امام حسین حاضر نشد بایزید بیعت کند و خواست از «خانه حکومت» بیرون برود، ولید مانعش نشد. امّا، مروان به ولید گفت: «اگر اینک برود و بیعت نکند، هرگز چنین فرصتی بهدست نیاری تا میان شما و او کشته بسیار شود. این مرد را بدار و از پیش تو نرود تا بیعت کند یا گردنش را بزنی». امام حسین به او نَهیب زد و گفت: «ای پسر زن کبود چشم! تو مرا می کشی یا او؟ به خدا، نادرست گفتی و خطا کردی». این را گفت و از «خانه حکومت» بیرون رفت. «آن شب دست از حسین بداشتند و با وی اصرار نکردند. حسین در پناه شب برون شد. و این شب دو روز مانده از رَجب سال شصتم [هجری قمری] (= 3مه 680م) بود» («تاریخ طبری»، محمدبن جَریر طبری، ترجمه ابوالقاسم پاینده، چاپ اول، تهران1352شمسی، جلد7، صفحه 2909). یزید امام حسین را در «دوراهی انتخاب» قرار داده بود: یا بایست تسلیم می شد و با او بیعت می کرد، یا پرچم نبرد با حکومتش را برمی افراشت. اگر امام حسین با یزید ـکه مانند پدرش معاویه، برای حفظ خلافتش، به نام اسلام، به هر جنایتی دست می زدـ بیعت می کرد و او را به عنوان رهبر و پیشوای مسلمانان به رسمیت می شناخت، از آیین رهاییبخش جدّش پیامبر چه بهجا می ماند؟ در آن روزها میدان مبارزه با اسلام خاندان بنیامیه خالی بود. فریاد ابوذر غفاری ها، عبداللّه بن مسعودها، عمّار یاسرها، حُجر بن عَدیها و صدها مجاهد پاکباز دیگر، به کلّی، خاموش شده بود و از هیچ روزنی نور امیدی نمی تابید. آیین محمّد در آن لحظه از تاریخ به حسین چشم دوخته بود و «انتخاب» او می توانست در سرنوشت آینده این آیین تأثیری حیاتی داشته باشد.
ـ او نمی توانست شاهد پژمرده شدن نهالی باشد که با خون پدر، برادر و هزاران شهید بَدر، اُحُد، خَندق، جَمَل، صفّین، نَهروان و … آبیاری شده و با پژمردن آن، چشمه امید به پیروزی در دل مردم دردمند و ستمکشیده می خشکید.ـ او نمیتوانست فریاد رنجدیدگان دادخواه را بشنود و به گوشه یی بخزد و از بیم جان دَم برنیاورد.
ـ او نمیتوانست بیدادگریها، تجاوزها و حقکشیها و حقپوشیها را ببیند و خاموش باشد.
ـ او از جدّ، پدر و برادر و هزاران شهیدی که در راه به ثمرنشاندن آیین محمّد به شهادت رسیده بودند، آموخته بود که باید با بیداد و بیدادگر جنگید و شهادت را در این راه با جان و دل پذیرفت.
بیعت با یزید برای او محال بود و نتیجه تن ندادن به بیعت نیز جز مرگ نبود. امام حسین «با فرزندان و برادران و برادرزادگان و بیشتر مردم خاندان خود» در شب 28رَجَب سال 60هـ (3مه 680م)، نزدیک به یک ماه پس از به خلافت رسیدن یزید، از راه اصلی روانه مکه شد.
اندرزگویان هشدار دادند که در راه اصلی خطر در کمین است و از او خواستند از بیراهه برود. امّا، نپذیرفت. چرا که می دانست در دورانی که بیدادگر میداندار است و هر فریادی را در گلو خفه می کند و بیم و واهمه بر جانها چیرگی دارد، عملی شورآفرین تر و واهمه سوزتر از جسارتی نیست که شمشیر خونریز جلّاد را به هیچ می گیرد و بی هراس و بیم، پای به میدان نبرد رویاروی می نهد.
حسین (ع) و همراهانش، در شب جمعه سوّم شَعبان سال 60هـ (8مه680م)، به مکه رسیدند و تا 8ذیحَجّه 60هـ (7سپتامبر 680 م)، بهمدّت چهار ماه و چند روز در مکه ماندند. در نخستین ماه اقامت امام حسین در مکه، عمرو بن سعید حاکم آن شهر بود. در ماه رمضان آن سال، همزمان با دومین ماه اقامت حسین (ع) در مکه، یزید، ولید، حاکم مدینه را به علّت کوتاهیش در دستگیری امام حسین و عبداللّهبن زبیر از حکومت آن شهر برکنار کرد و عمرو بن سعید، حاکم مکه، را، به جای او به حکومت مدینه نیز گماشت. عمرو در همان ماه رمضان به مدینه رفت و حکومت آن شهر را به دست گرفت و مکه از حکمران اموی خالی ماند.
حسین (ع) در مدّت اقامتش در مکه با سران بسیاری از قبایل عرب دیدار و گفتگو کرد. هزار تن از مُسلمانان صاحب نام را با نامه به مکه فراخواند و آنها را گردآورد و برایشان از نکبتی که با حکومت بنیامیه دامنگیر آیین اسلام شده بود، سخن گفت و از آنان خواست برای برکندن ریشه بیداد امویان با او همگام شوند. همزمان با اقامت امام حسین در مکه، نُعمان بن بَشیر، از خطیبان و شاعران توانای آن دوره، حاکم کوفه بود. او در دشمنی با خاندان حضرت علی و دوستدارانش سرسختی نشان نمی داد. دوستداران خاندان علی (ع) در کوفه وقتی خبر رفتن امام حسین به مکه را شنیدند، در منزل سلیمان بن صُرَد خُزاعی گردآمدند. سلیمان به آنان گفت: «معاویه هَلاک شد و حسین از بیعت این قوم (=بنیامیه) خودداری کرده و سوی مکه رفته. شما شیعیان اویید و شیعیان پدرش. اگر می دانید که یاری وی می کنید و با دشمنش پیکار می کنید، به او بنویسید و اگر بیم سستی و ضعف دارید، این مرد را فریب مدهید که جانش به خطر افتد». گفتند: «بادشمنش پیکار می کنیم و خویشتن را برای حفظ وی به کشتن می دهیم».
سلیمان وقتی پابرجایی آنها را دید، از آنها ـ که حبیببن مَظاهر هم در بینشان بود ـ خواست به امام حسین نامه بنویسند. آنها، همگی، در نامه یی چنین نوشتند: «…حَمد خدای که دشمن جَبّار سختسر ترا نابود کرد. دشمنی که بر این امّت تاخت و خلافت آن را، به ناحق، گرفت… و به ناحق، بر آن حکومت کرد و نیکانشان را کشت و اَشرارشان را به جا نهاد و مال خدا را دستخوش جبّاران و توانگران امّت کرد. لعنت خدا بر او باد… اینک ما را امام نیست. بیا، شاید خدا به وسیله تو ما را بر حق همدل کند. نُعمان بن بَشیر در قصر حکومت است. ما به نماز جمعه او نمی رویم و به نماز عیدش حاضر نمی شویم و اگر خبر یابیم که سوی ما روان شده ای بیرونش می کنیم و به شامش می فرستیم…» دوستداران امام حسین نامه را به دو تن از یارانشان سپردند و آندو را روانه مکه کردند. دو روز بعد، سه تن را، که یکی از آنها قَیسبن مُسهر صَیداوی بود، با 53نامه دیگر، «که هر نامه از یک یا دو یا سه کس بود»، به مکه فرستادند.
دو پیک نخستین در روز دهم ماه رمضان سال 60هـ (13ژوئن 680م) نامه را در مکه به حسین (ع) سپردند (طبری، ج7، ص2923). پیکهای دیگری هم، اندکی بعد، به مکه رسیدند. امام حسین «نامه های مردم کوفه را خواند و از فرستادگان درباره مردم پرسش کرد. آن گاه، به آن نامه ها پاسخ نوشت و مُسلم بن عَقیل، پسر عمو و شوهر خواهرش رُقَیه، را به همراه یک تن دیگر، به نمایندگی، به کوفه فرستاد. نامه امام حسین چنین بود: «بسم اللّه الرّحمن الرّحیم. از حسینبن علی به جمع مؤمنان و مسلمانان. امّا بعد، هانی و سعید با نامه های شما پیش من آمدند. همه آن چه حکایت کرده بودید، دانستم. گفته بیشترتان این بود که امام نداریم، بیا. شاید به سبب تو خدا ما را بر حق هدایت کند. اینک، برادر و پسرعمو و معتمَد و اهل خاندانم را سوی شما فرستادم. به او گفتم از حال و کار و راٌی شما به من بنویسد. اگر نوشت که راٌی جماعت و اهل فضیلت و خرَد چنان است که فرستادگانتان به من گفتهاند و در نامه هایتان خوانده ام، به زودی، پیش شما می آیم ان شاءاللّه. به جان خودم که امام جز آن نیست که به کتاب (=قرآن) عمل کند و انصاف گیرد و مُجری حق باشد و خویشتن را خاص خدا کند» (طبری، ج7، ص2924).
مُسلم و همراهانش در روز 15رمضان سال60هـ (18ژوئن 680م)، از مکه به سوی مدینه روانه شدند. آندو 20روز بعد از حرکت از مکه، در روز 5 شوّال (7ژوییه) به کوفه رسیدند و در خانه مُختار ثَقَفی فرود آمدند.
دوستداران خاندان حضرت علی در کوفه، گروه گروه، به خانه یی که مُسلم و همراهش در آن فرود آمده بودند، رفتند. مسلم نامه امام حسین را برایشان خواند «که گریستن آغاز کردند». کسانی از مردم در آن دیدار وفاداریشان را به راه خاندان علی (ع) به زبان آوردند. در همان دیدارهای نخستین «دوازده هزار کس با مسلم بیعت کردند» (طبری، ج7، ص2927).
مُسلم در مسجد کوفه نماز برپا کرد و بیعت کنندگان با او نماز خواندند. نُعمان بن بَشیر، حاکم کوفه، از این کار جلوگیری نکرد. یکی از آنها که «دل با یزیدبن معاویه داشت، پیش نعمان بن بشیر رفت» و از نرمش او نسبت به مسلم و یارانش انتقاد کرد و گفت: «تو ضعیفی یا ضعیف نما، که ولایت را به تباهی داده ای».
نعمان که «مردی بردبار و زاهد بود و دوستدار سلامت»، به او گفت: «این که ضعیف باشم، امّا، مطیع خدا، بهتر از آن است که در کار معصیت خدا نیرومند باشم. من کسی نیستم که پرده یی را که خدا پوشانیده، بدَرم».
آن کس گفته نعمان و نرمش او را نسبت به مسلم و یارانش، برای یزید نوشت. چند تن دیگر، ازجمله عُمَر پسر سَعد ابی وَقّاص نیز چنین نامه هایی برای یزید فرستادند.
یزید که در اندیشه سرکوبی یاری دهندگان به امام حسین بود، نُعمان را برکنار کرد و به جایش عُبیداللّه پسر زیاد، والی بصره، را ـ که از نزدیکان و سرسپردگانش بود ـ به حکومت کوفه هم نشاند و به او نوشت: «پیش مردم کوفه رو و ابنعَقیل را بجوی، تا وی را بیابی و به بند کنی یا بکشی یا تبعید کنی» (طبری، ج7، ص2929).
عُبیداللّه پیش از حرکت از بصره به کوفه، فرمان داد پیکی را که نامه های امام حسین را برای «هر یک از سران پنج ناحیه بصره و بزرگان آن جا»، به همراه خود داشت و دستگیر شده بود، پیشش آوردند و او «گردنش را بزد».
سپس، بر منبر رفت و برای ترساندن مردم و جلوگیری از یاری رساندنشان به امام حسین، گفت: «…ای مردم بصره، امیرمؤمنان (=یزید) مرا ولایتدار کوفه کرده و من فردا صبح آن جا می روم. عثمان بن زیاد (=برادر عبیداللّه بن زیاد) را بر شما جانشین کرده ام. از مخالفت و شایعه سازی بپرهیزید. قسم به آن کس که خدایی جز او نیست، اگر بشنوم کسی سر مخالفت دارد، او را و سردسته اش را و دوستش را می کشم. نزدیک را به گناه دور می گیرم تا مطیع من شوید و میان شما مخالف و منازعه گر نمانَد…» (طبری، ج7، ص2931).
عبیداللّه از بیم خشم مردم کوفه، روی پوشیده و پنهانی، به شهر وارد شد و به «خانه حکومت» رفت. او از همان آغاز ورودش به کوفه، برای پراکندن و ازمیان بردن دوستداران خاندان حضرت علی به چاره اندیشی پرداخت. سران قبایل را، با تهدید یا تطمیع، به سازش کشاند و در هر قبیله یی دوستداران خاندان علی را شناسایی و دستگیر کرد.
مُسلم به هنگام ورود ابنزیاد به کوفه، هم چنان، در خانه مختار ثَقَفی بود. امّا، هنگامی که از «سخنانی که [ابنزیاد] گفته بود و سختی یی که با سردسته ها (=سران قبایل) و مردم کرده بود، خبر یافت»، از آن خانه، که بیعت کنندگان او را در آن جا دیده بودند، به خانه یکی دیگر از دوستداران خاندان علی به نام هانی بن عُروَه،که از سرشناسان کوفه بود، رفت و در آنجا پنهان شد.
هانی به بهانه بیماری به مجلس ابن زیاد نرفت. امّا، به فرمان ابن زیاد، او را به رفتن به «خانه حکومت» ناگزیر کردند و ابن زیاد که می دانست او دلبسته خاندان علی است، از او خواست پنهانگاه مُسلم را نشانش دهد و به او گفت: «به خدا، باید او را بیاری و گرنه گردنت را می زنم».
هانی با ابنزیاد با درشتی سخن گفت و او از سخنانش برآشفت و «با چوبدستی به صورتش زدن گرفت و چندان به بینی و پیشانی و گونه های او زد که بینیش بشکست و خون بر چانه وی روان شد و گوشت دوگونه و پیشانیش بر ریشش ریخت و چوب بشکست. هانی دست به طرف شمشیر یکی از نگهبانان برد، امّا، نگهبان او را فروکشید و مانع شد».
ابنزیاد به او گفت: «… خویشتن را مُستوجب عُقوبت کردی. کشتنت بر ما حَلال شد». سپس، خطاب به نگهبانان قصرش فریاد زد: «بگیریدش و در یکی از اتاقهای خانه بیندازید و در بر او ببندید و مراقب نهید». آنها «چنین کردند» (طبری، ج7، ص2943). پس از دستگیری هانی، مُسلم بیش از آن پنهان ماندن را به صَلاح ندید و روز سهشنبه 8 ذی حَجّه سال 60هـ ـ 7سپتامبر680م (=روز تَرویه، دو روز پیش از عید قُربان)، همان روزی که امام حسین از مکه به سوی کوفه روان شد، یارانش را به قیام علیه حکومت یزید و عامل او در کوفه، عُبیداللّه بن زیاد، فراخواند. «خانه های اطراف وی از آنها پر بود. هیجده هزار کس با او بیعت کرده بودند و چهار هزار کس در خانه ها بود». بانگزن شعار رمز «یا منصور امّت» (=شعار پیامبر در جنگ بَدر) را ندا داد و در اندک زمانی 4 هزار مرد گردآمدند و به همراه مُسلم به قصر ابن زیاد یورش بردند و آن را به محاصره درآوردند. «چون ابنزیاد از آمدن وی خبر یافت، به قصر پناه برد و درها را بست» (طبری، ج7، ص2945).
مردم، گروه گروه، به مسلم و یارانش پیوستند. «چیزی نگذشت که مسجد از کسان پر شد و بازار نیز. و هم چنان تا شب می آمدند. کار بر عُبیداللّه تنگ شد. حفظ در قصر مشکل بود، زیرا به جز سی نگهبان و بیست کس از سران قوم و خاندان و غلامانش با وی نبود. آنها که در قصر بودند، از بالا جماعت را می نگریستند و بیم داشتند با سنگ بزنندشان و ناسزا گویند و [آنها] عُبیداللّه و پدرش را دشنام گویند»(طبری، ج7، ص2946). عُبیداللّه «کس پیش سران [قبایل] فرستاد و فراهمشان آورد و گفت: "از بالا بر مردم نمودار شوید و به مطیعان وعده فزونی و حُرمت دهید و عاصیان را از حرمان (=بی روزی شدن) و عُقوبت بترسانید و بگویید که سپاه از شام به مقابله ایشان حرکت کرده است…" چون کسان گفتارشان را شنیدند، پراکندگی گرفتند و رفتن آغاز کردند. زن بود که پیش فرزند یا برادر خویش می آمد و می گفت: "بیا برویم، آنها که می مانند، بَسَند". مرد بود که پیش فرزند یا برادر خویش می آمد و می گفت: "فردا سپاه شام می رسد، از جنگ و شرّ چه می خواهی؟ بیا، برویم". و او را می برد. و هم چنان، پراکنده می شدند و از جای می رفتند، چنان که هنگام شب سی کس با ابن عقیل در مسجد نبود. و چون نماز مغرب بکرد، تنها سی کس با وی نماز کردند. [مسلم] چون دید که جز آن گروه کسی با وی نمانده، برون شد. سوی کوچه های کنده (=از قبایلی که از یمن به کوفه کوچیده بودند) رفت و چون به کوچه ها رسید، ده کس با وی بود و چون از کوچه درآمد، هیچ کس با وی نبود و چون، نیک، نظر کرد، کس را نیافت که راه را به او بنماید یا سوی منزلش راهبَر شود یا اگر دشمنی پیش آید حفاظ وی شود. پس هم چنان در کوچه های کوفه، سرگردان، می رفت و نمی دانست کجا می رود ... تا به دَر زنی رسید طوعه نام…» که به انتظار پسرش، بَلال، بر درگاه خانه اش ایستاده بود.
مسلم که از گرمای شدید نیمه شهریورماه کوفه، سخت، تشنه بود، از او آب خواست. زن او را سیراب کرد و از نام و نشانش پرسید و چون دریافت مسلم بن عقیل است، «او را به خانه خویش به اتاقی برد، جز اتاقی که خودش در آن جا بود، و فرشی برای وی گسترد و گفت شام بخورَد ـ که نخورد». وقتی پسرش بَلال ... که «از اوباش بود»، به خانه وارد شد و رفت و آمدهای مادر را به آن اتاق دید، به شک افتاد و از مادر علّت آن را پرسید. مادر او را سوگند داد و آن راز را برایش آشکار کرد. بامداد فردای آن شب، بَلال به درگاه ابنزیاد رفت و یکی از نزدیکان ابن زیاد خبر داد که مسلم در خانه آنها پنهان شده است. او نیز به ابن زیاد خبرداد.
ابنزیاد به نایبش، عَمرو بن حُرَیث، فرمان داد که «شصت یا هفتادکس» برای دستگیری مسلم روانه پنهانگاه او کند.
وقتی مسلم «صدای سُم اسبان و صوت مردان شنید بدانست که سوی وی آمده اند و با شمشیر سوی آنها رفت. مهاجمان به خانه ریختند. مسلم با شمشیر حمله برد و ضربت زد تا از خانه بیرونشان کرد. آن گاه، بازآمدند و باز حمله برد. یکی از مهاجمان ضربتی به دهان مسلم زد که لب بالای وی را قطع کرد و شمشیر در لب پایین نشست و دو دندان جلو را شکست. مسلم نیز ضربتی سخت به سر وی زد و ضربتی دیگر زیر شانهاش، که نزدیک بود به شکمش فرورود. چون چنان دیدند بالای اتاق رفتند و او را سنگباران کردند. دسته های نی را آتش می زدند و از بالای اتاق بر او می افکندند. چون چنین دید با شمشیر کشیده به کوچه آمد و با آنها جنگید».
در این جنگ و گریزها، سرانجام، مسلم که پس از چندساعت رویارویی و شمشیرزدن و زخمهایی که بر پیکر داشت، نیمه جان بود و «تاب جنگ نداشت، نفسش گرفت و پشت به دیوار خانه یی داد». فرمانده مهاجمان او را دستگیر کرد و به قصر عُبیداللّه بن زیاد برد. مسلم «سلام امارت به او نگفت».
ـ ابنزیاد به مسلم گفت: «ای ابن عقیل، کار مردم فراهم بود و همسخن بودند، آمدی که پراکنده شان کنی و اختلاف در میان آری و آنها را مقابل هم واداری».
-گفت: «ابداً، من نیامدم، مردم شهر می گفتند: پدر تو نیکانشان را کشته و خونهایشان را ریخته و رفتار خسرو و قیصر پیش گرفته و ما آمدیم که عدالت کنیم و به حُکم کتاب (=قرآن) دعوت کنیم».
ـ گفت: «ای فاسق، ترا با این، چه کار؟ مگر وقتی تو در مدینه شراب می خوردی عمل ما با مردم چنین نبود؟»
ـ گفت: «من شراب می خوردم؟ به خدا، خدا می داند که تو راستگو نه ای و این سخن را ندانسته گفتی و من چنان نیستم که می گویی. آن که خون مردم می خورَد و انسانی را که کشتنش حرام است، می کشد و در آن حال به لَهو و لَعب (=بازی و شوخی) اشتغال دارد، گویی اصلاً کار ناروایی نکرده، چنین کسی بیشتر از من درخور عنوان میخواره است». ـ ابن زیاد ضمن سخنانش به مسلم گفت: «گویی، گمان داری که در خلافت حقّی داری». ـ گفت: «گمان نیست، یقین است».
ـ گفت: «خدایم بکشد اگر ترا به وضعی نکشم که به دوران اسلام هیچ کس را چنان نکشته باشند».
ـ گفت: «تو بیش از همه درخور آنی که در اسلام چیزهای بی سابقه پدیدآوری، که کشتار نامردانه و اعضابریدن ناروا و رفتار خَبیثانه و تسلّط رَذیلانه کار توست و هیچ کس بیشتر از تو درخور آن نیست». ـ ابنزیاد از سخنان تند و بی پروای مسلم، بسیار، برآشفت و «به او و حسین و علی و عقیل، ناسزاگفتن آغاز کرد» و به یکی از فرماندهان مهاجمان گفت: او را به بام قصر ببر و «گردنش را بزن».
مسلم پاکباز را ـ که امام حسین او را «ثقه» (=امین و مورداعتماد) خوانده بود و تا آخرین نفس به آرمانهای رهایی بخش پیشوایش حسین بن علی وفادار بود ـ بر بام قصر بردند و «گردنش را بزدند و پیکرش را از پی سرش پایین افکندند» (طبری، ج7، ص2959). ـ ابنزیاد فرمان داد که هانی بن عُروه را «به بازار ببرید و گردنش را بزنید».
هانی دلاور را «به بازار بردند، جایی که گوسفند می فروختند. دستهایش بسته بود». هانی از مردم یاری خواست. «چون دید کسی یاری نمی کند. دست خویش را کشید و از بند درآورد و گفت: "عصا یا کارد یا سنگ یا استخوانی نیست که یکی با آن از جان خویش دفاع کند؟" به طرف وی جَستند و او را محکم ببستند. آن گاه، گفتند "گردنت را پیش بیار". گفت: "چنین بخشنده و سَخاوَتمند نیستم و شما را برضدّ خودم کمک نمی کنم". ـ غلام ترک ابنزیاد، به نام رشید، وی را با شمشیر بزد، که شمشیر او کاری نساخت. غلام ترک ضربت دیگر زد و او را بکشت» (طبری، ج7، ص2961). ابنزیاد بسیاری دیگر از یاران وفادار خاندان حضرت علی را، بی رحمانه، سربرید و شماری را، مانند مُختار ثقفی، زندانی کرد. او، هم چنین، سرهای بریده مسلم و هانی را به دمشق پیش یزید فرستاد.
مسلم در روز 11ذی قعده سال 60هـ (12اوت 680م) ـ بیست و هفت روز پیش از شهادتش ـ در نامه یی به امام حسین نوشت: «… پیشتاز به کسان خود دروغ نمی گوید. جماعت مردم کوفه با تواَند. وقتی نامه مرا خواندی، بیا. درود بر تو باد» (طبری، ج7، ص2982).
امام حسین در روز سهشنبه 8 ذی حجّه، 22 روز مانده به پایان سال60هـق (7 سپتامبر680م)ـ در همان روزی که مسلم بن عقیل در کوفه پرچم قیام را برافراشتـ حجّ را ناتمام رهاکرد و با تمامی خاندان و گروهی از دوستدارانش روانه کوفه شد. از این روز تا روز عاشورا (=دهم محرّم سال 61هــ 9اکتبر 680م)، که او با جملگی یارانش به شهادت رسیدند، 32روز به طول انجامید.
امام حسین در محلّی در نزدیکی مکه به نام «شَیب وادیالّرُمّه» به نامه مسلمبن عَقیل پاسخ داد که در آن خطاب به «مؤمنان و مسلمانان» کوفه، ازجمله، چنین نوشته بود: «… نامه مسلم بن عقیل به من رسید که از حُسن عقیدت و فراهم آمدن جمع شما به یاری ما و مطالبه حقّمان خبر می داد. از خدا خواستم که با ما نیکی کند و شما را بر این کار پاداش بزرگ دهد. از مکه به روز سهشنبه، هشت روز رفته از ذیحَجّة، روز تَرویه، سوی شما روان شده ام. وقتی این فرستاده من پیش شما می رسد، کار خویش فراهم کنید و بکوشید، که من همین روزها پیش شما می رسم. سلام بر شما با رحمت و بَرَکات خدای» (طبری، ج7، ص2982).
امام حسین نامه را به قیس بن مُسهر، که خود پیک مردم کوفه بود و نامه هایشان را آورده بود، سپرد که به کوفه ببرد.
عُبیداللّه بن زیاد، حاکم کوفه و بصره، که از روانه شدن امام حسین به سوی کوفه باخبر شده بود، «حُصَینبن نَمیر، سالار نگهبانان» را ماٌمور کرد که راههای مکه به کوفه را زیرنظر بگیرد و هرکه را که از آن سو بگذرد، دستگیر کند.
حُصینبن نَمیر، قیس بن مُسهر را در قادسیه دستگیر کرد و او را نزد ابن زیاد برد. ابنزیاد پس از آزار و شکنجه قیس، به او گفت: بالای بام قصر برو و دربرابر جمعیت انبوهی که در پشت دیوار قصر گردآمده اند «دروغگو، پسر دروغگو را لعن کن» و به او ناسزا بگو. قیس پاکباز، به ظاهر، پذیرفت. بر بام قصر بالا رفت و رو به مردمی که در کنار دیوار قصر به او چشم دوخته بودند، گفت: «"ای مردم، اینک، حسین بن علی، بهترین خلق خدا، پسر فاطمه دختر پیامبر خدا، می رسد و من فرستاده او سوی شمایم. وی را پذیرا شوید". آن گاه، عُبیداللّه و پدرش را لعنت کرد و برای علی بن ابی طالب آمرزش خواست. عُبیداللّه بن زیاد بگفت تا او را از فراز قصر به زیر افکنند، که بیفکندند و درهم شکست و بمرد» (طبری، ج7، ص2982).
ابن زیاد ده روز پیش از ورود امام حسین به سرزمین عراق، میثَم تَمّار را زندانی کرد و این شیفته قهرمان راه علی (ع) را به زیر شکنجه و آزار کشید تا از یاری امام حسین دست بردارد. میثم سر فرود نیاورد و از راه و آرمان پیشوایش، جانانه، دفاع کرد. ابنزیاد «او را بر چوبی به صَلیب کشید و او در آن حال شروع به بیان فَضائل بنی هاشم کرد». «چون خبر آن را به ابن زیاد دادند و بدو گفتند که این برده شما را مُفتَضَح (=رسوا) ساخت، امرکرد که او را لجام (=دَهَنه، افسار) نهادند. این نخستین بار بود که در تاریخ اسلام کسی را لجام می زدند. سپس با نیزه یی او را به قتل رساندند» (لغتنامه دهخدا). میثَم تَمّار از موالی (=ایرانیان) ساکن کوفه، برده زنی از قبیلهٌ بَنی اَسَد بود که حضرت علی او را خرید و آزاد کرد. میثم از آن پس همواره یار و همراه علی (ع) بود و پس از شهادتش نیز در کوفه ماند و از راه و آرمان او دفاع کرد. در منزلگاه ثَعلَبیه، در سه منزلی کوفه، مردی از قبیله بنی اَسَد، که از کوفه به مکه می رفت، خبر داد که مسلم بن عقیل و هانی بن عُروَه به شهادت رسیده اند. او گفت: «در کوفه بودم که مسلم بن عقیل و هانی بن عُروَه کشته شدند. دیدمشان که پایشان را گرفته بودند و در بازار می کشیدند».
امام حسین وقتی این خبر اندوهبار را شنید، گفت: «انّا للّه وَ انّا الیه راجعون. و این را مکرّر همی کرد» (طبری، ج7، ص2985).
حسین (ع) در منزلگاه بعد از ثَعلَبیه ـکه زُبالَه نام داشتـ خبر دردناک دیگری را شنید و «از کشته شدن برادر شیری اش، عبداللّه بن بُقطُر، خبر یافت. عبداللّه را از راه به سوی مسلم بن عقیل فرستاده بود، که هنوز از کشته شدن وی خبر نداشت. سواران حُصَین بن نَمیر [سالار نگهبانان عُبیداللّه بن زیاد] در قادسیه او را [مانند قیسبن مُسهر صَیداوی] گرفتند و پیش عُبیداللّه فرستادند که بدو گفت: "بالای قصر برو و دروغگو، پسر دروغگو، را لعنت گوی. آن گاه فرودآی تا در کار تو بنگرم". پس او بالا رفت و چون به مردم نمودار شد، گفت: "ای مردم، من فرستاده حسین، پسر فاطمه، دختر پیامبر خدایم، او را یاری دهید و برضدّ پسر مَرجانه، پسر سُمَیه معروفه (= مادربزرگ عُبیداللّه سُمَیه نام داشت که روسپی بود. زیاد، پدر عُبیداللّه، را زیاد بن اَبیه ـ زیاد، پسر پدرش ـ می خواندند، از آن رو که پدرش معلوم نبود که کیست) از او پشتیبانی کنید".
عُبیداللّه بگفت تا وی را از بالای قصر به زیر انداختند که استخوانهایش درهم شکست. هنوز رَمَقی داشت. یکی به نام عبدالملک... سوی وی آمد و سرش را برید» (طبری، ج7، ص2986).
امام حسین، وقتی از شهادت مُسلم و هانی و عبداللّه خبریافت، در همان منزلگاه زُبالَه، یارانش را گردآورد و آنها را از شهادت آن سه سردار وفادار آگاه کرد و گفت: «…خبری فجیع آمده، کشته شدن مسلم بن عقیل و هانی بن عُروه و عبداللّه بن بُقطُر. شیعیانمان ما را بی یاور گذاشته اند. هرکس از شما می خواهد بازگردد، بازگردد که حقّی بر او نداریم…»
پس از پایان سخنان امام حسین، «مردم یک باره از دور وی پراکنده شدند و راه راست و چپ را گرفتند و او ماند و یارانش که از مدینه با وی برون آمده بودند. این کار را از آن رو کرد که گمان داشت بَدَویان (=بیابان نشینان) از پی او آمده اند به این پندار که سوی شهری می رود که مردمش به اطاعت وی استوارند، و نخواست با وی بیایند و ندانند کجا می روند که می دانست وقتی معلومشان کند، جز آنها که می خواهند جانبازی کنند و با وی بمیرند، همراهش نمی روند» (طبری، ج7، ص2987).
این اتمام حُجتّها که تا روز عاشورا، بارها، تکرار شد، صفوف یاران امام حسین را از تردیدداران، عافیت جویان و «دل به دوجایان» پالود و سرانجام، تنها، آنهایی ماندند که قلبشان از یقین به درستی راهی که در پیش داشتند، سرشار بود و در پیمانی که با امامشان بسته بودند، همانند پولاد، استوار بودند و در دلهاشان از بیم و تردید نشانی نبود و حاضر نبودند «پاره جگر فاطمه» را در چنگ دشمن خونخوار رها کنند و راه عافیت پیش گیرند و بروند.
امام حسین در سحرگاه روز اوّل محرّم سال 61هـ (30 سپتامبر 680م)، فردای روزی که در منزلگاه زُبالَه برای یارانش سخن گفت و با آنان اتمام حجّت کرد، از آنان خواست که آبگیری کردند. آنها، همگی، مَشکهایشان را از آب پرکردند. آن گاه، فرمان حرکت داد. اندکی پس از گذشتن از منزلگاه «شَراف»، در نزدیکیهای قادسیه، به هنگام گرمای نیمروز با دیدن سیاهی سپاهی از دور، در پناهگاهی فرود آمد که در آن می توانست «با قوم از یک سَمت مقابله کند» و دشمن از سَمتهای دیگر نمی توانست به یاران او بتازد. فرمانده آن سپاه، که هزار تن از مردم کوفه بودند، حُرّ بن یزید ریاحی، پیشوای قبیله تمَیم بود که عُبیداللّه بن زیاد او را مأمور کرده بود راه را بر امام حسین ببندد و از رفتنش به سوی کوفه جلوگیری کند.
حُرّ بن یزید سپاهش را در نزدیکی اردوگاه یاران امام حسین فرودآورد. «او و سپاهش در گرمای نیمروز مقابل حسین ایستادند. حُرّ و یارانش عَمّامه داشتند و شمشیر آویخته بودند».
امام حسین به یارانش گفت: «آب به این جَماعت دهید و سیرابشان کنید. اسبان را نیز سیراب کنید». یاران حسین اسبان و «همه سپاه را سیراب کردند».
«علی بن طَعّان مُحاربی گوید: با حُرّ بن یزید بودم. با آخرین دسته از یاران وی رسیدم و چون حسین دید که من و اسبم تشنه ایم، گفت: "برادرزاده، شتر را بخوابان". و من شتر را خوابانیدم. گفت: "آب بنوش". و من نوشیدن آغاز کردم و چون می نوشیدم آب از مَشک بیرون می ریخت. حسین گفت: "مَشک را بپیچ". و من ندانستم چه کنم. حسین بیامد و مَشک را کج کرد و من آب نوشیدم و اسبم را آب دادم» (طبری، ج7، ص2990). «حُرّ، همچنان، درمقابل حسین بود تا وقت نماز رسید، نماز ظهر. حسین، حَجّاج بن مَسروق... را گفت که اَذان بگوید و او بگفت و چون وقت اقامه گفتن رسید، حسین [از خیمه] برون آمد، ردایی داشت و عبایی با نَعلین. حَمد خدای گفت و ثَنای او کرد، آن گاه [خطاب به حُرّ و همراهانش] گفت: "ای مردم، مرا به پیش خدا، عَزّوَجَلّ، و شما این عُذر هست که پیش شما نیامدم تا نامههای شما به من رسید و فرستادگانتان آمدند که سوی ما بیا که امام نداریم، شاید خدا به وسیله تو ما را بر هدایت فراهم آرد. اگر بر این قرارید، آمده ام، اگر عهد و پیمانی کنید که اطمینان یابم به شهر شما آیم و اگر نکنید و آمدن مرا خوش ندارید، از پیش شما بازمی گردم و به همان جا می روم که از آن سوی شما آمده ام".
درمقابل وی خاموش ماندند و مُوٌذّن (=اَذانگو) را گفتند اقامه بگوی و او اقامه نماز بگفت. حسین، عَلیه السّلام، به حُرّ گفت: می خواهی با یاران خویش نماز کنی؟ گفت: نه، تو نماز می کنی و ما نیز به تو اقتدا می کنیم. پس حسین پیشوای نماز آنها شد. آن گاه، به درون رفت». به هنگام «نماز پَسین» (=عصر) نیز حُرّ و همراهانش به امام حسین اقتداکردند (=پشت سر او نمازگزاردند) و او پس از آن که «سلام نماز بگفت» (=نماز را به پایان برد)، رو به جماعت کرد و گفت: «… ایمردم، اگر پرهیزگار باشید و حق را برای صاحب حق بشناسید، بیشتر مایه رضای خداست. ما اهلبیت (=خاندان پیامبر) به کار خلافت شما، از این مدّعیان ناحق، که با شما رفتار ظالمانه دارند، شایسته تریم. اگر ما را خوش ندارید و حقّ مارا نمی شناسید و راٌی شما جز آن است که در نامه هاتان به من رسیده و فرستادگانتان به نزد من آورده اند، از پیش شما بازمی گردم» (طبری، ج7، ص2992). «حُرّبن یزید گفت: "بهخدا، ما نمی دانیم این نامهها چیست؟"
حسین گفت: "أی عُقبَه، پسر سَمعان، خُرجینی را که نامه های آنها در آن است، بیار". عُقبه خُرجینی پر از نامه بیاورد و پیش روی آنها فروریخت.
حُرّ گفت: "ما جزء این گروه که به تو نامه نوشته اند، نیستیم. به ما دستور داده اند وقتی به تو رسیدیم از تو جدا نشویم تا پیش عُبیداللّه بن زیادَت ببریم".
حسین گفت: "مرگ از اینکار به من نزدیکتر است".
آنگاه، حسین به یاران خویش گفت: "برخیزید و سوار شوید". پس یاران وی سوار شدند و منتظر ماندند زنانشان نیز سوار شدند، و به یاران خود گفت: "برویم". چون خواستند بروند، جَماعت از رفتنشان مانع شدند.
حسین به حرّ گفت: "مادرت عزادارت شود، چه می خواهی؟" گفت: "به خدا، اگر جز تو کسی از عَرَبان این سخن را به من گفته بود و در این وضع بود که تو هستی، از تذکار (=یادآوری) عزاداری مادرش ـ هرکه بود ـ دریغ نمی کردم. امّا، به خدا، از مادر تو سخن گفتن نیارَم (=نمی توانم) مگر به نیکوترین وضعی که توان گفت".
حسین گفت: "چه می خواهی؟" گفت: "به خدا، می خواهم ترا پیش عُبیداللّه بن زیاد ببرم". حسین گفت: "در این صورت، به خدا، با تو نمی آیم".
حرّ گفت: "در این صورت، به خدا، ترا وانمی گذارم". و این سخن سه بار، از دو سوی، تکرار شد. چون سخن در میانه بسیار شد، حرّ گفت: "مرا دستور جنگ با تو نداده اند. دستور داده اند از تو جدا نشوم تا به کوفه ات برسانم. اگر دریغ داری (=نمیپذیری)، راهی بگیر که ترا به کوفه نرساند و سوی مدینه پس نبرد که میان من و تو انصاف باشد تا به ابن زیاد بنویسم"… آن گاه گفت: "پس، از این راه برو و از راه عَذیب و قادسیه به طرف چپ گرای"» (طبری، ج7، ص2993).
حرّ امام حسین را به رفتن به سوی وادی عَذیب فراخواند که در نزدیکی قادسیه بود. حسین (ع) به راه افتاد. حُرّ نیز با سپاهش با وی همراه شد. در بین راه حُرّ بن یزید به امام حسین گفت:«"ای حسین، ترا به خدا در اندیشه خودت باش. صَریح می گویم که، به نظر من، اگر جنگ کنی حتماً کشته می شوی".
حسین گفت: "مرا از مرگ می ترسانی. مگر بیشتر از این چیزی هست که مرا بکشید؟ نمی دانم با تو چه بگویم. شعر آن مرد اَوسی را، که به پسر عموی خویش گفت، با تو می گویم که وقتی به یاری پیامبر خدا می رفت، به او گفته بود،کجا می روی که کشته می شوی؟ و به پاسخ گفته بود: می روم که مرگ برای مرد، اگر نیت پاک دارد، و مسلمان است و پیکار می کند، و به جان، از مردان پارسا پشتیبانی می کند، عار نیست".
چون حرّ این سخن بشنید، از او کناره گرفت. وی و یارانش از یک سو می رفت و حسین از سوی دیگر می رفت» (طبری، ج7، ص2995). امام حسین و یارانش، در منزلگاهی که در میان زُبالَه و واقصَه قرار داشت و به آن بَیضَه می گفتند، فرود آمدند. امام برای یاران خود و یاران حرّ سخن گفت. با «حَمد و ثَنای (=ستایش و شکر) خداوند» آغاز کرد و چنین ادامه داد: «…ایمردم، پیامبر خدای، صَلّی اللّه عَلیه و سَلّم، فرموده هرکه حاکم ستمگری را ببیند که مُحَرَّمات (=حَرام شده ها) خدا را حَلال شمارد و پیمان خدا را بشکند و بهخلاف سُنّت (=روش) پیامبر خدا رود و میان بندگان خدا با گناه و تَعَدّی (=ستمگری) عمل کند و به کردار یا به گفتار، عیب او نگوید، بر خدا فرض باشد که او را به جایی که باید، ببرد. بدانید که اینان (=یزید و همدستانش) به اطاعت شیطان درآمده اند و اطاعت رَحمان (=خدا) را رهاکرده اند. تباهی آورده اند و حُدود را مُعَوّق نهاده اند (=رهاکرده اند) و غنیمت را خاص خویش کرده اند، حرام خدا را حلال دانسته اند و حَلال خدا را حرام شمرده اند… مگر نمی بینید که به حق عمل نمی کنند و از باطل نمی مانند؟ حقّا که مؤمن باید به دیدار خدای راغب (=مایل) باشد، که به نظر من، مرگ، سعادت است و زندگی با ستمگران مایه رنج» (طبری، ج7، 2994). یاران حسین (ع)، یکایک، به پاخاستند و سخن گفتند و با شور و اشتیاق اعلام کردند بر پیمانی که با او بسته اند، هم چنان، استوار و پایدارند. امام حسین و یارانش در بامداد روز دوم محرّم سال 61 هـ (اوّل اکتبر680م) به نزدیکی دهکده «نینَوا»، که در کناره رود فُرات قرار داشت، رسیدند. حُرّ و سپاهیانش نیز با آنها همراه بودند. در آن جا، «سواری بر اسبی اصیل پدیدار شد که مُسلّح بود و کمانی به شانه داشت و از کوفه می آمد. همگی بایستادند و منتظر وی بودند. چون به آنها رسید، به حُرّ بن یزید و یارانش سلام گفت، امّا، به حسین، عَلیه السّلام، و یارانش سلام نگفت. آن گاه، نامه یی به حُرّ داد که از ابن زیاد بود و چنین نوشته بود: وقتی نامه من به تو رسید و فرستاده ام بیامد، حسین را بدار در زمین باز بی حصار و آب. به فرستاده ام دستور داده ام با تو باشد و از تو جدا نشود تا خبر بیارد که دستور مرا اجرا کرده ای. حُرّ جماعت را وادار کرد در همان جا فرودآیند، بی آب و آبادی». امام حسین و یارانش، به ناگزیر، در همان بیابان «بی آب و آبادی»، که کربَلا نام گرفت، فرودآمدند.
همزمان با ورود امام حسین به «کربلا» عبیداللّه بن زیاد، از عُمَر پسر سَعد اَبی وقّاص (=فاتح نخستین جنگ مسلمانان با ایرانیان در قادسیّه در 7ژوییه 635م ـ 16جمادی الاول سال 14هـ ق) خواست که با «چهار هزار کس» از کوفه به جنگ حسین (ع) برود.
روز سوّم محرّم سال 61 هـ (2 اکتبر680م)، سپاه عُمر بن سَعد ـکه بیش از 4هزار تن بودند ـ در برابر سپاه هفتاد و چند نفره امام حسین صف آرایی کردند.
عُمَر بن سَعد پس از فرودآمدن در بیابان نزدیک «نینوا»، به هریک از «سرانی که به حسین نامه نوشته بودند»، گفت: «پیش وی برو و بپرس برای چه آمده و چه می خواهد؟ امّا، همگی، دریغ کردند و نپذیرفتند» (طبری، ج7، ص3003). سرانجام، یکی از افراد قبیله بَنی تمَیم را پیش امام حسین فرستاد که علّت آمدنش را به کوفه بپرسد.
«حسین بدو گفت: مردم شهرتان به من نوشته اند که بیا. اگر نمی خواهند بازمی گردم». برگشت و به ابنسعد خبرداد. ابنسعد گفت: «امیدوارم خدا مرا از پیکار وی معاف بدارد». سپس، آن چه را که پیک خبر داده بود، برای ابنزیاد نوشت. ابنزیاد وقتی نامه ابن سعد را خواند، این شعر را زیر لب زمزمه کرد: «اکنون که پنجه های ما به او بندشده، امید رهایی دارد، امّا، دیگر مَفَرّی (=گریزگاهی) نیست». ابنزیاد در پاسخ نامه ابن سَعد به او نوشت «…به حسین بگو، او و همه یارانش با یزید بن معاویه بیعت کنند. چون چنین کرد، راٌی خویش را بگوییم» (طبری، ج7، ص3005).
وقتی نامه به ابنسعد رسید، گفت: «حدس می زدم که ابن زیاد سلامت را نمی پذیرد». چند روز بعد نامه دیگری از عُبیداللّه بن زیاد به ابن سعد رسید که از او خواسته بود «میان حسین و یاران وی و آب [رود فُرات] حایل شو که یک قطره از آن ننوشند».
پس از رسیدن این نامه، «ابنسعد، عَمرو بن حَجّاج را با پانصد سوار فرستاد که آبگاه [فرات] را گرفتند و میان حسین و یاران وی و آب حایل شدند و نگذاشتند یک قطره آب بنوشند. و این، سه روز پیش از کشته شدن حسین بود» (طبری، ج7، ص3006).
محافظان بر کناره رود فرات به نگهبانی پرداختند. شمار آنها آن چنان زیاد بود که نزدیک شدن به رود فرات ناممکن می نمود. «وقتی تشنگی بر حسین و یارانش سخت شد، [حسین] عباس بن علی بن ابیطالب، برادر خویش، را پیش خواند و با سی سوار و بیست پیاده فرستاد و بیست مَشک همراهشان کرد که شبانگاه برفتند و نزدیک آب رسیدند.نافع بن هلال جَمَلی با پرچم پیشاپیش می رفت».
وقتی به آب رسیدند، هیچ یک از آنها از آب فرات ننوشید و با شتاب مَشکها را پرکردند. «عَمرو بن حَجّاج و یارانش پیش دویدند. عباس بن علی بن ابیطالب و نافعبن هلال به آنها حمله کردند و پَسَشان زدند که به جای خویش بازگشتند… یاران حسین با مَشکها بیامدند و آب را پیش وی بردند» (طبری، ج7، ص3007). روز نهم محرّم، شمر بن ذی الجوشَن، از نزدیکان عُبیداللّه بن زیاد، نامه او را برای عُمَر بن سَعد برد که مضمون آن چنین بود: «ترا سوی حسین نفرستادم که دست از او بداری، یا وقت بگذرانی یا امید سلامت و بقا بدو بدهی، یا بمانی و پیش من از او وَساطَت (=میانجیگری) کنی. بنگر، اگر حسین و یارانش گردن نهادند و تسلیم شدند، آنها را به مُسالمت سوی من فرست. اگر دریغ کردند، به آنها حمله بَر و خونشان بریز و اعضاشان را ببُر که استحقاق این کار دارند. اگر حسین کشته شد، اسب بر سینه و پشت وی بتاز که ناسپاس است و مخالف و حق ناشناس و ستمگر… اگر به دستور ما عمل کردی، پاداش شنوای مطیع به تو می دهیم و اگر نکردی، از عمل ما و سپاه ما کناره کن و شمر ذی الجوشَن را با سپاه واگذار که دستور خویش را به او داده ایم» (طبری، ج7، ص3010). ابنزیاد نامه را به شمر داد. وقتی شمر نامه ابنزیاد را به عُمربن سعد داد و او آن را خواند، از او پرسید: «چه خواهی کرد؟ فرمان امیرت را اجرا می کنی و دشمن او را می کشی؟ اگرنه، سپاه و اردو را با من واگذار. گفت: نه، خودم این کار را عهده می کنم» (طبری، ج7، ص3011).
عمر بن سعد در «شامگاه پنجشنبه، نه روز از محرّم [سال61هـ] رفته»، از «پس نماز پسینگاه (=نماز عصر)» «باکسان سوار شد و سوی آنها حمله برد». امام حسین شماری از یارانش را فرستاد که از قصدشان آگاه شود. گفتند: «دستور امیر آمده که به شما بگوییم به حکم امیر تسلیم شوید، یا ما با شما جنگ می کنیم». حسین (ع) وقتی از قصدشان آگاه شد، برادرش، عباس، را فرستاد تا یک شب از عمر بن سعد مهلت بخواهد. «عباسبن علی به تاخت بیامد و به آنها رسید و گفت: "ای حاضران، ابوعبداللّه از شما می خواهد که امشب بروید تا در این کار بنگریم که میان شما و او در این باب سخن نرفته بود و چون صبح شود، همدیگر را ببینیم، ان شاءَ اللّه. یا رضایت آورده ایم و کاری را که می خواهید و تحمیل می کنید، انجام می دهیم و اگر نخواهیم، آن را رد می کنیم". حسین می خواست آن شب آنها را پس بَرد تا دستور خویش را بگوید و با کسانش وصیت کند» (طبری، ج7، ص3013).
عمربن سعد پذیرفت و بازگشت. وقتی عمربن سعد و سپاهش بازگشتند، حسین (ع) یاران خود را گردآورد و پس از ستایش خداوند، به آنان گفت: «"… یارانی شایسته تر و بهتر از یارانم نمی شناسم و خاندانی از خاندان خودم نکوتر و خویش دوست تر. خدا همه تان را از جانب من پاداش نیک دهد. بدانید که می دانم فردا روزمان با این دشمنان چه خواهد شد. بدانید که من اجازه تان می دهم با رضایت من، هَمَگیتان بروید که حقّی بر شما ندارم. اینک، شب به بَرَتان گرفته، آن را وسیله رفتن کنید. هریک از شما دست یکی از خاندان مرا بگیرد و در روستاها و شهرهایتان پراکنده شوید تا خدا گشایش دهد، که این قوم مرا می خواهند، وقتی بر من دست یافتند، از دیگران غافل می مانند". برادرانش و پسرانش و برادرزادگانش و دو پسر عبداللّه بن جعفر [عون و محمّد] گفتند: چرا چنین کنیم؟ برای آن که پس از تو بمانیم؟ خدا هرگز چنین روزی را نیارد. نخست، [برادرش] عباس این سخن گفت. سپس آنها این سخن و اَمثال آن را به زبان آوردند» (طبری، ج7، ص3015). «حسین، علیه السلام، گفت: "ای پسران عَقیل،[جعفر، عبدالرّحمان و عبداللّه]، کشته شدن مُسلم شما را بس، بروید که اجازه تان دادم". گفتند: "نه، به خدا، نمی کنیم. جان و مال و کسانمان را فدایت می کنیم و همراه تو می جنگیم تا شریک سرانجامت شویم. خدا، زندگی از پس ترا روسیاه کند". پس مُسلم بن عَوسَجه اَسَدی برخاست و گفت: "ترا رها کنیم و خدا بداند که در کار اَدای حق تو نکوشیده ایم؟ نه به خدا، باید نیزه ام را در سینه هاشان بشکنم و با شمشیرم، چندان که دسته آن به دستم باشد، ضَربتشان بزنم. از تو جدا نمی شوم. اگر سلاح برای جنگشان نداشته باشم، به دفاع از تو، چندان سنگشان می زنم که با تو بمیرم". سعیدبن عبداللّه حَنَفی، [یکی از پیکهایی که نامه های مردم کوفه به امام حسین را به مکه برده و در آن جا به یاران حسین (ع) پیوسته بود]، برخاست و گفت: "… به خدا، اگر بدانم کشته می شوم، سپس زنده می شوم، آن گاه زنده سوخته می شوم و خاکسترم به باد میرود و هفتاد بار چنینم می کنند، از تو جدا نشوم تا پیش رویت بمیرم…" زُهیر بن قَین [بَجَلی، که در میانه راه به حسین پیوسته بود] گفت: "به خدا دوست دارم کشته شوم و زنده شوم و باز کشته شوم و، به همین صورت، هزاربار کشته شوم و خدا با کشته شدن من بَلیه (=مصیبت) را از جان تو و جان این جوانان خاندان تو دور کند".
همه یاران وی سخنانی گفتند که همانند یکدیگر بود و از یک روی. می گفتند: "به خدا، از تو جدا نمی شویم. جانهای ما به فدایت. با سینه و صورت و دست، ترا حفظ می کنیم…"» (طبری، ج7، ص3016).
در شب عاشورا «حسین و یاران وی، همه شب، بیدار بودند، نماز می کردند و آمرزش می خواستند و دعا می کردند و زاری». سواران دشمن بر آنها می گذشتند و مراقبشان بودند. بامداد روز عاشورا، امام حسین با خاندان و یاران خویش «نماز صبح بکرد». آن گاه، برای آنان سخن گفت. با این که می دانست تا چند ساعت دیگر خود و همرزمانش به خون خواهند غلتید، ذرّه یی تردید و بیم در کلامش نبود. عَزمش برای پیکار با دشمن اسلام محمّدی و مردم، جَزم بود. در نهایت سخنوری و شیوایی سخن می گفت، با روحی سرشار از یقین و آرامش. همرزمانش نیز مانند خود او در راه نبرد با دشمن بیدادگر، عَزمی جَزم داشتند و با این که همگی گرسنه و تشنه بودند، بی شکوه، چشم به راه فرمان جهاد پیشوایشان، لحظه شماری می کردند. فضا رُعب آور می نمود، امّا، در دلهای یاران حسین (ع) تنها جسارت و جرأت و ایمان بود و از بیم در آنها نشانی نبود.
«حسین یاران خویش را بیاراست. سی سوار با وی بودند و چهل پیاده. زُهَیر بن قَین [بَجَلی] را به پهلوی راست یاران خود نهاد و حبیب بن مَظاهر را به پهلوی چپ یاران خود نهاد. پرچم خویش را به عباس بن علی، برادرش، داد. خیمه ها را پشت سر نهاد و بگفت تا مقداری هیزم و نی را که پشت خیمه ها بود، آتش زدند که بیم داشت دشمن از پشت سر بیاید» (طبری، ج7، ص3020). شمر که «سلاح تمام داشت، بر اسبی به تاخت آمد و بر خیمه ها گذشت و جز هیزم مشتعل چیزی ندید. به صدای بلند بانگ زد که ای حسین، در این دنیا، پیش از روز رستاخیز، آتش را، به شتاب، خواستی؟» مُسلم بن عوسَجَه به حسین (ع) گفت: «"ای پسر پیامبر خدا، فدایت شوم، تیری به او بیندازم که در تیررس است و تیرم خطا نمی کند. این فاسق از جَبّاران بزرگ است". حسین گفت: "تیرش نزن که نمی خواهم من آغاز کرده باشم"» (طبری، ج7، ص3022). وقتی سپاه عبیداللّه بن زیاد به اردوی امام حسین نزدیک شدند، حسین(ع) بر اسب خویش نشست و خطاب به سپاه دشمن، لب به سخن گشود ـ«بهخدا، هرگز، چه پیش از آن و چه بعد، نشنیدم که گوینده یی بلیغ تر از او سخن کند»ـ و «با صدای بلند، که بیشتر کسان می شنیدند» گفت: «ای مردم، سخن مرا بشنوید و در کار من شتاب مکنید تا درباره حقّی که بر شما دارم سخن آرم و بگویم که به چه سبب به سوی شما آمده ام. اگر گفتار مرا پذیرفتید و سخنم را باور کردید و انصاف دادید، نیکروز می شوید که برضدّ من دستاویزی ندارید، و اگر نپذیرفتید و انصاف ندادید، شما و شریکان (عبادت)تان یکدل شوید که منظورتان نهان نباشد و درباره من هرچه خواهید کنید و مهلتم ندهید. یاور من خدایی است که این کتاب (=قرآن) را نازل کرده و هم او دوستدار شایستگان است». سپس، گفت: «نَسَب مرا به یادآرید و بنگرید من کیستم، آن گاه، به خویشتن بازروید و خودتان را ملامت کنید و بیندیشید که آیا رواست مرا بکشید و حُرمتم را بشکنید؟ مگر من پسر دختر پیامبرتان و پسر وَصی وی و عموزاده اش [=علی بن ابی طالب] نیستم که پیش از همه به خدا ایمان آورد و پیامبر را درمورد چیزی که از پیش پروردگارش آورده بود، تصدیق کرد؟» آن گاه، در ادامه سخنانش گفت: «آیا به عوض کسی که کشته ام یا مالی که تلف کرده ام یا قصاص زخمی که زده ام، از پی منید؟» آنها «خاموش ماندند و با وی سخن نکردند».
حسین (ع)، سپس، به چند تن از سران قبایل کوفه که به وی نامه نوشته و به شهرشان فراخوانده بودند، «بانگ زد»: «"ای شَبت بن رَبَعی، ای حَجّار بن اَبجَر، ای قَیس بن اَشعَث، ای یزید بن حارث! مگر به من ننوشتید که میوه ها رسیده و باغستانها سرسبز شده و چاهها پرآب شده و پیش سپاه آماده خویش می آیی، بیا"؟ گفتند: "ما ننوشتیم". گفت: "سُبحانَ اللّه، به خدا، نوشتید". آن گاه، گفت: "ای مردم، اگر نمی خواهید، بگذاریدم از پیش شما به سرزمین اَمانگاه خویش روم". قیسبن اَشعث گفت: "چرا به حُکم عموزادگانت تسلیم نمی شوی؟ به خدا، با تو رفتاری ناخوشایند نمی کنند و از آنها بدی به تو نمی رسد". حسین بدو گفت: "… نه به خدا، مانند ذَلیلان تسلیم نمی شوم و مانند بردگان گردن نمی نهم. ای بندگان خدا، من از این که سنگسارم کنید، به پروردگار خویش و پروردگار شما پناه می برم. از شرّ متکبّرانی که به روز حساب (=روز قیامت) ایمان ندارند، به پروردگار خودم و پروردگار شما پناه می برم"» (طبری، ج7، ص3025). زُهیر بن قین بَجَلی «بر اسب خویش که دُمی پرموی داشت، بیامد» و خطاب به سپاه ابن زیاد گفت: «"ای مردم کوفه،… خدا ما و شما را به باقیماندگان پیامبر خویش امتحان می کند تا ببیند ما و شما چگونه عمل می کنیم. ما شما را دعوت می کنیم که آنها را یاری کنید و از پشتیبانی عبیداللّه بن زیاد طغیانگر بازمانید که در ایام سُلطهٌ آنها جز بد نخواهید دید. چشمانتان را میل می کشند، دستها و پاهایتان را می بُرند، اعضایتان را می بُرند و بر تنه های خرما بالا می برند و پارسایان و قاریان شما، اَمثال حُجر بن عَدی و یارانش و هانی بن عُروه و نظایر او را می کشند". شمربن ذی الجوشن تیری به او انداخت و گفت: "خاموش باش که خدا صدایت را خاموش کند که از پرگوییت خسته مان کردی". زُهیر گفت: "ای پسر کسی که به پاشنه هایش می شاشید، روی سخنم با تو نیست که تو حیوانی بیش نیستی. به خدا، گمان ندارم دو آیه از کتاب خدا را بدانی…" شمر گفت: "خدا، هم اکنون، تو و یارت را می کشد". گفت: "مرا از مرگ می ترسانی! به خدا، مرگ با وی را از جاوید بودن با شما خوشتر دارم"» (طبری، ج7، ص3526). حُرّ بن یزید ریاحی، فرمانده نیروهای تمَیم و هَمدان (از قبایل یمن) در سپاه عُمَر بن سَعد ـکه راه را بر امام حسین بسته بود و او را ناگزیر کرده بود در بیابان «بی آب و آبادی» کربلا فرود آید ـ وقتی دریافت که وُقوع جنگ حتمی است، «کم کم به حسین نزدیک شد. یکی از قوم وی، به نام مُهاجر، پسر اَوس، گفت: "ای پسر یزید، چه می خواهی؟ می خواهی حمله کنی؟" او خاموش ماند و لرزش سراپایش را گرفت. مهاجر گفت: "به خدا، کار تو شگفتی آور است. هرگز به هنگام جنگ ترا چنین ندیده بودم که اکنون می بینم. اگر به من می گفتند: دلیرترین مردم کوفه کیست، از تو نمی گذشتم. این چیست که می بینم؟" گفت: "به خدا، خودم را میان بهشت و جهنّم مُرَدّد می بینم. به خدا، اگر پاره پاره ام کنند و بسوزانند،چیزی را بر بهشت نمی گزینم". آن گاه، اسب خویش را بزد و به حسین (ع) پیوست و گفت: "خدایم فدایت کند. من همانم که ترا از بازگشت بداشتم و همراه تو شدم و در این مکان فرودت آوردم. به خدایی که جز او خدایی نیست، گمان نداشتم این قوم آن چه را گفته بودی، نپذیرند و کار ما به اینجا بکشد. به خویش می گفتم که قسمتی از دستور این قوم را اطاعت می کنم که نگویند از اطاعتشان برون شده ام، ولی، آنها این چیزها را که حسین می گوید، می پذیرند. به خدا، اگر می دانستم که نمی پذیرند، چنان نمی کردم. اینک، پیش تو آمده ام و از آن چه کرده ام به پیشگاه پروردگارم توبه می برم. ترا، به جان، یاری می کنم تا پیش رویت بمیرم. آیا این توبه را می پذیری؟" گفت: "آری، خدا توبه ات را می پذیرد و ترا می بخشد. نام تو چیست؟" گفت: "من حُرّم، پسر، یزید". گفت: "تو چنان که مادرت نامت داد حُرّی. ان شاءاللّه، در دنیا و آخرت حُرّی. فرودآی". گفت: "من به حال سواری از پیاده بهترم. بر اسبم مدّتی با آنها می جنگم و آخر کارم به فرودآمدن می کشد". گفت: "خدا رحمتت کناد. هرچه به نظرت می رسد، بکن"» (طبری، ج7، ص3028). حرّبن یزید به سوی سپاه عبیداللّه بن زیاد رفت و خطاب به آنها گفت: «"ای مردم کوفه، مادرتان عزادارتان شود و بگرید که او را دعوت کردید و چون بیامد تسلیمش کردید. می گفتید خویشتن را برای دفاع از او به کشتن می دهید. امّا، بر او تاخته اید که خونش را بریزید. خودش را بداشته اید، گلویش را گرفته اید و از همه سو درمیانش گرفته اید و نمی گذارید در دیار وسیع خدا برود تا ایمن شود و خاندانش نیز ایمن شوند. به دست شما چون اسیر مانده که برای خویش نه سودی تواند گرفت و نه دفع ضرری تواند کرد. وی را با زنانش و کودکان خُردسالش و یارانش از آب رود فرات، که یهودی و مَجوسی (=زرتشتی) و نَصرانی (=مسیحی) می نوشند، و خوکها و سگان روستا در آن می غلتند، ممنوع داشته اید که هم اکنون از تشنگی ازپادرآمده اند. چه رفتار بدی با باقیماندگان محمّد پیش گرفتهاید…" پیادگان قوم سوی او حمله بردند و تیر انداختند که برفت تا پیش روی حسین بایستاد»(طبری، ج7، ص3029). عُمَر بن سَعد، سپهسالار سپاه عُبیداللّه بن زیاد، «تیری در دل کمان نهاد و بینداخت و گفت: "شاهد باشید که من نخستین کسَم که تیر انداخت"». با تیری که ابن سعد به سوی اردوی امام حسین افکند، جنگ آغاز شد.
عَمرو بن حَجّاج زُبَیدی، فرمانده پهلوی راست سپاه عمر بن سعد، از سوی رود فرات به اردوی امام حسین یورش برد. مُسلم بن عَوسَجه با مهاجمان درآویخت و دلیرانه جنگید. او «نخستین کس از یاران حسین» بود که جان باخت.
«حسین سوی او رفت. هنوز رَمَقی داشت. و بدو گفت: "ای مسلم، پسر عَوسَجه، پروردگارت رحمتت کند. بعضی از ایشان تعهّد خویش را بهسربرده و شهادت یافته و بعضی از ایشان منتظرند و بههیچ وجه تغییری نیافتهاند"» («فَمنهُم مَن قَضی نَحبَه وَ منهُم مَن ینتَظر وَ ما بَدّلوا تَبدیلاً» ـقرآن، سوره اَحزاب، آیهٌ23). حبیببن مَظاهر نیز به مسلم بن عوسجه نزدیک شد و گفت: «ای مسلم، مرگ تو بر من گران است. ترا مژده بهشت». مسلم «با صدای نارسا بدو گفت: "خدایت مژده خیر دهاد"». حبیببن مظاهر گفت: «اگر نبود که می دانم که از پی تواَم و همین دَم به تو می رسم، دوست داشتم هرچه را می خواهی به من وصیت کنی تا به انجام آن پردازم، بهسبب آنکه دینداری و خویشاوند». گفت: «خدایت رحمت کند. وصیت من همین است (و با دست به حسین اشاره کرد) که پیش روی او بمیری». گفت: «به پروردگار کعبه، چنین می کنم». «چیزی نگذشت که در دست آنها بمرد» (طبری، ج7، ص3037). شمر بن ذی الجوشن، فرمانده پهلوی چپ سپاه عمر بن سعد، به پهلوی چپ اردوی امام حسین، که فرماندهیش را حبیب بن مَظاهر به عهده داشت، یورش برد «که درمقابل وی استوار ماندند و او و یارانش را نیزه زدند».
در این پیکار، عبداللّه بن عُمیر کلبی، که او و همسرش اُمّ وَهَب، از کوفه به یاری امام حسین شتافته بودند، «سخت جنگید».
«چون عمر بن سعد به نزدیک حسین آمد و تیر انداخت. کسان نیز تیر انداختند. یسار، آزادشده زیاد بن ابیسفیان و سالم، آزادشده عبیداللّه بن زیاد، برون آمدند و گفتند: "هَماوَردی هست که سوی ما آید؟"
در این هنگام عبداللّهبن عُمَیر کلبی ... پیش تاخت و آن دو را با ضربت شمشیر از پای افکند»(طبری، ج7، ص3031). در این هنگام، «به حسین و یارانش، از هرسوی، حمله شد… یاران حسین سخت بجنگیدند. سوارانشان حمله آغاز کردند. همگی سی و دو سوار بودند و از هر طرف که به سپاه کوفه حمله می بردند، آن را عقب می زدند». عبداللّهبن عُمَیر کلبی «از پس دو کس اول، دو کس دیگر را نیز کشت» و خود «کشته شد». «و این کشته دوم از یاران حسین بود» (طبری، ج7، ص3038). اُمّ وَهَب «به طرف شوهر خویش رفت و بر سر وی بنشست و خاک از آن پاک می کرد و می گفت: "بهشت، ترا خوش باد". شمر بن ذی الجوشن به غلامی رُستم نام گفت: "سرش را با چماق بزن. و رستم سر او (=اُمّ وَهَب) را بزد و بشکست و در جا بمرد». «در آن اَثنا که کسان به جنگ بودند و جَولان می دادند و حُرّ [بن یزید ریاحی] به جماعت حمله آورده بود و گوش و ابروی اسبش زخمدار بود و خون از آن روان بود»، زید بن سفیان «با حُر هَماوَردی کرد، گویی جانش در کفَش بود. وقتی رو به رو شدند، حُر مهلتش نداد و خونش بریخت». «چون عَزرَة بن قَیس، که سالار سواران اهل کوفه بود، دید که سواران وی از هر سوی عقب می روند»، یکی را «پیش عمر بن سعد فرستاد و گفت: "مگر نمی بینی سواران من در اوّل روز از این گروه اندک چه می کشند؟ پیادگان و تیراندازان را به مقابله آنها فرست"». عمر بن سعد، از شَبث بن رَبَعی، که «سر پیادگان» سپاهش بود، خواست که با «تیراندازان» به جنگ حسین (ع) برود. «شَبث [که] پیکار با حسین را خوش نداشت»، گفت: «سُبحانَ اللّه، می خواهی پیر [قبیله] مُضَر و همه مردم شهر [کوفه] را با تیراندازان بفرستی؟ کسی جز من نیافتی که برای این کار بفرستی؟». شَبث حاضر نشد فرماندهی تیراندازان را به عهده گیرد و خود در این کار شرکت نکرد.
عمر بن سعد، حُصَین بن تَمیم، «سالار نگهبانان و سالار سوارانی که اسبشان زره داشت»، را پیش خواند و «سوارانی را که اسبانشان زره داشت با پانصد تیرانداز با وی فرستاد که بیامدند و چون نزدیک حسین و یاران وی رسیدند، تیربارانشان کردند و چیزی نگذشت که اسبانشان را پی کردند (=رگ و پی پای اسبان را با تیر از میان بردند) و همگی پیاده ماندند».
بعدها، اَیوب بن مُشَرّح، یکی از سپاهیان ابن سعد، می گفت: «به خدا، اسب حُرّ [بن یزید ریاحی] را من کشتم. تیری به شکمش زدم. اسب بلرزید و به خود پیچید و بیفتاد. حُرّ از آن پایین جست، گویی شیری بود و شمشیر به دست داشت. بهخدا، هیچ کس را ندیدم که بهتر از او ضربت بزند» (طبری، ج7، ص3039). «تا نیمروز، سخت ترین جنگی که خدا آفریده بود، با آنها کردند و چنان بود که نمی توانستند جز از یکسوی به آنها حمله کنند که خیمه ها فراهم بود (=بههم چسبیده بود) و راست و چپ به هم پیوسته بود.
چون عمر بن سعد چنین دید، کسانی را فرستاد که خیمه ها را از پای درآرند که آنها را (=امام حسین و یارانش را) درمیان گیرند. یاران حسین سه و چهار، میان خیمه ها میرفتند و به هرکه خیمه را ازپای درمی آورد و غارت می کرد، حمله می بردند و میکشتند و از نزدیک تیر می زدند و ازپای می انداختند. در این وقت، عمر بن سعد گفت: "خیمه ها را آتش بزنند و وارد آن شوند و ازپای بیندازند". آتش بیاوردند و سوزانیدن آغاز کردند. حسین گفت: "بگذارید بسوزانند که چون آتش در آن افتاد نمی توانند از آن جا به شما دست یابند". و چنین شد و نمی توانستند جز از یک سوی با آنها جنگ کنند. شمربن ذیالجوشن حمله برد و نیزه در خیمه حسین فروبرد و بانگ زد: "آتش بیارید تا این خیمه را بر سر ساکنانش آتش بزنم". زنان فریاد زدند و از خیمه برون شدند». زُهَیر بن قَین بَجَلی «با گروهی از یاران خویش، که ده کس بودند، حمله برد و به شمر و یارانش تاخت و آنها را از خیمه ها عقب راند، که از آن جا دور شدند». جنگ مغلوبه شد و از دو سو شماری کشته شدند. «حُصَینبن تَمیم حمله آورد و حبیب بن مَظاهر به مقابله وی رفت و چهره اسب وی را با شمشیر بزد که روی پا بلند شد و سوار از آن بیفتاد و یارانش او را ببردند و نجات دادند». حبیب قهرمان «جنگی سخت بکرد. آن گاه یکی از بنی تمیم بدو حمله برد، که با شمشیر به سرش زد و خونش بریخت. آن گاه، یکی دیگر از بنی تمیم بدو حمله آورد و با نیزه بزد که بیفتاد. خواست برخیزد. حُصَین بن تمیم با شمشیر بر وی زد که بیفتاد. مرد تمیمی پیاده شد و سرش را برید». حُصین از آن مرد تمیمی خواست که به پاداش همدستی در کشتن حبیب بن مظاهر، سرش را به وی بدهد که آن را به گردن اسبش بیاویزد و در اردوگاه بگرداند. مرد تمیمی سر را به او داد که «به گردن اسب خویش آویخت و در اردوگاه بگردانید و سپس بدو بازداد و چون به کوفه رسید، آن دیگری (=مرد تَمیمی) سر حبیب را بگرفت و به سینه اسب خویش آویخت و سوی ابن زیاد رفت که در قصر بود»(طبری، ج7، ص3043). مرگ حبیب پاکباز برای امام حسین بسیار سنگین و دردناک بود. «وقتی حبیب بن مظاهر کشته شد، حسین در خود شکست و گفت: خودم را و محافظ یارانم را پیش خدا ذخیره می نهم» (طبری، ج7، ص3044). در این هنگام که آتش جنگ شعله می کشید و یاران حسین (ع)، سرشار از شور و شیفتگی، از هر سو به قلب دشمن هجوم می بردند. «حُرّ و زُهَیر بن قَین جنگی سخت کردند و چون یکیشان حمله می برد و فرومی ماند، دیگری حمله می برد و او را نجات می داد. عاقبت، پیادگان به حُرّ حمله بردند که کشته شد…»
وقتی جنگ نابرابر و پرشوری که از بامداد عاشورا آغاز شده بود، به نیمروز داغ کربلا رسید، حسین و یارانش «نماز ظهر کردند. حسین با آنها نماز خوف کرد. بعد از ظهر بجنگیدند و جنگ سخت شد و پیش حسین رسید.
زُهَیر بن قین، سخت، می جنگید و میگفت: من زُهَیرم پسر قَین که دشمن را با شمشیر از حسین میرانم کثیربن عبداللّه شَعبی [از قبیله هَمدان] و مهاجرین اَوس بدو حمله بردند و خونش بریختند. نافعبن هلال جَمَلی، که «از اشراف و شجاعان عرب» بود، «نام خویش را به پیکان تیرهایش نوشته بود و تیرها را، که زهرآگین بود، می انداخت و می گفت: من جَمَلیم، که پیرو دین عَلیم. دوازده کس از یاران عمربن سعد را کشت، جز آنها که زخمدارشان کرد». نافع در این رویارویی «چندان ضربت خورد که دو بازویش شکست و اسیر شد. شمربن ذی الجوشن او را گرفت و یارانش او را سوی عمر بن سعد کشیدند… خون بر ریشش روان بود و می گفت: "دوازده کس از شما را کشتم، به جز آنها که زخمدارشان کردم، و خویشتن را از این تلاش ملامت نمی کنم. اگر ساق و بازو داشتم، اسیرم نمی کردید". شمر به عمر گفت: "خدایت قرین صَلاح بدارد، او را بکش". گفت: "تو او را آورده ای، اگر می خواهی خونش بریز". شمر شمشیر خویش را کشید و نافع بدو گفت: "اگر از مسلمانان بودی چنین بی باک نبودی که با خون ما به پیشگاه خدای رَوی. حَمد خدای را که مرگ ما را به دست بدترین مخلوق نهاد". پس شمر او را بکشت» (طبری، ج7، ص3046).
شمر و سپاهیانش به یاران باقیمانده حسین (ع) یورش بردند. «چون یاران حسین دیدند که آنها بسیار شده اند و نمی توانند از خودشان و از حسین دفاع کنند، به هم چشمی برخاستند که پیش روی او کشته شوند. «عابس بن ابی شَبیب [خطاب به امام حسین] گفت: "ای ابوعبداللّه به خدا، بر پشت زمین، از نزدیک و دور، کسی را عزیزتر و محبوب تر از تو ندارم. اگر می توانستم با چیزی عزیزتر از جانم و خونم ظلم و کشته شدن را از تو بردارم، برمی داشتم. ای ابوعبداللّه، درود بر تو، شهادت می دهم که بر هدایت تواَم و هدایت پدرت". آن گاه، با شمشیر کشیده سوی آنها رفت و زخمی بر پیشانی داشت. رَبیع بن تمیم عبدی هَمدانی، [از سپاه ابنزیاد] گوید: "وقتی دیدمش که می آمد، شناختمش که در جنگها دیده بودمش که از همه دلیرتر بود. گفتم: ای مردم، این شیر شیران، این پسر ابی شبیب است، هیچ کس از شما سوی وی نرود. او ندا میداد که "مگر مردی نیست که با مردی مقابله کند؟" عمربن سعد گفت: "سنگبارانش کنید".
از هر سو سنگ به طرف وی انداختند. چون چنین دید زره و زره سر خویش (=کلاه خود) را بینداخت. آن گاه، به کسان حمله کرد. به خدا، دیدمش که بیشتر از دویست کس را دنبال می کرد. آن گاه، از هر طرف به او تاختند» (طبری، ج7، ص3050). سپاهیان عمر بن سعد که توان رویارویی مستقیم با عابس پاکباز و دلاور را ـکه بی ترس و باک، چون شیر غُرّان، به هر سو می تاخت ـ نداشتند، به یکباره، به او تاختند. عابس، بی خود و زره، جانانه، جنگید و تنیچند از مهاجمان را از پای افکند و خود از پای درافتاد.
یاران حسین (ع)، یک به یک، از او اذن (=اجازه) جهاد می طلبیدند و به میدان می شتافتند و پس از نبردی جانانه در خون داغ و جوشانشان پرپر می شدند. هر سرو تناوری که به خاک می غلتید، یاران بی قرارش، این آیه را زمزمه می کردند: «فَمنهُم مَن قَضی نَحبَه وَ منهُم مَن ینتَظر وَ ما بَدّلوا تَبدیلاً» (قرآن، سوره اَحزاب، آیهٌ23) «ازمیانشان، یکی که نذر و تعهّدی به گردن داشت، آن را اداکرد و دیگری در انتظار ادای دَینی است که به گردن دارد، و هیچ دگرگونی در آن راه ندارد». هرچه آتش نبرد شعله ورتر می شد، یاران حسین شیفته تر و بی قرارتر می شدند. خورشید جسارت و رزمندگی، سایه های لرزان ترس را، به کلّی، محو کرده بود.
سرانجام، «یاران حسین [همگی] کشته شدند و نوبت وی و خاندانش رسید».
«نخستین کس از فرزندان ابی طالب که آن روز کشته شد، علیاکبر، پسر حسین، بود... علیاکبر بیامد و با شمشیر به کسان حمله برد. مُرّة بن مُنقذ راه بر او گرفت و ضربتی به او زد که بیفتاد و کسان اطرافش را گرفتند و با شمشیر پاره پاره اش کردند… [حسین و یارانش] او را از محل کشته شدنش ببردند و رو به روی خیمه گاهی نهادند که مقابل آن جنگ می کردند… پس از آن، عَمرو بن صَبیح صُدایی تیری سوی عبداللّه بن مسلم بن عقیل [که مادرش رقیه، دختر حضرت علی بود] انداخت و او دست خویش را بر پیشانی برد و برداشتن نتوانست. پس از آن تیر دیگری بزد که قلبش را بشکافت.
پس از آن، از هر سو، آنها را درمیان گرفتند.
حمید بن مُسلم [یکی از سپاهیان ابن زیاد] گوید: "پسری سوی ما آمد که گویی چهره اش پاره ماه بود. شمشیری به دست داشت و پیراهن و تنبان داشت و نعلینی به پا… عُمر بن سعد اَزدی به او حمله برد و پس نیامد تا سر او را با شمشیر بزد که پسر به رو درافتاد و گفت: "عموجانم". حسین چون عقاب برجست و همانند شیری خشمگین حمله آورد و عُمر را با شمشیر بزد که دست خود را حایل شمشیر کرد که از زیر مرفَق (=آرنج) قطع شد و بانگ زد و عقب رفت. تنی چند از سواران مردم کوفه حمله آوردند که عُمَر را از دست حسین رهایی دهند. اسبان رو به عمر آوردند و سُمهای آنان به حرکت آمدند و اسبان و سواران جَولان کردند و او را لگدمال کردند تا جان داد.
وقتی غبار برفت، حسین را دیدم که بر سر پسر ایستاده بود و پسر با دو پای خویش زمین را می خراشید و حسین می گفت: "ملعون باد قومی که ترا کشتند… به خدا، برای عمویت گران است که او را بخوانی، امّا، جوابت را ندهد. به خدا، دشمنش بسیار است و یاورش اندک".
آنگاه، وی را برداشت. دو پای پسر را دیدم که روی زمین می کشید و حسین سینه به سینه وی نهاده بود… وی را ببرد و با پسرش علی اکبر و دیگر کشتگان خاندانش، که اطراف وی بودند، به یک جا نهاد. درباره پسر پرسش کردم، گفتند: وی قاسم بن حسن بن علی بن ابی طالب بود…» (طبری، ج7، ص3054).
عبداللّه و جعفر و عثمان، فرزندان حضرت علی، پیش تاختند و جنگیدند و به شهادت رسیدند.
باقیمانده خاندان حسین، از جمله، برادر پاکبازش عبّاس، پرچمدار قهرمان عاشورا، یک به یک، جنگیدند و سر به راه «جانان» نهادند.
آخرین کس از خاندان حسین، برادر پاکبازش عبّاس، پرچمدار قهرمان عاشورا، بود که برای شکستن محاصره دشمن و آوردن آب از «نهر عَلقَمه»، از شاخه های رود فرات، برای زنان و کودکان تشنه کام، بی باک و بیم، به قلب دشمن تاخت و حلقه محاصره را درهم شکست و خود را به آب رساند و بی آن که کفی آب بنوشد، مشک را از آب فرات پرکرد و در حالی که جان شیفته و پرشور رَجَز می خواند: «وَ الله انْ قَطَعْتُموا یَمینی، انّی اُحامی اَبَداً عَنْ دینی» (به خدا قسم اگر دست راستم را قطع کنید، من از حمایت از دینم دست بر نمی دارم)، دوباره با دشمن درآویخت و بی آن که بتواند مشک آب را به مقصد برساند، جانانه جنگید و سرانجام، سر به راه آرمان والای مولایش حسین نهاد و جان باخت.
سرانجام، امام حسین تنها ماند. پیکرهای غَرقه به خون شش تن از برادرانش، فرزندان عمویش عَقیل، فرزندان نوجوان برادرش، فرزندان نوجوان خودش، و بسیاری دیگر از خویشان و رزمندگان پاکبازش در بیابان داغ کربلا خاموش و آرام خفته بودند. زنان و کودکان و فرزند تبدارش علی در بیابان تفتیده و سوزان، تشنه و داغدار، نظاره گر بی تاب این نبرد شورانگیز، امّا، نابرابر بودند.
همه یاران رفتند و به عهد خونینشان وفا کردند. امام حسین، تنها، ماند. حسین بر بالای جسدهای به خون تپیده یاران نگاه به آسمان دوخت و گفت: «خدایا، این هدایا را از من بپذیر». چهره اش، چون آتش، گدازان بود. آن گاه، با زنان و فرزندان خاندان و خویشان و یاران و تنها پسر باقیمانده اش علی، که بیمار بود، وداع کرد و بی آن که روی برگرداند، شعله ور از شوق دیدار «یار»، شهاب وار، به قلب سپاه یزید تاخت. به هر سو که یورش می برد، دشمن، هراسان، از برابرش می گریخت. فریاد زد: «اگر دین محمّد جز با کشته شدنم پایدار نمی مانَد، شمشیرها بگیریدم» (ان کان دین محمّد لایستَقم الاّ بقَتلی، یاسُیوف خُزینی). «شمر بن ذیالجوشن با پیادگان نزدیک حسین آمد و حسین بدانها حمله برد و… با پیادگان چندان بجنگید که عقب رفتند… آن گاه، پیادگان، از راست و چپ، به وی حمله بردند و او به راستیها حمله برد تا پراکنده شدند و به چپیها نیز، تا پراکنده شدند… [یکی از سپاهیان ابن زیاد میگفت:] "به خدا، هرگز شکسته یی را ندیده بودم که فرزند و کسان و یارانش را کشته باشند و چون او محکم دل و آرام خاطر باشد و دلیر بر پیشروی. به خدا، پیش از او و پس از او، کسی را همانندش ندیدم. وقتی حمله می برد، پیادگان، از راست و چپ او، چون بُزغالگان از حمله گرگ، فراری می شدند… پیاده می جنگید، چون یکه سواری دلیر، از تیر احتراز (=پرهیز) می کرد، جای حمله را می جست، به سواران حمله می برد» (طبری، ج7، ص3061).
«حسین تشنه بود و تشنگی وی سخت شد. نزدیک [خیمه گاه] آمد که آب بنوشد. حُصَین بن تَمیم [سالار نگهبانان ابن زیاد] تیری سوی وی انداخت که به دهانش خورد. خون از دهان خویش می گرفت و به هوا می افکند، آن گاه، حَمد خدا کرد و ثَنای او کرد، سپس، دو دست خویش را فراهم کرد (=کنار هم نهاد) و گفت: "خدایا، شمارشان کم کن و به پراکندگی، جانشان را بگیر و یکیشان را در زمین به جای مگذار…"» «یکی از بَنی اَبان [از افراد یکی از قبایل حجاز] تیری بزد و آن را در چانه حسین جای داد. حسین تیر را بیرون کشید و دو دست خویش را بگشود که از خون پر شد. آن گاه، گفت: "خدایا، از آن چه با پسر دختر پیامبرت می کنند، شکایت به تو دارم"» (طبری، ج7، ص3057). «شمر بن ذی الجوشن با گروهی در حدود ده نفر از پیادگان مردم کوفه سوی منزلگاه حسین رفت که بُنه (=رخت و لباس) و عیال (=زن و فرزند) وی در آن بود. حسین سوی آنها رفت که میان وی و بُنه اش حایل شدند. حسین گفت: "وای شما، اگر دین ندارید و از روز معاد نمی ترسید، در کار دنیاتان آزادگان و جوانمردان باشید"…» (یا شیعه آلسفیان! ان لَم یکن دین وَ لایخافونَ المَعاد، فَکونوا اَحراراً فی دُنیاکم).(طبری، ج7، ص3058).
«آنگاه، شمر میان کسان بانگ زد که "وای شما، منتظر چیستید؟ مادرهایتان عزادارتان شود، بکشیدش".
پس، از هر سو به او حمله بردند. ضربتی به کف دست چپ او زدند... ضربتی نیز به شانه اش زدند… و او سنگین شده بود و در کار افتادن بود. در این حال سَنان بن اَنَس نَخَعی [از سران سپاه عمر بن سعد] حمله برد و نیزه در او فروبرد که بیفتاد و به خَولی بن یزید اَصبَحی گفت: "سرش را جداکن". می خواست بکند، امّا، ضعف آورد و بلرزید و سنان بن انس بدو گفت: "خدا بازوهایت را بشکند و دستانت را جدا کند". پس فرود آمد و سرش را ببرید و جدا کرد و به خولی بن یزید داد، پیش از آن ضربتهای شمشیر مکرّر خورده بود.
وقتی حسین بن علی، عَلیه السّلام، کشته شد، سی و سه ضربت نیزه و سی و چهار ضربت شمشیر بر او بود» (طبری، ج7، ص3061).
«سُوَید بن عَمرو بن اَبی المُطاع از پای درآمده بود و بی توان میان کشتگان افتاده بود. چون شنید که می گفتند: "حسین کشته شد"، جانی گرفت. کاردی داشت ـشمشیرش را گرفته بودندـ با کارد خویش مدتی با آنها بجنگید. آن گاه، کشته شد. وی آخرین کشته بود» (طبری، ج7، ص3062). پس از شهادت امام حسین، سالار شهیدان کربلا، «هرچه به تن حسین بود، درآوردند. جامه زیر را بَحر بن کعب گرفت. روپوش را که خَز بود، قَیس بن اَشعث گرفت. نَعلین (=کفش) او را یکی از بنی اَود گرفت اَسوَدنام. شمشیرش را یکی از بنی نَهشَل گرفت که پس از آن به کسان حبیب بن بَدیل رسید. کسان به… حُلّهها (=لباسها و پوشاکها) و شترها روی آوردند و همه را غارت کردند.
کسان به زنان حسین و بُنه و لوازم وی روی کردند. زن بود که بر سر جامه تنش با او درگیر می شدند و به زور می گرفتند و می بردند».
حمید بن مُسلم اَزدی، از نزدیکان عمر بن سعد، گوید: «پیش علی اصغر، پسر حسین بن علی، رسیدم که بر بستر افتاده بود و بیمار بود. شمر بن ذی الجوشن و پیادگان همراه او را دیدم که می گفتند: "چرا این را نکشیم؟" گفتم: "سُبحانَ اللّه، کودکان را هم می کشیم؟ این کودک است. کارم این بود و هرکس را می آمد، از او کنار می زدم. تا عمر بن سعد بیامد و گفت: "کس به خیمه این زنان نرود و مُتعرّض این پسر بیمار نشود، هرکه از لوازمشان چیزی گرفته، پسشان دهد". بهخدا، کسی چیزی پس نداد» (طبری، ج7، ص3062).
«آن گاه، عمر بن سعد میان یاران خود ندا داد: "کی داوطلب می شود که اسب بر حسین بتازد؟" ده کس داوطلب شدند… که بیامدند و با اسبان خویش حسین را لگدکوب کردند، چندان که پشت و سینه او را درهم شکستند».
در روز عاشورا «از یاران امام حسین، علیه السلام، هفتاد و دو کس کشته شد. مردم [روستای] غاضریه، از قبیله بنی اَسَد، [پیکرهای بی سر] حسین و یاران او را، یک روز پس از کشته شدنشان، به خاک سپردند.
از یاران عمر بن سعد هشتاد و هشت کس کشته شده بود، به جز آنها که زخمی شده بودند. عمر بن سعد بر کشتگان نماز کرد و به خاکشان سپرد» (طبری، ج7، ص3064).
پس از شهادت جانگداز «سید الشّهدا»(=سالار شهیدان) و یاران پاکبازش، «همان روز سر او را همراه خَولی بن یزید و حمید بن مُسلم اَزدی سوی ابن زیاد فرستادند» (طبری، ج7، ص3065).
ـ «وقتی سر حسین را با کودکان و خواهران و زنان وی پیش عبیداللّه بن زیاد آوردند، زینب بدترین جامه های خویش را به تن کرده بود و ناشناس شده بود». ابن زیاد وقتی فهمید که او زینب، دختر فاطمه و نوه پیامبر، است، رو به او کرد و گفت: «حَمد خدایی را که رسواتان کرد و به کشتن داد و قصه شما را تکذیب کرد».
زینب، خواهر پاکباز امام حسین، که «زنی پُردل و خَطیبی فَصیح (=سخنور و خوشبیان) بود» (لغتنامه دهخدا)، گفت: «"حمد خدای را که، به خلاف گفته تو، ما را به محمّد حُرمت بخشید و به کمال پاکی رسانید. فاسق است که رسوا می شود و بدکار است که تکذیبش می کنند".
ابنزیاد خشم آورد و به هیجان آمد و گفت: "خدا دل مرا از سرانجام طغیانگرت و یاغیان سرکش خاندانت خنک کرد"» (طبری، ج7، ص3067). ـ «وقتی عبیداللّه به قصر آمد و کسان به نزد وی رفتند، ندای نماز جماعت داده شد و کسان در مسجد اَعظَم فراهم شدند. ابن زیاد به منبر رفت و گفت: "حَمد خدایی را که حق و اهل حق را غَلَبه داد و امیرمؤمنان، یزید بن معاویه، و دسته وی را یاری کرد و دروغگو، پسر دروغگو، حسین بن علی و شیعه وی را بکشت".
ابن زیاد این سخن را به سرنبرده بود که عبداللّه بن عَفیف اَزدی از جای جَست. وی از شیعیان علی کرَّم اللّه وَجهه بود. در جنگ جَمَل، همراه علی بود و چشم چپش ازدست رفت. در جنگ صفّین ضربتی به سرش خورد و چشم دیگرش از دست برفت. پیوسته در مسجد اعظم بود و تا هنگام شب آن جا نماز می کرد و آن گاه می رفت. وقتی ابنعفیف گفتار ابن زیاد را شنید، گفت: "ای پسر مَرجانه، دروغگو، پسر دروغگو، تویی و پدرت و آن که ترا ولایتدار کرد و پدرش. ای پسر مرجانه، فرزندان اَنبیا (=پیامبران) را می کشید و سخن صدّیقان (=راستگویان) می گویید؟" ابن زیاد بانگ زد: "او را پیش من آرید". نگهبانان برجستند و او را گرفتند. ابنعفیف بانگ زد: "أی مَبرور" (=پسندیده و مقبول)، که شعار اَزدیان بود. در آن وقت، هفتصد جنگاور از اَزدیان در کوفه بودند. پس گروهی از جوانان اَزد برجستند و او را بگرفتند و پیش کسانش بردند. امّا، عبیداللّه کسان فرستاد و او را بیاورد و بکشت و بگفت تا در شوره زار بیاویزند و آن جا آویخته شد». «عبیداللّه بن زیاد سر حسین را در کوفه بیاویخت و [به فرمان او] آن را در کوفه گردانیدند» (طبری، ج7، ص3070). سپس، «سر حسین را با سرهای یارانش» به زَحر بن قَیس سپرد که پیش یزید ببرد. زَحر با دوتن از افراد قبیله اَزد سرهای شهیدان پاکباز کربلا را بر سر نیزه کردند و به شام، تختگاه یزید، بردند.
عبیداللّه بن زیاد پس از فرستادن سرهای شهیدان کربلا به شام، فرمان داد «تا زنان و کودکان حسین را آماده کنند و بگفت تا طوق آهنین به گردن علی بن حسین [که بیمار بود] نهادند و آنها را همراه محفَز بن ثَعلَبه عایذی و شمر بن ذی الجوشن روانه کرد که پیش یزیدشان بردند».
«چون [به دمشق] به درگاه یزید رسیدند، محفَزبن ثَعلَبه بانگ برداشت که اینک محفَزبن ثَعلَبه فرومایگان بدکار را پیش امیرمهمنان آورده است». یزید در پاسخ محفَز گفت: «مولود مادر محفز بدتر و فرومایه تر است». «پس از آن بگفت تا زنان و کودکان را پیش روی وی نشانیدند و سر و وضعشان را آشفته دید و گفت: "خدا پسر مرجانه (=عبیدالله بن زیاد) را روسیاه کند. اگر میان وی و شما خویشاوندی یا نزدیکی یی بود، با شما چنین نمی کرد و شما را به این وضع نمی فرستاد"». «زنان خاندان یزید و دختران و کسان معاویه فغان برآوردند و وَلوَله (=ناله و فریاد) کردند» «فاطمه، دختر علی بن ابیطالب گوید: وقتی ما را پیش روی یزید رسانیدند، بر ما رقّت آورد (=دلسوزی کرد) و برای ما چیزی دستور داد و مهربانی کرد. یکی از مردم شام که سرخروی بود، برخاست و گفت: "ای امیرمؤمنان، این را به من ببخش". مرا که دختری پاکیزه روی بودم، منظور داشت که بلرزیدم و بترسیدم و پنداشتم که این کار بر آنها رواست و جامه خواهرم، زینب، را گرفتم. خواهرم زینب از من بزرگتر بود و خردمندتر و می دانست که چنین نخواهد شد. گفت: "دروغ گفتی و دَنائت (=فرومایگی) کردی که این نه حق تو است و نه حق او".
یزید خشمگین شد و گفت: "دروغ گفتی. به خدا، این کار حقّ من است و اگر بخواهم می کنم".
زینب گفت: "هرگز، به خدا، خدا این حقّ را به تو نداده و نتوانی کرد مگر از ملّت (=آیین، دین) ما برون شوی و به دینی جز دین ما بگروی". یزید از خشم به هیجان آمد و گفت: "با من چنین سخن می کنی؟ آن که از دین برون شد پدرت بود و برادرت". زینب گفت: "تو و پدرت و جَدّت به دین خدا و دین پدرم و دین برادر و جَدّ من هدایت یافتید".
گفت: "ای دشمن خدا، دروغ میگویی". گفت: "تو امیر مُقتَدری، به ناحقّ دشنام می گویی و با قدرت خویش زور می گویی". گوید: بهخدا، گویی شرمگین شد و خاموش شد. پس از آن شامی تکرار کرد و گفت: "ای امیرمؤمنان، این دختر را به من بده". یزید گفت: "گمشو، که خدا مرگ مَحتومت دهد".
آن گاه، یزید[خطاب به نعمان بن بشیر که از «خطیبان و شاعران معروف» آن زمان بود ـ «لغتنامه دهخدا»] گفت: "ای نُعمان، پسر بشیر، لوازم بایسته (=لازم و ضروری) برایشان آماده کن و یکی از مردم شام را که امین باشد و پارسا همراهشان کن و با وی سواران و یاران فرست که آنها را به مدینه برساند"» (طبری، ج7، ص3074).