در زمانه خونرنگی که خودکامگان بیدادگر با حربه دین به هر جنایتی دست میگشایند و به جرم «بددینی», بادهخواری, تَردامنی و فساد, مردم را, گروه گروه, به صُلّابه میکشند, حافظ فقط یک «گناه کبیره» میشناسد و آن بیدادگری و آزار خلق است, و در برابر, دادگری و عدالت را بالاترین «طاعت» میداند و تردیدی ندارد که بیدادگران هرگز از مکافات بیدادگریشان درامان نخواهند ماند و روزی، سوز آه مظلومان دامنشان را خواهد گرفت:
ـ «مباش در پی آزار و هرچه خواهی کن
که در شریعت ما غیر ازین گناهی نیست»
ـ «چنان بزی که اگر خاک ره شوی کس را
غبار خاطری از رهگذار ما نرسد»
ـ «شاه را به بود از طاعت صدساله و زهد
قدر یک ساعته عمری که در آن داد کند»
ـ «دور فلکی, یکسره, بر مَنهَج عدل است
خوش باش که ظالم نبرد راه به منزل»
خدای حافظ, چون خدای تیمورها و امیرمبارزها, خشن و سختگیر و انتقامجو نیست که به نیمگناهی بندگانش را در تنوره گذازان شکنجهگاه دوزخ بیفکند.
خدای حافظ, مهربان و بنده نواز و «عطابخش و خطاپوش» است؛ خدای عاشقان است. بندگانش را دوست دارد و آنان نیز شیفته و سودازده او هستند (یحبّهم و یحبّونه ـ آنها را دوست دارد و آنان نیز او را دوست دارند). راه او از زهدفروشان و پشمینه پوشان تندخو و تاریکدل و خشکاندیش جداست:
ـ «هر چند غرق بحر گناهم ز صد جهت
تا آشنای عشق شدم اهل رحمتم»
ـ «طمع ز فیض کرامت مبُر که خُلق کریم
گنه ببخشد و بر عاشقان ببخشاید»
ـ «نشان اهل خدا عاشقی است با خود دار
که در مشایخ شهر این نشان نمی بینم»
ـ لطف خدا بیشتر از جرم ماست
نکته سربسته چه دانی؟ خموش»
ـ شرمنده از آنیم که در روز مکافات
اندر خور عفو تو نکردیم گناهی»
ـ «پشمینه پوش تندخو, از عشق نشنده ست بو
از مستیش رمزی بگو تا ترک هشیاری کند»
ـ «هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق
براو نمرده به فتوای من نماز کنید»
در وادی ایمن عشق, همگان همزانوی هم مینشینند و آفتاب عشق, بیمضایقه, بر همه میتابد و از هر دلی به خدا راهی است:
ـ «در عشق, خانقاه و خرابات فرق نیست
هرجا که هست، پرتو روی حبیب هست»
ـ «آن جا که کار صومعه را جلوه می دهند
ناقوس دیر راهب و نام صلیب هست»
به باور او, نور خدا در همه جا هست؛ در کنشت (=آتشکده و دیر) و خرابات مُغان و هر کجا که طالب بیقراری, دل به گرمای عشق بسپارد:
ـ «در خرابات مغان نور خدا میبینم
این عجب بین که چه نوری ز کجا می بینم»
ـ «همه کس طالب یارند, چه هشیار, چه مست
همه جا خانه عشق است, چه مسجد, چه کنشت»
در آن زمانه بیداد, ریا و تزویر و دورنگی همهگیر است. شاه و شیخ و واعظ و صوفی و زاهد و مفتی و محتسب و شحنه «چون نیک بنگری همه تزویر میکنند» و از فراز تا فرود، همگی، «دامگستر و دلسیه»اند. در میخانهها را بسته و به جای آن در خانه تزویر و ریا را گشادهاند و با آن تنور ستم و بیداد را گدازان میکنند. «خوردن خون رَزان» را برترین گناه میدانند, امّا، از «خوردن خون کسان» هیچ ابایی ندارند.
حافظ از این مدّعیان دروغین بیزار است و با تمام این «جوفروشان گندمنما», بیهیچ سازشی, سر ستیز دارد و پرده از رنگ و نیرنگ آنها برمیدارد:
ـ «مرغ زیرک به در خانقه, اکنون, نپرد
که نهادهست به هر مجلس وعظی دامی»
ـ د«ور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی
من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم»
ـ «شیخم به طعنه گفت: "حرامست می مخور"
گفتم: "بهچشم، گوش به هر خر نمیکنم!»
او در هنگام”پرغوغای مدّعیان شریعتپناه که «جهاد» پایانناپذیرشان خُمشکنی و به قَنارهکشیدن بادهخواران است, به شیوه رندان ملامتی, بیپروا و دلیرانه, دربرابر سالوس و تقوای دروغین دکانداران دغلکار دین قامت برمیافرازد و برای درهمشکستن بتی که با آن بساط رنگ و نیرنگ گسترده اند, سر تا به پای خود را در «پلیدترین چشمه» میشوید و آن را شوینده و پالایند» بالاترین ناپاکیها میداند:
ـ «دل به می دربند تا مردانهوار
گردن سالوس و تقوا بشکنی»
ـ «ساقی بیار آبی از چشمه خرابات
تا خرقه ها بشویم از عُجب خانقاهی»
ـ «جام می گیرم و از اهل ریا دور شوم
یعنی از اهل جهان پاکدلی بگزینم»
ـ «می خور که صد گناه ز اَغیار در حجاب
بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند»
حافظ قفل دنیای تاریک و نفسگیر و دار و تازیانه و تزویر اسلامپناهان ریاپیشه دغلکار را تنها با کلید باده میگشاید و بر این باور است که آن ذهن بیماری که یک قطره باده را پلیدکننده هفت دریا میداند, تنها با نوشیدن یک قطره از همان «پلیدترین پلیدیها» میتواند خود را از آن دنیای تیره و خشن و سراسر ریاکاری و نیرنگ رها سازد.
او مسلمان است و «فرض ایزد» میگزارد امّا خمشکن و مردمآزار نیست و بادهخوار را کافر نمیداند و باده را دشمن اصلی مسلمانی نمیبیند بلکه کفر او ریا و جور است. از اینرو به ولایت فقیهان ریاپیشه گردن نمیسپارد و آنها را بیرون از دایره مسلمانی میداند:
ـ «گرچه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود
تا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشود»
ـ «رندی آموز و کرم کن که نه چندان هنر است
حَیوانی که ننوشد می و انسان نشود»
حافظ در دوره یی که همه منصبداران حکومت و داعیهداران دین جامه زهد ریایی پوشیده اند و دشنه شان از خون بادهنوشان سادهدل رنگین است, بهشیوه رندان ملامتی خرقه از باده رنگین میکند تا پرده تقوای دروغین را بردرَد و از آن «رنگ ریا» را بشوید.
تردیدی نیست که انکار داعیهداران دین در روزگاری که از شمشیر شاه ـ شیخهایی چون تیمور و امیرمبارز خون میریخت و «صدمن خون مظلومان به یک جو» بود، جگر شیر میخواست. امّا, حافظ «خطرکرد» و با مسندنشینان ریاکار پنجه در پنجه شد تا این منطق ساده و روشن را ماندگار سازد که:
«بادهنوشی که در او روی و ریایی نبود
بهتر از زهد فروشی که در او روی و ریاست».