ای ناشکفته گل،
به چمن وا نمی شوی؟
مُهری به لب نهاده و
گویا نمی شوی
ای قطره
از چه روی سپردی دلَت به ابر
جاری چرا به جانب دریا نمی شوی
تنها شدی چرا و
نشستی به پیله ات
با ما
چرا دوباره هم آوا نمی شوی
چون سایه
پیکر خود بسته ای به خاک؟
بالی نمی گشائی و
بالا نمی شوی
ای لاله،
عمر تو تا شب نمی کشد
یک دم رها ز قصّه ی فردا نمی شوی؟
این کاروان گذشت و
تو را خواب در ربود
مجنون نه ای و
در پی لیلا نمی شوی
پژمرده گشت قامت ماه و
سحر دمید
در عشق صبح
غرق تمنُا نمی شوی؟