در تقدیم نامة شعر به مجاهدی اشاره کرده ام که در قتل عام ۶۷ به دار آویخته شد. «ناصر منصوری» که بنا به شهادت همبندانش هنگام به دار آویختن از کمر به پائین فلج بوده است.
از آن روز که این خبر را خوانده ام به راستی آرام و قرارم را از دست داده ام. هرچه فکر میکنم که ناصر برای رژیم چه خطری داشت نمی فهمم. نه این را می فهمم و نه میزان شقاوت و سفاکیت آخوندها را. هردو این مقولات را باید از نو، برای هزارمین بار از نو، باز شناخت.
زندانیان بسیاری بارها از «ناصر» و نحوه به دار زدنش یاد کرده اند. در گزارشی آمده است که ناصر تا قبل از فلج شدنش از زندانیان بسیار مقاوم و مسئول بود. در یکی از بندها به عنوان مسئول بند معرفی شده بود و در سازماندهی اعتصابها و اعتراض سایر زندانیان نقش فعالی داشت. از جمله یک بار که سهمیه نان زندانیان بدون هیچ دلیلی توسط پاسداران کم شد آنان تصمیم به اعتصاب می گیرند و ناصر گاری مخصوص نان را در مقابل چشم پاسدار مزدور به بیرون بند هل می دهد و در ادامه در برابر تهدیدها و رجزخوانیهای پاسدار داوود لشگری می ایستد بی آن که بیمی به خود راه بدهد. می ایستد و به کم شدن(در واقع به دزدیدن) نان زندانیان اعتراض می کند. پاسداران او را به زیر هشت بند می برند و به شدت کتک می زنند. سایر زندانیان که صدای کتک زدنها را می شنوند به اعتراض برمی خیزند و با کوبیدن مشت و لگد به در بند فریاد می کشند و اعتراض می کنند. این وضعیت تا خرداد۶۷ ادامه می یابد.
برادرم حسین فارسی، که خود ده سالی در زندان بوده و مستقیماً شاهد بسیاری از جنایتها، و از جمله قتلعام سال ۶۷ بوده است، مطلب کوتاه و تکان دهندهای نوشته است که نقل میکنم: «یک روز صبح زود متوجه سر صدا در بیرون سلول شدم. وقتی از پنجره به بیرون نگاه کردم دیدم که تعدادی از زندانیان بند بغل از پنجره به پایین نگاه کرده و با یکدیگر صحبت میکنند. به پایین که نگاه کردم. دیدم یک نفر روی مسیر سیمانی پایین ساختمان زندان افتاده و در زیرکمرش مقداری خون دیده میشود. تقریباً تا ساعت ۸ صبح آن فرد به همان شکل روی زمین ماند ودر این چند ساعت ۲بار پاسداران بالای سر او آمده و به جای انتقال او به بیمارستان، با لگد به پیکرش میزدند و میپرسیدند که منافق با کی میخواستی فرار کنی...؟
بعد از ۳ یا ۴ساعت آمدند و او را با برانکارد بردند. بعد فهمیدیم که او را مستقیم به روی تخت شکنجه منتقل کرده و برای این که بفهمند ازچه طریق و توسط چه کسی میخواسته فرار کند در همان حال ساعتها شکنجهاش کردهاند. بعدها متوجه شدیم که اسم او ناصر منصوری بود که با بریدن میلههای سلول انفرادی خود در طبقه سوم، قصد فرار یاخودکشی داشته که هنگام خروج از پنجره، به پایین پرتاپ شد و در اثر اصابت به راهروی سیمانی، از کمر به پایین فلج شده بود. ناصر تنها فرزند خانواده بود و مادرش به دلیل علاقهای که به او داشت خانهاش را فروخته و در نزدیکی زندان خانهای خریده بود تا نزدیک پسرش باشد. بعد از این جریان مادر یک تشک برقی برای او خریده بود و او همیشه روی این تشک بستری بود. ۲ ماه بعد ناصر را در جریان قتلعام روانه هیأت مرگ کردند و در حالی که فکر میکردیم راهی بیمارستان میشود، درهمان حال حلق آویزش کردند».
تصور صحنه مثلاَ دادگاه و برخورد کمیسیون مرگ با ناصر قدرت تخیل زیادی نمیخواهد. بدون تردید از او همان سؤالی را کردهاند که از همه: اتهام؟ او هم پاسخی داده مثل همة آنان که رفتند. یکی از زندانیان نوشته است ناصر در برگشت از بازجویی گفته بود «ما را اعدام میکنند، با کی نیست». خلاصه این که یک «نام» تعیین کننده همه چیز بوده است. «نام»ی که حتماً ناصر از آن کوتاه نیامده است. در گزارشها آمده است تنها ناصر نبود که به این صورت فجیع به دار آویخته شد. اتفاقا در همان روز که ناصر را برای دار زدن می برند علی اکبر عبدالحسینی هم بوده است. علی اکبر را من شخصا از زمان زندان شاه می شناختم. انسانی شریف و بی ادعا و مجاهدی بود بسیار نجیب. در همان زمان شاه هم بیماری صرع داشت و من بارها او را دیده بودم که برروی تختش، در بند3 زندان قصر، چگونه دست و پا می زند و با شرافت تمام بیماریاش را تحمل می کند. بعد از پیروزی انقلاب علی اکبر یک بار در سال ۶۰ دستگیر شده و به 5سال زندان محکوم می شود. در سال ۶۴ آزاد میشود و بلافاصله اقدام به گذشتن از مرز میکند که دوباره دستگیر میشود. این بار به او سه سال زندان میدهند. به طور همزمان بیماریش پیشرفت میکند و براثر استفاده زیاد از دارویی که استفاده میکند به پوکی استخوان مبتلا شده و تقریبا به صورت فلج بوده است. وضعیت سخت و دردآوری داشته به طوری که حتی قادر به انجام کارهای فردی خود نبوده و صندلی ویژه ای برایش ساخته بودند. همچنین کاوه نصاری وضعیت مشابهی داشته است. کاوه براثر شدت شکنجه ها کنترل دستها و پاهایش را از دست داده بود. اضافه بر آن بیماری صرع او طوری او را زمین گیر میکند که حتی قادر به جابه جایی خود نبوده است. او دوران محکومیت خود را به پایان رسانده بود ولی رژیم آزادش نمیکرد. مجاهد دیگر عباس افغان است که براثر شدت شکنجه ها تعادل روانی خود را از دست داده بود. اما رژیم نه تنها رهایش نکردند که او را مانند ناصر و علی اکبر و کاوه به دار آویخت.
برادرم حسین (فارسی) در گفتگویی دست روی نکته بسیار حساسی گذاشت. حسین گفت در قتل عام یک جنگ با دشمن جریان داشت. اما نه یک جنگ اطلاعاتی که جلاد برای گرفتن اطلاعات اسیر را شکنجه کند. این جنگ قبل از هرچیز برای «بود و نبود» و «اقرار و انکار» یک نام بود.
به این اعتبار ناصر و همه آنها که رفتند فاتحان این نبرد نابرابر هستند. آنها رفتند اما یک نام، که نام همه ماست، ماند. و حالا مادر ناصر، که خانه اش را فروخت و تشک برقی برای ناصر خرید، می تواند به تنها فرزندش افتخار کند.
شاید اگر از این منظر، یعنی شناخت آن «نام» مقدس به ارزیابی قتل عام بپردازیم، هم راز پایداری «ناصر»ها و هم علت شقاوت «ناصریان»ها را بهتر بفهمیم.