مولوی در دفتر سوم «مثنوی» تمثیلی دارد از بیقراری نخود در دیگ جوشان و کدبانویی که بیاعتنا به بیتابی او، کفگیر بر سرش میکوبد و از او میخواهد که بر این سختی پایداری کند و میگوید:
«زان نجوشانم که مکروه منی/
بلکه تا گیری تو ذوق و چاشنی
تا غذا گردی بیامیزی به جان/
بهر خواری نیستت این امتحان
آب میخوردی به بستان سبز و تر /
بهر این آتش بُدست آن آبخَور
ای نخود میجوش اندر ابتلا/
تا نه هستی و، نه خود مانَد ترا
اندر آن بستان اگر خندیدهای/
تو گل بستان جان و دیدهیی
گر جدا از باغ آب و گل شدی/
لقمه گشتی، اندر اَحیا (=زندگان)آمدی
شو غذا و قوّت اندیشهها/
شیر بودی، شیر شو در بیشهها
زان(=از آن جهت)، حدیث تلخ میگویم ترا/
تا ز تلخیها فروشویم ترا
تو ز تلخی چون که دل پرخون شوی/
پس ز تلخیها، همه، بیرون روی
هرکه او اندر بلا صابر نشد/
مُقبل (=روی آورنده به) این درگه فاخر (=گرانمایه)نشد»
«اهل دل»، برای رهاشدن از دنیای تنگ و تار جهل و تنگنظری و آز و سختدلی و شقاوت، و پیوستن به دنیای نور و رحمت و عشق و گشادهنظری و پاکبازی، باید صدها گردنه و فراز و نشیب و دیولاخ را با پای صبر و پایداری بپیمایند.
«روندگان طریقت» عشق، «ره بلا سپُرند»: «من آن لحظه بیاسایم، که یک لحظه نیاسایم».
همچون نهنگ، قرارشان در تلاطم توفان نهفته است:
«جمله بیقراریت از طلب قرار توست/
طالب بیقرار شو تا که قرار آیدت».
عاشق، شقایقی است که با داغ زنده است و «عیش خوش در بوته هجران کند».
«هرکه در این بزم مقرّبتر است/
جام بلا بیشترش میدهند»
صبر و پایداری بر دشواریهای راه وصل، پالاینده زنگارهای اهریمنی درون است. راه روشن اهورا، از داغ و درد و بلا میگذرد:
«آن یکی آمد زمین را میشکافت/
ابلهی فریاد کرد و برنتافت (=تحمّل نکرد)
کاین زمین را از چه ویران میکنی/
میشکافی و پریشان میکنی؟
گفت ای ابله، برو بر من مران/
تو عمارت از خرابی بازدان
کی شود گلزار و گندمزار این/
تا نگردد زشت و ویران این زمین؟
کی شود بستان و کشت و برگ و بر/
تا نگردد نظم او زیر و زبر؟
تا نکوبی گندم اندر آسیا/
کی شود آراسته زان، خوان ما؟
پاره پاره کرد دَرزی (=خیاط) جامه را/
کس زند آن دَرزی علّامه را/
که چرا این اطلس بُگزیده را /
بر دریدی، چهکنم بدریده را؟
هر بنای کهنه کابادان کنند/
نه که اول کهنه را ویران کنند؟
ظاهراً کار تو ویران میکنم/
لیک خاری را گلستان میکنم»