در اواخر دهه ۴۰ برخی رادیو ها که از خارج ایران برنامه پخش میکردند منجمله رادیو میهن پرستان از شکنجه زندانیان سیاسی در ایران با شلاق و باتوم برقی و همچنین کشیدن ناخن و سوزاندن بدن با اطوی داغ گزارشاتی پخش کردند که توسط شکنجه گران ساواک ( سازمان اطلاعات و امنیت رژیم سلطنت) انجام شده بود.
چند سال بعد که دانشجوی سال دوم دانشگاه علم و صنعت تهران بودم "گذر پوست به دباغخانه افتاد" و توسط تیم گشت ساواک دستگیر شدم. آنزمان اوج فعالیت سازمانهای مجاهدین و فدائیان بود و فضای محیطهای دانشجویی هم متأثر از آن و ملتهب بود.
بمدت دو ماه و نیم بازجویی منتهی به شکنجه و شلاق تقریبا برنامه روزانه بود. مردن آرزویی بود که زمانی که برای بازجویی صدایت میکردند آنرا از خدا میخواستی ولی مستجاب نمیشد و دوباره روز از نو و شکنجه و شلاق از نو بدون هیچ چشم اندازی که چه موقع این عذاب به پایان میرسد. تنها مرهمی که در دسترس داشتی محبت و رسیدگی برادرانه هم سلولی هایت بود که آنهم در یکماهی که تنها شده و هم سلولی ها را برده بودند از آن خبری نبود. خودت بودی و کمک خواستن از خدا که به تو استقامت بدهد.
یک روز که در پایان بازجویی بازجویم از دستم عصبانی شده بود و بجای اینکه سربازی صدا بزند که مرا تحویل حسینی شکنجه گر معروف ساواک بدهد خودش با شلاقی که در اتاق داشت بجانم افتاد و چون مهارت حسینی را نداشت بعد از ۶۰-۷۰ ضربه شلاق پاهایم را حسابی خونی کرد. چون در طول بازجویی چشم بند داشتم و جایی را نمیدیدم سربازی مرا مثل یک بچه ۱۲ ساله که حسابی لاغر شده بودم روی شانه اش انداخت و به اتاقی که بهداری کمیته مشترک بود برد و یکنفر پاهایم را پانسمان کرد و به سلول برگرداند.
برخلاف روزهای قبل که تا چند ساعت بعد از خارج شدن از اتاق شکنجه بخودم می تابیدم و پاهایم را به زمین می کوبیدم که خون بجریان بیفتد و از ورم آن کاسته شود اینبار سوزش شلاقهای بازجو بسرعت زایل شد و از این بابت احساس خوشحالی میکردم. علت خوشحالی ام این بود که فکر میکردم که وقتی پاها پانسمان داشته باشند تا زمانی که زخمها خوب بشوند از شکنجه خبری نخواهد بود. البته این خوشحالی زیاد طول نکشید و در بازجویی بعدی دیدم یک متهم دیگر که پاهایش پانسمان داشت را بازجویش برای شکنجه فرستاد.
پس از دو ماه و نیم دوران بازجویی ام تمام شد و مرا به بند ۶ کمیته مشترک که ۸ اتاق بزرگ داشت فرستادند که پرونده ام آماده برای رفتن به دادگاه بشود.
وارد اتاق شماره ۸ شدم. من هفدهمین نفر آن اتاق بودم. اولین نفری که سراغم آمد مجاهد شهید مصطفی جوان خوشدل بود. بعد از چند سوال و جواب مرا اول ارزیابی وسپس توجیه کرد و تصویری از فضای اتاق به من داد. ابتدا یک زندانی که کلاه پشمی بسر داشت را نشانم داد و گفت اینکه دارد قدم میزند و کلاه پشمی دارد مسعود رجوی است. من به روی خودم نیاوردم که این اسم را قبلا شنیده ام در حالیکه دفاعیات مسعود را خوانده بودم و تصورش را هم نمیکردم که یک روزی با وی در یک سلول قرار بگیرم. بعد از اینکه فهمیدم مسعود است تمام حرکاتش را زیر نظر گرفته و صحبتهایش را بدقت گوش میکردم. آنچه از آن داستانها بخاطرم مانده بیشتر اتفاقاتی بود که در کلاس درس و محیط دانشگاه پیش آمده بود که خیلی در آن فضا میچسبید و دوست داشتی ساعتها به صحبتهایش گوش کنی. متأسفانه زیاد طول نمیکشید و با صدای پای نگهبانی که به درب سلول نزدیک میشد و فردی را صدا میکرد و یا نفری را وارد سلول میکرد این دقایق خوش متوقف میشد.
فضای آن اتاق ۱۷ نفره و توضیحاتی که مصطفی از ادامه پروسه زندان برایم داده بود در من این احساس را بوجود آورده بود که دیگر دوران شلاق تمام شده و فقط بایستی زمان طی بشود تا دادگاه مدت زندانم را مشخص کند و آنرا بگذرانم و آزاد بشوم و دوباره به دانشکده برگردم. اما این ذهنیت هم روز بعد شکست و آن موقعی بود که مصطفی که بیش از ۲ سال از دستگیریش گذشته بود را برای ملاقات با خانواده اش بردند و بعد از چند ساعت با پاهای پاره که خون از آن جاری بود به سلول برگرداندند. شروع به درجا زدن روی پتوی زرد رنگی کرد که با خون پایش نقش های قرمز پیدا کرده بود.
بعد از دو هفته که در این اتاق عمومی بودم به زندان قصر منتقل شدم. انگار وارد بهشت شده بودم. چون لااقل دو چیز که در سلولهای کمیته از آن خبری نبود به میزانی غیر قابل باور وجود داشت یکی روشنایی و هوای کافی دوم هم میوه چون زندگی جمعی بود و همه نفراتی که خانواده شان برایشان میوه آورده بودند آنرا روی هم در گوشه ای از اتاق ریخته و مهمتر از همه دوستان جدیدی که از صحبت با آنها سیر نمیشدی. هر روز صبح یکساعت ورزش جمعی داشتیم و حرکتهای مشخصی که هرکدام هفت بار تکرار میشد و به آن نرمش میلیشیا میگفتند. یک روز برخلاف قبل تعداد حرکتهای نرمش بجای هفت تا هرکدام نه مرتبه انجام شد. بعد از نرمش فردی که روزانه برایم کلاسهای مختلف میگذاشت و مسئولم بود علت نه تایی شدن حرکات نرمش را توضیح داد و گفت نه نفر از بچه ها را در تپه های اوین به بهانه اینکه میخواسته اند فرار کنند به رگبار بسته و به شهادت رسانده اند که دو نفرشان مجاهد و هفت نفرشان فدایی بوده اند. بعد اسامی را با مصطفی جوان خوشدل و کاظم ذوالانوار شروع کرد. و بعد توضیح داد که یکی از مقامات بالای ساواک بنام سرتیپ زندی پور که آخر اسفندماه توسط انقلابیون کشته میشود ساواک وحشیانه به جان زندانیان شناخته شده ای که در کمیته بوده اند از جمله مسعود رجوی میافتند و جای سالمی در بدنشان باقی نمیگذارند. ولی مقاومت زندانیان آنها را زخمی تر کرده و با صحنه سازی فرار خواسته اند هم توجیهی برای کشتار آنها بتراشند و هم کینه شان را اینگونه تخلیه کنند.
ماهها گذشت و بعد از اتمام محکومیت برای ملی کشی به اوین منتقل شدم و اواخر سال ۵۴ از زندان آزاد شدم و به دانشکده برگشتم. با آمدن کارتر رئیس جمهور وقت آمریکا به ایران و تغییر سیاستشان در منطقه از شاه خواستند که شکنجه و اعدام را متوقف کند. بدنبال آن تظاهراتهای خیابانی شروع و گسترش یافت و بالاخره رژیم سلطنت سرنگون و بساط ساواک برچیده شد. ولی اصلا تصور نمیکردم که آزادی که با آن همه خونهای بر زمین ریخته و تحمل شکنجه های طاقت فرسا به دست آمده، به این سرعت زیر پای خمینی و مزدورانش محو شود و یک دیکتاتوری مذهبی با ماهیتی صدبار جنایتبارتر جایگزین دیکتاتوری سلطنتی شود و بساط شکنجه و کشتار به طور گسترده تر از قبل براه بیفتد.
آنطور که زندانیان آزاد شده از زندانهای خمینی از انواع شکنجه ها گفته و نوشته اند ساوامای اسلام خمینی گوی سبقت را از ساواک شاه ربوده و هم در تنوع و هم در ابزار شکنجه، این شیوه سرکوب را تکاملی چشمگیر بخشیده است.
این روزها که پس لرزه های انتشار نوار صوتی مکالمات آقای منتظری با کمیسیون مرگ سراپای حکومت را گرفته و حتی برخی سردمداران و دست اندرکاران آن شکنجه ها و کشتارها در صدد توجیه و القای نوعی مخالفت با آن جنایات بر آمده اند اما کماکان شلاق و شکنجه همچنان جزیی از نحوه پاسخگویی این نظام به اعتراضات اجتماعی است. کافی است چند نمونه را که همین امسال در ایران اتفاق افتاده را از نظر بگذرانیم:
-۱۷ کارگر معدن طلای آق دره بخاطر اعتراض به اخراجشا ن به ۳۰ تا ۱۰۰ ضربه شلاق و پرداخت ۵۰۰ هزار تومان جریمه نقدی محکوم شدند و حکم شلاق در ملاء عام به اجرا در آمد. معدن"آق دره" که در آذربایجان غربی واقع شده متعلق به سپاه پاسداران است
-سپاه دو سال قبل ۳۵۰ نفر از کارگران این معدن را اخراج کرد. در پی آن ۳ کارگر اخراج شده بخاطر فقر در محوطه معدن دست به خودکشی زدند.
-دادگستری جمهوری اسلامی در ساوه با صدور حکمی وبلاگ نوس و روزنامه نگار محمدرضا فتحی را به ۴۴۴ ضربه شلاق محکوم کرد!
-و در جدید ترین آن شلاق خوردن چند دختر دبستانی در یکی از روستاهای کرمان بخاطر نداشتن پول ثبت نام و تهدید آنها که اگر در این رابطه لب به سخن باز کنند برای همیشه از مدرسه اخراج خواهند شد.
اگر با خواندن این چند سطر دلتان درد نگرفته یکبار دیگر آنرا بخوانید و خودتان را لااقل در ذهن بجای یکی از آن کارگران هنگامی که دارد در ملاء عام بخاطر اعتراضش به اخراج از کار شلاق میخورد تصور کنید. و یا صحنه شلاق خوردن دختر ۱۰-۱۲ ساله تان بخاطر پرداخت نشدن پول ثبت نامش را تجسم کنید و بعد شب ببینید میتوانید راحت بخوابید؟
اگر در زمان نظام سلطنت این فقط فعالین سیاسی بودند که به زندان می افتادند و شکنجه میشدند و شلاق میخوردند و اعدام میشدند امروزه اما در نظام ولایت حتی معترضین به اخراج از کار و دانش آموزان هم شلاق میخورند. رژیم آخوندها رکورد دار اعدام درجهان به نسبت جمعیت است و تنها کشوری درجهان است که شمار اعدامها در آن رو به افزایش می رود.
سوژه های این سرکوب گسترده سربازان همان ارتش خلق و نیروی سرنگون کننده نظام ولایت اند که این رژیم با گسترده تر کردن حکم شلاق در بین لایه های اجتماعی کارگر و کارمند و معلم و پرستار و دانش آموز روز به روز بر تعداد آن می افزاید.
جنبش دادخواهی خون بیش از ۳۰ هزار شهید سر به دار ایران را در سراسر این سرزمین پهناور و تاریخی در می نوردد و زمین را زیر پای ولایت یزیدی خامنه ای به لرزه در می آورد.
این حکم تاریخ است که دیکتاتورها برای همیشه در قدرت باقی نمیمانند و این روزها علائم این پایان را میشود دید کافی است که خودمان قدمی برداریم و همراهشان شویم.