ـ «اظهار عجز پیش ستم پیشه ابلهی است
اشک کباب باعث طغیان آتش است».
ـ «پشّه با شب زنده داری خون مردم می خورد
زینهار، از زاهد شب زنده دار، اندیشه کن (=بترس)
ـ «چون وا نمی کنی گرهی، خود گره مشو
ابرو گشاده باش چو دستت گشاده نیست».
ـ «دود اگر بالا نشیند، کسر شأن شعله نیست
جای چشم ابرو نگیرد، گر چه او بالا تر است
گر ببینی ناکسان بالا نشینند صبرکن
روی دریا کف نشیند، زیر دریا گوهر است».
ـ «من از بی قربی خار لب دیوار دانستم
که ناکس کس نمی گردد از این بالانشینی ها».
ـ «هر که آمد در غم آباد جهان، چون گردباد
روزگاری خاک خورد، آخر به هم پیچید و رفت».
ـ «آدمی پیر چو شد،حرص، جوان می گردد
خواب در وقت سحرگاه، گران (=سنگین)می گردد».
ـ «در این بساط، به جز شربت شهادت نیست
می یی که تلخی مرگ از گلو تواند شست».
ـ «همرهان رفتند امّا داغشان از دل نرفت
آتشی بر جای مانَد کاروان چون بگذرد».
ـ «تار و پود عالم امکان (=دنیا) به هم پیوسته است
عالمی را شاد کرد آن کس که یک دل شاد کرد».
ـ «از حادثه لرزند به هم (=همگی) قصرنشینان
ما خانه به دوشان غم سیلاب نداریم».
ـ «نرمی ز حد مبَر (=از حد نگذران) که چو دندان مار ریخت
هر طفل نی سوار کند تازیانه اش».
ـ «زندان فراموشی من، رخنه ندارد
در مصرم و هرگز ز عزیزان خبرم نیست».
ـ «کدام دیده بد در کمین این باغ است
که بی نسیم، گل از شاخسار می ریزد».
ـ «در دل آهن کند فریاد مظلومان اثر
ناله از زندانیان افزون بود زنجیر را».
ـ «میان خوف و رَجا (=بیم و امید)، حالتی است عارف را
که خنده در دهن و گریه در گلو دارد».
ـ «ز نامردان علاج درد خود جستن بدان ماند
که خار از پا برون آرد کسی با نیش عقربها».
ـ «خطر در آب زیر کاه، بیش از بَحر (=دریا) می باشد
من از همواری این خلق ناهموار می ترسم».
ـ «جهان شود لب پر خنده یی اگر مردم
کنند دست یکی (=متّحدشوند) در گره گشایی هم».
ـ «روشندلی نمانده در این باغ و بوستان
با خود مگر چو آب روان گفت و گو کنم».
ـ «هر که آمد در غم آباد جهان، چون گردباد
روزگاری خاک خورد آخر به هم پیچید و رفت».
ـ «نیست در روی زمین، یک کف زمین بی انقلاب (=آشوب و دگرگونی)
وقت آنان خوش که در زیر زمین خوابیده اند».
ـ «دشمن خانگی از خصم برونی بتّر است
بیشتر شکوه یوسف ز برادر باشد».
ـ «چون سیاهی شد (=رفت) ز مو (=مو سپیدشد)،هشیار می باید شدن
صبح چون روشن شود، بیدار می باید شدن».
ـ «سیل از بساط خانه به دوشان چه می برد؟
مُلک خراب را غمی از ترکتاز نیست».
ـ «پیوسته است سلسله موجها به هم
خود را شکسته، هر که دل ما شکسته است».
ـ «ای خضر! غیر داغ عزیزان و دوستان
حاصل تو را ز زندگی جاودانه چیست؟».
ـ «بحر تا سیلاب را صافی (=زلال) نسازد، بحر نیست
هر که ما را در جوانی پیر سازد، پیر ماست».
ـ «به صبر، مشکل عالم، تمام، بگشاید (=گشوده شود)
که این کلید به هر قفل راست می آید (=جور می شود)
ـ «نه، لباس تندرستی، نه، امید پختگی
میوه خامم به سنگ از شاخسار افتاده ام».
ـ «عنان (=افسار) به دست فرومایگان مده، زنهار
که در مصالح خود خرج می کنند تو را».
ـ «ناله مظلوم، در ظالم سرایت می کند
زین سبب در خانه زنجیر، دائم شیون است».
ـ «آدمی پیر چو شد،حرص، جوان می گردد
خواب در وقت سحرگاه، گران (=سنگین)می گردد».
ـ «شوق، چون پا در رکاب بی قراری آورد
می توان با اسب چوب (=چوبین) از آتش سوزان گریخت».
ـ «هست امید زیستن از بام چرخ (=آسمان، فَلک) افتاده را
وای بر آن کس کز اوج اعتبار افتاده است».
ـ «غافل کند از کوتهی عمر شکایت
شب در نظر مردم بیدار بلند است».
ـ «عشق در کار دل سرگشته ما عاجز است
بَحر (=دریا) نتواند گشودن عُقده (=گره)گرداب را».
ـ «ما از این هستی ده روزه به جان آمده ایم
وای بر خضر که زندانی عمر ابد است».
ـ «در کارخانه یی که ندانند قدر کار
از کار، هر که دست کشد، کاردان تر است».
ـ «شبنم نکرد داغ دل لاله را علاج
نتوان به گریه شست خط سرنوشت را».
ـ «عمر زاهد، همه، طی شد به تمنّای بهشت
او ندانست که در ترک تمنّاست، بهشت».
ـ «حیات جاودان، بی دوستان مرگی است پا بر جا
به تنهایی مخور چون خضر، آب زندگانی را».
ـ «از همان راهی که آمد گل، مسافر می شود
باغبان بیهوده می بندد در گلزار را».
ـ «از عزیزان جهان، هر کس به دولت می رسد
آشنایی می شود از آشنایان کم مرا».
ـ «معیار دوستان دَغل، روز حاجت است
قرضی به رسم تجربه از دوستان طلب».
ـ «رفتن از عالم پرشور به از آمدن است
غنچه، دلتنگ به باغ آمد و خندان برخاست».
ـ «دعوی سوختگی پیش من ای لاله مکن
می شناسد دل من، بوی دل سوخته را».
ـ «آسمان آسوده است از بی قراری های ما
گریه طفلان نمی سوزد دل گهواره را».
ـ «پیشانی عفو تو را، پرچین نسازد جرم ما
آیینه کی برهم خورد از زشتی تمثال ها؟ (=عکسها)».
ـ «با کمال ناگواریها، گوارا کرده است
محنت امروز را اندیشه فردای من».
ـ «چنان گرم از بساط خاک بگذر
که شمع مردم آینده باشی».