گزمه ها وقتی تو را بردند
کوچه تنها گشت، شهر تنها تر!
پشت هر در
پچ پچی با ترس جاری بود،
هیس هیسی
روی لب ها جا به جا می گشت!
من،
نماز شکر می خواندم؛
گزمه ها من را نمی بردند.
زیر ظلّ آفتاب نیمه ی مرداد
خانه ام تاریک و سرما سخت سوزان بود
گر حدیثی می شنیدی،
قصّه ی سرما و دندان بود*
زیر ظلّ آفتاب نیمه ی مرداد
در سکوت و ظلمت جاری میان شهر
گزمه ها،
فردا
مرا بردند!
*از مهدی اخوان ثالث در شعر "زمستان"