«شنیدم که وقتی سحرگاه عید
ز گرمابه آمد برون بایزید [بسطامی]
یکی (=یک) تشت خاکسترش، بیخبر
فروریختند از سرایی به سر
همی گفت ــ شولیده (=ژولیده) دستار (=شال عمّامه)و موی
کف دست، شُکرانه، مالان بهرویــ
که "ای نفس، من درخور آتشم
به خاکستری روی درهم کشم؟"
بزرگان نکردند در خود نگاه
خدابینی از خویشتنبین مخواه
بزرگی به ناموس (=شرف) و گفتار نیست
بلندی به دعوی و پندار نیست
تواضع، سر رفعَت (=برتری و بزرگی) افرازدت
تکبّر به خاک اندر اندازدت»
(«بوستان»، سعدی، باب چهارم)
«مکن شادمانی به مرگ کسی
که دهرت نـماند پس از وی بسی»
در میان دو تن دشمنی سختی وجود داشت و آن دو:
«ز دیدار هم تا به حدّی رمان
که بر هر دو تنگ آمدی آسمان»
یکی از آن دو از پای درافتاد و روزگارش بهسر آمد. دیگری که بدخواه او بود، از این مرگ بسیار شادمان شد و از شادی در پوست نمیگنجید. یک روز گذارش بر گورگاه او افتاد. گوری دید اندوه زده و حقیر. خرامان بر سر گور رفت و در حالی که از شادی مرگ دشمن خندان بود و از دشمنی او قلبش مالامال، تخته یی از روی گور او کند تا زبونیش را بهتر ببیند:
«سر تاجور دیدش اندر مَغاک (=گودال)
دو چشم جهان بینش آکنده خاک
وجودش گرفتار زندان گور
تنش طعمه کرم و تاراج مور»
وقتی دشمن خود را آنچنان زبون و فرو پاشیده دید، کینه اش به تأسّف بدل شد و اشک از دیده روان کرد و از کرده و خوی زشت پشیمان شد و از سنگتراشی خواست که بر سنگ گور او این شعر را حک کند:
«مکن شادمانی به مرگ کسی
که دهرت نماند پس از وی بسی»
(=که روزگار، تو را زمانی طولانی پس از وی باقی نمی گذارد).
.(«بوستان»، سعدی ــ باب9)