نویسنده بالا آورد، بعد کمی سردردش بهتر شد، میخواست از نوشتن دست بکشد اما دستش به اختیارش نبود. میخواست از اتاق بیرون برود اما کلمات از کاغذ دفتر و از صفحة کلیدهای رایانه اش ریخته بودند پایین و تلنبار شده بودند توی اتاق، و تا جلوی در، کوهی از کلمة قتل عام و دار و طناب و سوله و حکم و قاتل جمع شده بود. .... خواست چند تا کلمه را با دست و پایش کنار بزند، و راهی باز کند که از اتاق بیرون برود تا نفسی بکشد، چون اتاق خیلی بوی خون گرفته بود. انبوهی از کلمات را کنار زد. اما چند تا کلمه همینطور آلوده به خون دلمه شده چسبیده بودند به کفش و شلوار و آستین هایش. هرچه تلاش میکرد لباسها و آستین هایش را پاک کند دید نمیشود و کلمات بیشتر از اینجا و آنجا به کلمات چسبیده گیر می کنند. عرق کرده بود، خواست با پشت دستش صورتش را پاک کند اما انبوهی کلمه روی گونه و ابروهایش چسبیدند. یکی از کلمات را از روی مژه اش کند و نگاه کرد: کلمة خائن بود. خائن که هی اندازه اش بزرگتر و پررنگتر میشد.
با خود گفت خائن از کجا آمد وسط قتل عام؟..... دید روی صفحة رایانه اش انبوهی عکس خائنان پیدا شده. دستش رفته بود توی گوگل جستجو زده بود و عکسها یکی یکی روی صفحه میآمدند، بعد همانجا در حالی که در زیر بار کلمات قتل عام داشت غرق میشد بناچار نشست. کلمات از سینه و گلو و گردنش بالا میآمدند . در همانحال گفت چشم هایم را باز نگاه میدارم ببینم این خائنان هم مگر قتل عام کرده اند که این وسط پیدایشان شده. بعد دید هر کلام از چهره های قاتلان از توی تصاویر یوتیوب پیدا می شوند و سخنرانی میکنند: تند تتد جملاتشان از رایانه پخش میشد که میگفتند:
«بابا! دو سه هزار نفر بیشتر نبوده اند.... رهبر تقصیر نداشته..... دروغ است..... بزرگنمایی شده..... از این قضیه سوء استفاده می کنند...... تقصیر خودشان بوده،.... تقصیر رهبرشان بوده که آنها را به کشتن داده. حالا بعد از سی سال این داستان را نبش قبر کرده اند......و و و ».
همینطور جملات داشت از رایانه پخش میشد که کلمات توی اتاق بالا و بالا آمدند و نویسنده در زیر ماند. روی سرش تا تاق همینطور کلمه و جمله ها به هم چسبیدند و همینطور باز هم کلمات و جملات تکثیر میشدند. نویسنده به دوروبرش نگاه کرد دید او هم مثل شهیدان دفن شده. نگاه کرد چشمش در سمت راست و چپ به شهیدان افتاد. چهره ها شروع به صحبت کردند. یکی از دست راستش گفت: ما را با لودر اینجا ریختند. یکی از دست چپ: ما را روی هم ریختند. چند متر روی هم.
یکی از بالای سرش گفت: من زنده بودم روی این یکی افتاده بودم. شب بود! با لودرها باز هم میآوردند.... عجله داشتند...
هر شهیدی چیزی می گفت: من حکمم تمام شده بود. ... من آزاد شده بودم دوباره دستگیرم کردند..... من هشت سال توی زندان بودم و ملی کشی میکردم..... من فقط گفتم شما را قبول ندارم..... من فلج بودم... من را با صندلی چرخدار آوردند پای دار.... من از هویتم دفاع کردم. مجاهد بودم.
نویسنده پرسید: شما بیست و هشت سال پیش اعدام شدید. ولی هنوز حرف میزنید!!!؟ گفتند: به!!... تو چه جور نویسنده ای هستی؟ کم راجع به ما خوانده ای. ما هرسال بیشتر حرف می زنیم. نمی بینی که راه افتاده ایم.
نویسنده گفت کجا؟ شما که زیر خاکید. شهیدان خودشان را به هم فشردند و برای نویسنده راه باز کردند تا تکان بخورد و از پنجره خود را بیرون بکشد و صحنه را نگاه کند. نویسنده دید که موج کلمات همچنان دارد میرود، از همه طرف هم صدا میآید: تظاهراتی بود عجیب! فریادها شهر را گرفته بود. و کلمات داشتند به سمت مرکز قتل عام یعنی مرکز حکومت، پیش میرفتند. جمله ها روی پارچه نوشته ها روی دست کلمات بود:
«خیلی بیشتر از سی هزار بوده،...... همه شان قاتل بوده اند....... دستور از خود رهبر بوده...... حتی اندازة کابلها و قطر آن را هم خودش می گفته....... پسرش قاتل است،...... دفتردارش قاتل است...... نوه اش قاتل است. قاضی اش قاتل است. پاسدارش.... زنش.... مردش.....همه شان، همه شان...».
نویسنده دید موج تظاهرات او را هم دارد می برد. برگشت: از دور به اتاق خودش و پنجره ی اتاقش نگاه کرد: دید خائنان از صفحة رایانه اش با حیرت و ترس بیرون آمده اند و از پنجره به تظاهرات نگاه میکنند که عاقبت چه خواهد شد.
26مرداد95