سهراب سپهری (تولد: 15مهر 1307، کاشان ـ درگذشت: اول اردیبهشت 1359، تهران) چندسال پس از پایان دوره لیسانس دانشکده هنرهای زیبای تهران، در سال 1336 ( 29 سالگی) روانه پاریس شد تا ضمن دیدار از موزه ها و آثار هنری به تکمیل هنرش بپردازد. «او توانست در دانشکده هنرهای زیبای پاریس در رشته لیتوگرافی (چاپ سنگی) نام بنویسد و درعینحال، موزه ها و گالریهای نقّاشی را نیز ببیند. برای همین منظور به لندن و رم هم مسافرت کرد و در سال 1337 به تهران بازگشت...»
سهراب در 29 اسفند 1336 از پاریس به یکی از بستگانش (مهری) نامه یی نوشت که در زیر می خوانید:
«مهری سلام. میخواهم حرف بزنم, میخواهم با تو حرف بزنم. امّا نه, با تو باید از سرحدّ حرف گذشت. نمیدانم چرا به نظرم میرسد که همان لبخند شیطنت بار همیشگی روی لبهای توست؛ لبخندی که چکیده یک کتاب حرف است و با این همه حرف میزنم...
امّا سفر مازندران چه زیبا گذشت. بهار لاهیجان چه تابناک و پرآهنگ بود. یادت هست روی تپه ها چه چشم اندازی ما را در میان گرفته بود؟ در آنجا نه مرگ بود و نه زندگی. جاذبه یی عظیمتر و نیرومندتر از این، هر دو ما را میکشید. ابدیت از ما دور نبود. آن لحظه که پرنده یی در شیب تپه صدایش را سرداد, لحظه یی بزرگ بود. آنجا من به معنی "ناب" پیبردم. چشمانداز ما علف ناب بود؛ مه ناب؛ موسیقی ناب و چیز دیگر نیز در این چشمانداز جریان داشت و آن دوستی میان ما بود. به راستی چه چیز گرانبهاتر از این؟
به کجای گذشته سفرکنم که جاپای این دوستی را نبینم. یاد لحظههایی میافتم که زندگی را زیسته ام. زندگی من هرگز ادّعا نخواهد کرد که در خلوت میگذشته است. تازه کدام خلوت؟ خلوتی پر از این و آن؛ پر از این سنگ و آن درخت, زندگی ما را به این سو و آن سو میبرند. مثلاً تو, تراوش زندگی مرا در چه لحظه های شفّافی ریخته ای. امّا اینجا جای سپاسگزاری است.
آه که خوبی دیگران چه دردناک است. تو برای من دردناکی, این حقیقتی است. و من در برابر تو باید خاموش باشم. این تنها کاری است که از دستم برمیآید. اندک اندک خودم را در گذشته یی نه چندان دور نزدیک میکنم. به دو بهار گذشته, به لحظههای سرشار بهار نخستین.
در این چشمانداز بود که لبخند و اندوه نوسان داشت. دوستی ما می تراوید. شور زیست فریاد میکشید. عطشی تاریک در پرشورترین لحظه ها ریشه می دوانید.
چگونه میتوان از این همه شفافیت گذشت. در ورامین لحظه های ما به راستی لبریز بود. این را تو خوب دریافته ای. لبریز از چه؟ نمی دانم. آنجا من به بیکرانی نزدیک شده بودم. به آن سوی بهار رسیده بودم.
امّا فکر کن, در این دیار چقدر از آن قصهها دور افتاده ایم. آه, چرا نگویم که درد غربت پونه های صحرایی را دارم.
نه, ترسی ندارم که بگویم میخواهم از پاریس بروم. میخواهم کتابهایم را به گوشه یی پرتاب کنم. کعبه نقاشان را پشت سر بگذارم, بروم در شیب یکی از درّه های سرزمین خودمان, ساعتها به سرخی یک گل شقایق خیره شوم.
چه کسی میتواند به من و این پندارهایم بخندد؟ در زندگی من یک گل شقایق جای خودش را دارد.
و شاید به نظر غریب آید اگر بگویم وقتی روی گذشته خم میشوم تصویر درخت اقاقیا را از پس حوادث زندگیم روشنتر میبینم.
به راستی اندکی شگفت آور است, امّا نه. برای چه یک دیوار کاهگلی که روزی از سایه اش گذشته ایم, نتواند در زندگی ما رخنه کند؟ چرا یک کلاغ که بر شاخه کاجی دیده ایم نتواند جاپای خودش را روی احساس ما بگذارد؟
یک لحظه هوشیاری که در یکی از شنزارهای اطراف کاشان به سراغ من آمد, از برترین نوسانهای زندگی من چه چیز کم دارد؟ برای همین است که من میتوانم بسی چیزها را از دست بدهم تا یک "آن" را زندگی کنم. میتوانم از چشمانداز فریبای یک سفر چشم بپوشم تا یک "شب" را زندگی کنم. مثل آن شب اردیبهشت شمیران که باغ منوچهر در عطر شکوفه ها خیس خورده بود و صدای قورباغه ها بر این عطر شیار میانداخت.
میبینی, من همه اش در آن دیار هستم. چه کنم من زندگی ام را بر سنگ و گیاه آن سرزمین لغزانده ام. تپشهایم را به آب و گل آن هدیه کرده ام. هرگز نمیتوانم نگاهم را از دورافتاده ترین خار بیابانش بازپس بگیرم.
بیابان گفتم و درد خودم را تازه کردم. در پاریس بیابان نیست. این را همه میدانند, امّا همه نمی دانند که من اگر مدتی بیابان نبینم دق میکنم.
این را به که بگویم که تماشای سراسر موزه لوور برای من ارزش نیمروزی را ندارد که من و تهرانی در یکی از دشتهای آن دیار در سایه یکه درختی نشسته بودیم و عظمت چشمانداز، ما را از میان به در برده بود.
در این لحظه می اندیشم, چقدر آدمها بیراهه می روند. از کنار گل بی اعتنا میگذرند. می روند تا شعر گل را در صفحه یک کتاب پیداکنند و بخوانند. روبروی زندگی نمی ایستند تا مشاهده کنند. برای همین است که حرفها به دل نمی نشیند, برای همین است که در شعرها شوری نیست, در نقاشی جوشش زندگی گم شده است.
چرا نگویم که من صدای قورباغه را در بهار بر بسیاری از آهنگها برتری می دهم.
می دانی, ما را ترسانده اند. ما را آموخته اند. و گرنه چرا میترسیم بگوییم اگر پای سنجش به میان آید, اثری که صدای قورباغه در ما می گذارد شاید همتراز تاٌثیر ژرف ترین برخوردها در زندگی ما باشد.
اکنون که مینویسم صدای پرنده یی را میشنوم. از روزی که به این اتاق زیرشیروانی آمده ام, پنجره ام را به روی این صدا گشوده ام, آشنای این صدا شده ام. به شگفتی نزدیک است اگر بگویم این صدا به حالتهای من چه نوسانها داده است. و هنگامی که به این آب و خاک برگردم. چگونه میتوانم از این سفر یادکنم بی آن که به صدای این پرنده برگردم؟ و شاید اگر حرف از چشم انداز پاریس به میان آید, پیش از آن که به سواحل "سن" اشاره رود, زودتر از آن که نام "نتردام" برده شود, از صدای این پرنده حرف بزنم.
و تو خوب میدانی که صدای پرنده پیرایه زندگی من نیست, پاره یی از زیست من است.
حالت یک سنگ هرگز نگاه گذرنده و لغزان مرا غافلگیر نمیکند, مرا غافلگیر میکند. "من"آشنا و پنهان مرا. و زندگی من در حالت این سنگ جریان مییابد...
امّا سفر. من به پایان سفر نزدیکم؛ سفر اروپا را میگویم. به زودی در کوچه پس کوچه های آشنا سبز خواهم شد. چرا نگویم اندیشه این که به زودی سر از آفتاب ایران به درخواهم آورد به من دلگرمی میدهد.
میدانی، نباید بیایان را از یک بیابانی گرفت. من میروم تا به "من" آن دیار بپیوندم... میدانی این طرف جای ما نیست, نه, بیا برویم از این ولایت من و تو».
(«هنوز در سفرم»، شعرها و یادداشتهای منتشر نشده از سهراب سپهری، به کوشش پریدخت سپهری، چاپ دوم، تهران، 1380، نشر و پژوهش «فرزان روز»، صفحه 86).