوانه   

گفتا: نمیخواهم این را
می خواهم عریان بمانم         در پیش تیغ زمستان
گفتم جوانی! و مغرور        آخر چه سودی در این است؟
در قلب این شب، هزاران    خنجر تو را در کمین است
تو بی سپر، وآن تبرها   فکر مرا هم بکن دوست!            تا کی شنیدن خبر را
آتش به جانم می افتد   با تیغههایش گدازان هردم که یادت میارم   بر استخوانم می افتد
گفتا
اگر من شکفتم     
ترس از زمستان شکسته!  می دانی! این شاهکاری است !؟ 
باید بدانند گلها
در پشت سرما، بهاریست
اما اگر قلب گرمم     در سوز شب منجمد شد، 
   این باغ داند که باید   بهر بهاری که آید    با یکدگر متحد شد
 
یکساعتی گفت وگو بود   دعوا و بدخُلقی و اخم    ما بین من بود و او بود
اما حریفش نگشتم     هرچند اندر درونم            دیدم که حرفش درست است  
آخر که اصرارکردم        دیگر جوابم نمی داد. 
 با قهر
رفتم،
 ولی شب
در خواب ها تا خود صبح   ایوای، ایوای ای وای! 
 دیدم گلی سرخ    واکرده پر پیش بوران    سینه سپر پیش بیداد
گوید که: « ای باد بیرحم!  هان بشکن! این دستهایم!        این پرچم این برگهایم
من پرچم سرخ باغم    
پرپر شدن مرگ من نیست.      بایدکه بر بام این باغ       روشن بماند چراغم»
از خواب آن شب چه گویم        آن تیغهها بر تن گل
انگار می خورد برمن    بر شانه، بر فرق و رویم
وان تیغهداران سرما       از پیش و پس دور آن گل،    بگذار دیگر نگویم

فردای آن بدشب تلخ
 در پای هر بوتة باغ     گلبرگهایی سیه بود
گفتم
بهارا! بهارا!
می بینی این فدیه ها را؟
با این همه نوجوانه
بس نیست تا تو بیایی؟
تا کی من و غصة گل
از بس نوشتم به دفتر
تر شد همه شعرهایم