خمینی جلّاد با صدور فقط یک «حکم» و در چند عبارت کوتاه تکلیف همه چیز را برای ارتکاب این قتل عام روشن کرد. از هر جنبه او حتی سازماندهی کمیسیونهای مرگ را نیز در همین چند خط منحوس و خونریزش دقیقا تعیین و مشخص کرد. در واقع جان کلام این حکم هولناک دقیقا در یک واژه خلاصه میشود: اعدام بدون چون و چرا در «ایستادن بر سرموضع»! کدام موضع؟ بقول او موضع «نفاق»! همان ترمینولوژی مختص خودش برای مجاهدین که آنها را بدرستی اصلیترین و جدّی ترین و پایدارترین نیروی مترقی برای درهم شکستن حکومت جهل و تباهیش تلقی میکرد. او با شمّ ضد انقلابی و ضدّ بشریش دقیقآ و عمیقآ به این نکته بسیار مهم پی برده بود که هر کس و هر نیرویی را شاید بتواند قهرا به هر وسیله با شیادی و دوز و کلک آخوندی به زانو در بیاورد الا همین بقول او جماعت نفاق را که در واقع با هیچ ترفندی نتوانست بفریبد. مجاهدین از همان روز نخست بنا را بر پایداری روی مواضع صحیح برای استیفای حقوق عادلانه و دموکراتیک همه آحاد ایران و در یک کلام مبارزه دموکرتیکشان را حول احقاق حق حاکمیت مردم رنجدیده ایران قرار داده بودند که خمینی آنرا بناحق غصب و از آنان ربوده بود. درست بهمین دلیل مجاهدین تنها نیروی سیاسی جدی در ایران بودند که به قانون اساسی ولایت فقیه خمینی «نه» گفتند و تومارش را پیچیدند و تکلیف خود را از همان بدو امر با این رژیم دیکتاتوری مذهبی، تمامیت خواه و ضدبشری روشن کردند. خمینی با صدور و اجرای این فرمان جنایتکارانه تاریخیش، بقول منتظری قائم مقام ولایتش در همان جلسه عملا خود را در زمره یکی از سفاکترین جنایتکاران تاریخ بشری قرار داده و بس.
حال با افشای این سند وجوه دیگری از این جنایت هولناک از پرده برون افتاده و مثل یک سونامی همه ارکان رژیم آدمخوار ولایت فقیه را در کام خود گرفته است. هیچکس را یارای دفاع حقوقی و حتی شرعی مبتنی بر احکام همین حکومت مذهبی خونریز هم نیست. همه جانیان که برای توجیه قتل عام به صحنه گسیل شده اند صرفا از منظر امنیتی و سیاسی در دفاع از امام گوربگور شده شان برآمده اند و بقای خودشان را در این جنایت تاریخی جستجو میکنند. عده ای نیز هنوز از ترس عواقب هر گونه موضعگیری، از ورود به این مقوله اجتناب کرده و لب از سخن فروبسته اند. آخر با احکام فقهی همین حضرات هم هرگز نمیتوان اسیری را که در زندان محبوس است و هیچ اقدامی هم انجام نداده، بصرف ایستادگی بر موضع سیاسی که بدلیل آن، یکبار محکوم و در حال گذراندن دوران زندان خود است بسادگی یک لیوان آب خوردن به قتل رساند! دست بر قضا هر کس که بهر نحو وارد این صحنه شده و در صدد دفاع از خمینی برآمده چهره منحوس این بزرگ خونخوار ایران ویران کن را بگونه بسیار شفاف تری خونریز و شقی تر توصیف و ترسیم کرده است. پورمحمدی جلاد وزیر جلاد کابینه حسن روحانی کلید ساز معتدل نما! که زمانی در مجلس کاملا منکر هر گونه شرکت و یا نقش داشتن در این جریان بوده است حالا با گستاخی فراوان میگوید به انجام و ارتکاب آن قتل عام مفتخر است زیرا که «حکم خدا» را انجام داده! یعنی با این استناد خمینی را با خدا برابر میگیرد. البته او درست میگوید زیرا در چنین منطقی جایی از پروردگار جان و خرد وجود ندارد و خدای این سفاکان قسی القلب دنی و شقی کسی جز خمینی پلید، آن شیطان مجسم نمیتواند باشد و درست بهمین دلیل این آخوند هرزه قاتل یکشب هم آشفته خواب نشده است! آخر این جلادان که شرف و وجدانی ندارند که بخاطر آن دچار عذاب وجدان و بیخوابی بشوند! درست مثل امام دجّال جلّادشان که وقتی لاجوردی صبحها اخبار اعدام بیشمار جوانان و نوباوگان و مردان و زنان سالخورده و حتی زنان باردار را باو گزارش میداد بقول خودش خمینی «اشتهایش باز میشد و صبحانه را با علاقه و اشتهای فراوان میل میکرد»!!(نقل به مضمون)
این یکی از وجوه دردناک این داستان تلخ و موحشی است که دوستان و همرزمانمان در مقاومت و حتی زندانیان شجاع دربند نیز از داخل سیاه چالهای رژیم قرون وسطائی ولایت فقیه به آن پرداخته اند. نویسنده نیز چندی قبل در همین رابطه مطلبی درسایت «همبستگی ملی» تحت عنوان «ماه هرگزپشت ابر نماند!» تقدیم حضور هم میهنان نمود که در آنجا به یک جمعبندی از این واقعه پرداخت؛ اما آنچه که ممکن است در زیر این حجم عظیم و ابعاد وسیع این قتل عام در هاله و در سایه قرار بگیرد، همانا شهیدان والامقامی است که با نه گفتن به این جلادان، به آفرینش این تابلوی بی همتای پایداری و جانفشانی در راه آرمان بزرگ آزادی مردم ایران کوشیدند و جاودانه شدند. درست بهمین دلیل است که یکی از مطالبات حقه جنبش عدالتخواهی ما از دشمن جرار احراز نام شهیدان و محل تدفین آنان است. گرچه بطور تاریخی و آرمانی همه این قربانیان در وجدان انسانهای آگاه و در جریده تاریخ مبارزات خلقهای بیدفاع و مظلوم برای کسب آزادی جاودانه ثبت هستند و شهادت مظلومانه اما سرفرازانه آنان گواه حقانیت خلق در بند ایران در این مقطع تاریخی برای استیفای حقوق خود یعنی رهایی از این رژیم خودکامه دین فروش میباشد، اما پرداختن به این شهیدان که هریک دنیایی از مهر و انسانیت و مقاومت بودند، ارجگذاری به همان ارزشها و آرمان والای تاریخی است که نوع بشر در طول قرون بدنبال تحصیل آن بوده و خواهد بود.
در زمره این انسانهای والا و فداکار و یکی از ستارگان درخشان اما بی نام این کهکشان لایتناهی شهیدان، باید از مجاهدی یاد کرد که زندگی پربار و افتخارآفرینش و راه و روش، منش و خلق و خوی زلال انسانیش، خود حکایتی از ارزش و اعتبار ویژه ای است که هر انسان شریف و آزاده ای را در مقابل او به تعظیم و تکریم وا میدارد.
سخن ما از مجاهد شهید ابوالقاسم محمدی ارژنگی است. او در سال ۱۳۲۰ در تهران دیده به جهان گشود. در زندگینامه اش در کتاب ارزشمند «بر برگ گل، بخون شقایق» آمده است که او از کودکی از صدایی خوشی برخوردار بوده و دائی هنردوستش مشوق اصلی او برای آموزش آواز و پیوستن به کلاس موسیقی استاد مهرتاش از نامداران برجسته پهنه هنر در زمینه ردیف موسیقی و تئاتر در ایران، بوده است.
ابوالقاسم از سال ۴۳ ضمن پیگیری جدی در زمینه کار هنریش، بعنوان معلم در یکی از مدارس محله ذوب مس در جادة امین آباد شهرری به استخدام وزارت آموزش و پرورش درمیآید. او در کنار حرفه شریف معلمی که بدان علاقه وافری داشت، به تحصیلات دانشگاهی خود در رشته روانشناسی در دانشگاه تربیت معلم ادامه میدهد و با درجه لیسانس از این دانشگاه فارغ التحصیل میشود.
از زنده یاد استاد عماد رام که خود از بزرگان موسیقی مدرن ایران است شنیدم که ابوالقاسم در تمام عمربالنسبه کوتاه اما پربار و پر نشیب و فرازش، بعنوان یک انسان فرهیخته شریف و هنرمندی بغایت وارسته با رفتار و منش پاکبازانه و فروتنانه مخصوص بخودش، احترام و تکریم همگان را برمی انگیخته است. گویا سطح کار هنریش بحدی بوده که در زمان رژیم سابق برای شرکت در برنامه های رادیو و تلویزیون پیشنهاداتی نیز باو شده بود، اما او بدلایل خاص خودش از پذیرش این کار سرباز زده است.
مجاهد شهید ابوالقاسم ارژنگی، از اواخر دههٴ ۳۰ به جرگه یاران و هوا داران وفادارآیت الله طالقانی درآمد و از آموزشهای پدر طالقانی در مسجد هدایت بهره ها برد و با دل و جان به اشاعه و ترویج عقاید و افکار مترقی پدر طالقانی در زمینه نگاهی تازه و انقلابی به اسلام پرداخت.
ابوالقاسم ارژنگی در جریان قیام ضد سلطنتی به هواداری از مجاهدین پرداخت و پس از سرنگونی نظام سابق بعنوان یک هوادارسخت کوش و جدی سازمان مجاهدین پای در میدان فعالیت سیاسی نوینی گذاشت و راهی را برگزید که تا به آخر به آن جانانه وفادار ماند.
او بدلیل علاقه و دانش موسیقی در زمینه خوانندگی، در نهاد ترانه و سرود سازمان - که نظر باهمیت آن مستقیما زیر نظر سردار شهید خلق موسی خیابانی اداره میشد - به فعالیت پرداخت و در کار گردآوری ترانه ها و سرودهایی که مجاهدین در زندانهای شاه میخواندند تلاش میکرد. ابوالقاسم با یاری هنرمندان بزرگ و موسیقیدانان نامدار میهنمان از قبیل زنده یادان استادان: مرتضی حنانه، جواد معروفی، علی تجویدی، حبیب الله بدیعی، شهردار و یوسف زمانی و بسیاری دیگر که با افتخار به تهیه و تنظیم، بازسازی و اجرا و ضبط آنها همت گمارده در کنار سایر مجاهدان از جمله مجاهد خلق محمد سیدی کاشانی و دیگر یارانش همکاری و فعالیت سخت کوشانه ای داشت. او با توجه به دانش آوازیش برکار خوانندگان گروه کردر ضبط سرودها و ترانه ها از جمله سرودهای ایرانزمین، مجاهد، ۴ خرداد، جهاد؛ کارگر، میهن شهیدان، خون، جبهه رهایی، به نام خدا و بسیاری دیگر از سرودهای سازمان، نظارت داشت. شهید ارژنگی با دقت و پیگیری و با لطف و متانت انقلابیش این مسئولیت را که در واقع یک حیطه جدید برای یک سازمان انقلابی که تازه از زندان پای بدنیای بیرون آنهم دنیای پرتضاد هنری و موسیقی گذاشته بود، فروتنانه و با اخلاص و عشق به پیش میبرد. سرودها و ترانه های انقلابی مجاهدین یکی پس از دیگری به بهترین نحو ممکن با بزرگترین هنرمندان و ارکسترهای برجسته ایران ضبط و بصورت مجموعه سرودهای سازمان در اختیار مردم تشنه ازادی قرار می گرفت و ابوالقاسم که دوستانش او را هوشنگ مینامیدند بخاطر این موفقیت های درخشان و اقبال مردمی از شوق در پوست نمی گنجید.
ابوالقاسم پس از ۳۰ خرداد ۶۰ برای تأسیس یک مرکز کمکهای اورژانس جهت مجاهدینی که در نبرد با پاسداران مجروح شده بودند اقدام کرد. در همین راستا به جرم هواداری از مجاهدین و به خاطر کمکهای مالی به سازمان، دستگیر و به ۸ سال زندان محکوم شد.
در کتاب «بر برگ گل، بخون شقایق» در مورد مقاومت و ایستادگی این مجاهد هنرمند و قهرمان چنین میخوانیم: «در زندان همواره زیر سختترین شکنجه ها بود؛ اما هیچگاه لب به شکوه نگشود. اواخر بهمن سال ۶۶ بود که از زندان اوین بهگوهردشت منتقل شد. یکی از همزنجیرانش در این باره نوشته است: «آن شب باران سختی می بارید و هوا خیلی سرد بود. وقتی رسیدیم پاسداران از همان قدم اول با کابل و چماق به استقبالمان آمدند. ابوالقاسم جلو من بود و ضربه های زیادی خورد؛ اما کوچکترین صدایی از او درنمی آمد. ما را به داخل یک بند خالی بردند. لباسهایمان را گرفتند و با شلاق به جانمان افتادند. وقتی خسته شدند و رفتند به اطرافم نگاه کردم، ابوالقاسم در کنارم بود. تمام بدنش خونین بود، از پاهایش خون میریخت و از شدت سرما می لرزید. خواستم کمکش کنم، اجازه نداد و گفت: «کار خودت را بکن». گفتم: «بدجوری زخمی شده ای». خندید و گفت: «ای بابا! فکر این چیزها را نکن».
در همان شرایط هم لبخندش را فراموش نمی کرد. یکی از کارهای او در زندان آموزش موسیقی به بچه ها بود. یکروز در دستگاه ماهور این بیت سعدی را تمرین میکردیم که:
درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند
جهان جوان شد و یاران به عیش بنشستند
به او گفتم باید این شعر را با همین صدای عالی وقتی رژیم سرنگون شد، در رادیو بخوانی. خندید و گفت: «من تابه حال این کار را نکرده ام؛ اما دلم می خواهد اگر زنده باشم وقتی رژیم سرنگون شد این شعر را در میدان آزادی جلو پای مسعود و مریم بخوانم».
ابوالقاسم از میان هنرمندان به مرضیه علاقة بسیار زیادی داشت. می گفت او هنرمندی است که برای مردم می خواند و خودش و هنرش را به دنیا نفروخته است. هروقت دلمان میگرفت، ما را به ترانه یی از مرضیه میهمان می کرد.
یکی از همبندان ابوالقاسم درباره او نوشته است: در مقطع آذر ۶۵ تا خرداد ۶۶ من و ارژنگی و شهید علی صدیقی که فلوت و نی و سنتور می نواخت و شهید منوچهر قبادی که تنبک می نواخت و تعدادی دیگر از مجاهدین در بند ۵ موسوم به آموزشگاه اوین بودیم.
شهید علی صدیقی با عصای فلزی یکی از بچه ها، یک فلوت ساخت و بعد از آن در مناسبت های مختلف، ارژنگی با ارکستر دو نفره اش ترانه ها و آوازهایی برای بچه ها اجرا کرد. اولین ترانه یی که خواند ترانه حیلت رها کن عاشقا بود که در مابه بیات ترک بود. بعد به یاد سردار خیابانی ترانه شمع شبانه را اجرا کرد. در شب ۱۹ بهمن ۶۵ ارژنگی شعری را که یکی از بچه ها سروده بود با فلوت شهید صدیقی به شکل زیبایی خواند.
ارژنگی همیشه میخواست برنامه ها به صورت جمعی باشد و از اجرای برنامه به صورت تک خوانی و سلو پرهیز میکرد. یکی از برنامههایی که چند بار به درخواست بچه ها تکرار شد ترانه جاودانه «مرغ سحر» بود که به شکل جمعی و سرود گونه می خواندیم.
بعدازظهر روز ۸ مرداد سال ۶۷ رسید. همدیگر را در راهرو مرگ گوهردشت دیدیم. از مواضعش به هیچ وجه کوتاه نیامده بود. مسخره اش کرده بودند که: «چرا تابه حال ازداوج نکرده ای؟» او هم قاطعانه جواب داده بود: «به شما مربوط نیست». همان شب صدایش کردند و همراه با تعدادی از بچه های دیگر به دارش آویختند».
یادش گرامی و راهش پر رهرو باد