حجاج بن یوسف در آخرین روزها

حجاج بن یوسف در آخرین روزها

پس از مرگ یزید، پسر معاویه، در 14رَبیع الاوّل 64هجری قمری (9نوامبر683میلادی)، مروان ‌بن حَکم، پسر عموی معاویه، در ماه ذی‌حَجّه سال 64هـ‌ق (اوت684)، به سنّ 62سالگی، مهار حکومت بر زمین مانده بنی‌امیه را در شام به دست گرفت.

مروان 9 ماه حکومت کرد و در ماه رمضان سال65هـ‌ق (آوریل 685م) بر اثر بیماری طاعون یا وبا درگذشت.

 پس از مرگ مَروان‌ پسرش عبدالملک ـ‌ که در فاجعه قتل ‌عام مردم مدینه، با لشکر یزید همراهیهای بسیار نشان داده بود ‌ـ به‌ سنّ 45سالگی، به حکومت نشست.

 عبدالملک‌ از رَمضان سال 65 (آوریل 685م) تا 15 شَوّال 86هـ‌ق (8اکتبر705م)، به ‌مدّت 21سال، در دمشق خلافت کرد.

 عبدالملک پس از نشستن بر تخت خلافت امویان، برای ازمیان بردن دشمنانش سپاهی انبوه به فرماندهی حجّاج بن یوسف ثَقَفی به عراق و مکّه و مدینه فرستاد.

 حجّاج ابتدا با مُصعَب‌، برادر عبداللّه ‌بن زبیر، که حاکم کوفه و بصره بود، جنگید و او را شکست داد و بر کوفه و بصره چیره شد. مُصعَب در روز 13جُمادی الآخَر سال71هـ (20نوامبر 690م) در این رویارویی کشته شد. حجاج پس از این پیروزی برای رویارویی با عبدالله بن زبیر که در مکّه حکومت می کرد، به این شهر یورش برد.

 حَجّاج در روز اوّل ماه ذیقَعده سال 72هـ (25مارس 692م) مکه را به محاصره درآورد. این محاصره 7ماه به‌طول انجامید و در اثر آن قحطی سختی در شهر پدیدآمد. حجّاج با مَنجنیق عظیمی که 500 تَن آن را حَمل می ‌کردند و بر کوه اَبوقُبیس، در غرب مکه، نَصب کرده بود، کعبه، قبله‌گاه مسلمانان، را سنگباران و ویران کرد.

 در یکی از این سنگبارانها، سنگی به پیشانی عبداللّه‌ بن زبیر خورد و کشته شد. با کشته شدن ابن‌ زبیر مقاومت مردم مکه نیز درهم‌شکست و حجّاج در 13 جُمادی‌الآخَر سال73هـ‌ق (29اکتبر 692م) شهر را به تصرّف درآورد.

 حجّاج در سال74هـ‌ق (693م) به مدینه یورش برد و بر مردم و بازماندگان صَحابه (=یاران) پیامبر تنگی و آزار بسیاری رواداشت و شمار زیادی از آنان را کشت.

 عبدالملک‌ بن مروان، در سال75هـ‌ق (694م) علاوه بر حجاز و عراق، حکومت سراسر ایران را به حَجّاج بن‌ یوسف ـ‌ که در بی‌رحمی و آدمکشی شُهره بود و در این تاریخ 34سال داشت ـ سپرد.

 بیدادگریهای حَجّاج‌ در ایران آن‌چنان ناروا و تجاوزکارانه بود که حتّی برخی از عاملان و سرسپردگان خود او نیز به آن تن درندادند و بر او شوریدند. از‌جمله، عبدالرّحمان‌ پسر محمّد اَشعَث، از خویشان و سردارانش، که حجّاج او را به حکومت سیستان گماشته بود. وقتی حجّاج در نامه ‌یی از او خواست «مالها بستان از مردمان و سوی هند و سند تاختنها کن»، سر‌فرود نیاورد و در پاسخ نوشت: «ناحق نستانم و خون ناحق نریزم» («تاریخ سیستان»، به‌ تصحیح ملک الشّعرای بهار، تهران، 1314، ص114).

 عبدالرّحمان در سال81هـ‌ق(700م) سر از فرمان حجّاج، فرمانروای سراسر ایران، بیرون کشید و برای قیام دربرابر بیدادگریهای او به بسیج سپاه پرداخت. مردم سیستان و پیرامون آن، که از بیداد بنی‌امیه به ستوه آمده بودند و مَوالی (=ایرانیان) کوفه و بصره و شیعیان خاندان علی (ع) گرد او فراهم آمدند. کارش بالا گرفت و بیش از 50هزار تن به همپشتی او به‌ پاخاستند. عبدالرّحمان، به یاری آنها، سیستان، کرمان، فارس، بصره و کوفه را به‌ تصرّف درآورد.

سرانجام کار به جنگ کشید و در میان سپاهیان حجّاج و عبدالرّحمان، بارها، رویارویی رخ داد.

 در نخستین رویاروییها، همواره، عبدالرّحمان پیروز می‌شد. از‌جمله، در جنگی که در روز عَرَفه (=روز نهم ذی‌حَجّه) سال81هـ (21ژانویه 701م) بین دو سپاه در نزدیکی شوشتر روی داد، عبدالرّحمان، حجّاج را، به‌سختی، شکست داد و در آخر ذی‌حَجّه آن سال بصره را به تصرّف درآورد و «همه کسانی که آن‌جا بودند، از قاریان (=خوانندگان قرآن) و کهنسالان، بر نبرد حجّاج با وی بیعت کردند».

 در روز 30 محرّم سال 82هـ (15مارس701هـ) جنگ دیگری بین دو سپاه درگرفت. در این جنگ، مردم عراق با عبدالرّحمان همراهی بسیار نشان دادند و بازهم پیروزی نصیب عبدالرّحمان شد و حجّاج و «همه قُرشیان و ثَقَفیان هزیمت شدند» («تاریخ طبری»، محمّد‌بن جَریر طبری، ترجمه ابوالقاسم پاینده، چاپ اوّل، تهران1352شمسی، جلد هشتم، ص3687).

 در سال83هـ‌ق (702م) حَجّاج برای درهم‌شکستن مقاومت عبدالرّحمان و همرزمانش لشکری انبوه تدارک دید. دو لشکر در کنار «دیر الجَماجَم»، در 7 فرسنگی کوفه و در نزدیکی قادسیه، به‌ هم‌درآویختند. مردم کوفه و بصره در اردوی عبدالرّحمان گردآمدند تا با حجّاج و لشکر او بجنگند. «همگی وی را منفور داشتند». لشکر عبدالرّحمان شامل «صدهزار جنگاور» بود (طبری، ج8، ص3692).

 این جنگ خونین طولانی از اوّل ماه ربیع‌الاوّل تا چهاردهم ماه جُمادی‌الآخر سال83هـ‌ق (4آوریل تا 14ژوییه702م)، بیش از صد روز، به طول انجامید. در این جنگ، عبدالرّحمان پس از 4سال مبارزه با حکومت خودکامه اموی شکست خورد و سپاهیانش پراکنده شدند و خود او به رَتبیل، حاکم سیستان، پناه برد.

 پس از شکست عبدالرّحمان، یکی از سرداران پاکبازش به نام بَسطام ‌بن مصقَله شیبانی، فرمانده سواران قبیله رَبیعه یمن در سپاه عبدالرّحمان، که از ری به یاریش شتافته بود، مبارزه با حجّاج را ادامه داد. بَسطام چهار هزارتن از مردم دلاور کوفه و بصره را، که پس از شکست پیشوایشان پراکنده شده بودند، گردآورد و بیشتر گردآمدگان با او «پیمان مرگ» بستند و به فرمان او، نیام شمشیرهایشان را شکستند و سوگند خوردند تا آخرین نفس با سپاه بیدادگر حجّاج بجنگند.

 بسطام به یارانش می گفت:«اگر چنان بود که وقتی از مرگ می‌گریزیم از آن نجات می ‌یافتیم، می ‌گریختیم. ولی، می‌ دانیم که مرگ به زودی به ما می‌رسد. پس از آن‌ چه که به ‌ناچار می‌رسد، کجا می‌گریزیم؟ ای قوم، شما بر حقّید. در راه حقّ بجنگید. به خدا، اگر بر حقّ نبوده باشید، مردن با عزّت از زندگی با ذلّت بهتر است» (تاریخ طبری، ج8، ص3719).

 بسطام و یاران پاکبازش، دلیرانه، جنگیدند و بارها سپاه شام را عقب راندند تا سرانجام، حجّاج که از جنگ رویاروی با آنها ناتوان شده بود، فرمان داد از راه دور باران تیر بر آن دلاوران «مرگ برکف» ببارانند. تیراندازان، از هر سو، بر آنها تیر باریدند و آنها «یک‌سر کشته شدند، به جز اندکی». آن اندک نیز که به اسارت درآمدند، همگی، به فرمان حجّاج به شهادت رسیدند.

 پس از شکست عبدالرّحمان و کشتار وحشیانه همرزمان دلیرش، حجاّج در میان شور و شادی همدستان و سپاهیانش و خروش شیپور و دُهُل (=طبل بزرگ) به کوفه وارد شد و پس از بیان سخنانی تهدیدآمیز و بیم‌دهنده، مردم را به بیعت با عبدالملک ‌بن مروان، خلیفه اموی، فراخواند.

 چون مردم کوفه، یکسر، با عبدالرّحمان یاری و همراهی نشان داده بودند، حَجّاج به‌هنگام بیعت هرکس، به او می‌گفت: «شهادت می‌دهی که کافر شده ‌ای؟» اگر پاسخ می‌داد: «بله»، بیعتش را می‌پذیرفت و گر‌نه او را می‌کشت.

 کمیل‌بن زیاد نَخَعی، از یاران نزدیک عبدالرّحمان، از‌جمله کسانی بود که در برابر حجّاج ایستادگی کرد و به فرمان او به شهادت رسید (تاریخ طبری، ج8، ص3716).

 عبدالرّحمان ‌اَشعث، که پس از شکست از سپاه حَجّاج به سیستان گریخته بود، در پناه پشتیبانیهای رَتبیل، حاکم آن سامان، که به او حُرمت می ‌نهاد، توانست یاران پراکنده‌ اش را گردآورَد و آنها را سر و سامان بدهد و سپاهی 60هزار نفره تدارک ببیند و نبرد با حکومت بیدادگر اموی را، باردیگر، ازسربگیرد.

 حجّاج از بیم ادامه ‌یافتن قیام عبدالرّحمان و همرزمانش، به رَتبیل، حاکم سیستان، نوشت که، بی ‌درنگ، عبدالرّحمان را دستگیر کن و در کند و زنجیر به عراق پیش من بفرست و‌ گر نه، سرزمینت را با «هزار هزار جنگاور درهم می‌کوبم» (تاریخ طبری، ج8، ص3760).

 تهدیدهای پیاپی حجّاج، سرانجام رَتبیل را به تسلیم واداشت و در سال 85هجری (704م) عبدالرّحمان را با سی تن از خاندان او، ازجمله همسرش مَلیکه، دستگیر کرد و زنجیر و غُل بر آنها نهاد و آنها را به نزدیکترین پادگان حجّاج ـ‌ عَمّاره‌ ـ فرستاد.

 وقتی عبدالرّحمان به نزدیکی پادگان عَمّاره رسید، برای آن که زنده به چنگ حجّاج نیفتد، در یک فرصت مناسب، ناگهان، خود را از بام خانه ‌یی که در آن در بند بود، به زیر افکند و به‌ شهادت رسید. سرش را بریدند و با اسیران خاندانش نزد حجّاج بردند. به‌فرمان حَجّاج همگی اسیران، ازجمله، زنش را گردن زدند (تاریخ طبری، ج8، ص3762).

 بخشی از سپاه عبدالرّحمان، پس از دستگیریش، از سیستان به خراسان گریختند. یزید‌ بن مُهَلّب، حاکم خراسان، با آنها جنگید و شکستشان داد و بسیاری از آنها را کشت و انبوهی را به اسارت گرفت و به زنجیر بست و به عراق نزد حجّاج فرستاد. به‌ فرمان حجّاج، بیشتر آن اسیران را گردن زدند. یکی از آن شمار، محمّد پسر سعد بن ابی‌ وَقّاص بود که به عکس برادرش عمر ‌بن سعد، که از فرماندهان سپاه یزید و از کشندگان امام حسین بود، با خاندان بنی ‌امیه به دشمنی برخاست و سالها در کنار فرمانده رشیدش، عبدالرّحمان، با آنان جنگید و در جنگ دیرالجَماجَم، فرمانده پیادگان سپاه او بود و سرانجام پس از شکست عبدالرّحمان به اسارت افتاد. او را نزد حجّاج بردند. محمّد پاکباز در برابر حجّاج نیز از آرمان دادجویانه عبدالرّحمان دفاع کرد. حجّاج فرمان داد سر از تنش جدا کردند.

 در قیام عبدالرّحمان اشعث «شمار کسانی که حجّاج دست ‌بسته آنها را کشت به یکصد و بیست تا یکصد و سی هزار رسید» (تاریخ طبری، ج8، ص3737).

 

 حَجّاج در آخرین روزها

 حجّاج‌ بن یوسف بسیاری از مردم کوفه و بصره را، به جرم همراهی با عبدالرّحمان ‌بن محمّد‌ اَشعَث ازمیان برد. از‌جمله، سعید‌بن جُبیر، قاضی و پیشنماز بلندآوازه مسجد کوفه را، که ایرانی بود و از عبدالرّحمان پشتیبانی می‌کرد.

 حجّاج سعید بن جبیر را به همراه عبدالرّحمان ‌بن اشعث برای جنگ با رَتبیل، حاکم سیستان، به آن سامان فرستاده بود. عبدالرّحمان فرماندهی سپاه را به عهده داشت و سعید مسئول «مقرّری سپاه» بود. وقتی عبدالرّحمان دربرابر حجّاج پرچم قیام برافراشت، سعید نیز با او همراه شد. از آن زمان تا هنگامی که قیام عبدالرّحمان به ‌زانو درآمد، سعید به‌ عنوان یکی از سرداران سپاه عبدالرّحمان، بارها، با سپاه حجّاج رویاروی شد. سعید در تمام دوران چهارساله قیام عبدالرّحمان در جنگها پیشگام بود و در سخت‌ترین کشاکشها نیز، هرگز، از یاری و همپشتی او کوتاهی نکرد.

 سعید‌بن جُبیر، پس از شکست عبدالرّحمان، به اصفهان گریخت. خبرچینان حجّاج به وی خبر دادند. حجّاج از حاکم اصفهان خواست سعید را کت ‌بسته تحویل مأموران او دهد. امّا، عامل اصفهان فرمان نبرد و به سعید خبر داد و از او خواست که شهر را ترک کند.

 سعید به آذربایجان رفت و سالها در آن سامان اقامت گزید. از آن‌جا، به ‌طور پنهانی و ناشناخته به مکه رفت و مدّتی در آن شهر زیست تا زمانی که حجّاج پی برد و به ولیدبن عبدالملک، خلیفه اموی، خبرداد و او از خالد‌ بن عبداللّه قَسری، حاکم مکه، خواست که سعید و دو تن دیگر را به کوفه نزد حجّاج بفرستد. خالد پذیرفت و سعید را دستگیر و روانه کوفه کرد. در راه مکه به کوفه، یکی از دو محافظ سعید ـ‌ گویا، بنا به خواست خالد‌بن عبداللّه‌ـ پنهانی، به او گفت: «هرجا که خواهی برو که در پیت نخواهم آمد». امّا، سعید حاضر نشد، بگریزد.

 آنها در نیمه شعبان سال95هـ (4مه 714م) به کوفه رسیدند. سعید در برابر حجّاج‌، که در آدمکشی شُهره بود، نه‌ تنها، با زبونی، سرفرود نیاورد، بلکه، بدون بیم و هراس، بر آرمان عدالت‌جویانه خود، استوار، ایستاد و از یار و همرزم و فرمانده شهیدش، عبدالرّحمان اَشعث، دفاع کرد.

 حجّاج که می ‌پنداشت سعید‌بن جُبیر، پس از آن همه در به دری و سختیهای توان‌سوز، در این دوران پیری و کهنسالی، زبون و خوار، سر برآستانش خواهد سایید و به هر پستی و فرومایگی تن خواهد داد، از آن همه گستاخی و جسارت و دلاوری، چنان برآشفت که چهره‌ اش، از خشم و درّنده خویی، چون آتش برافروخت و نعره‌کشان فرمان داد که سر از تنش جدا کنند.

 شمشیر آخته میرغَضب، بی لحظه‌ یی درنگ، بر گردن سعید دلیر فرود آمد و سر آن سردار نامدار، چون گویی، چرخ‌ زنان، به زمین غلتید و خون از گلوگاه بریده پیکرش فوّاره زد.

 ناگهان، از هیبت این واقعه، سراسر اندام حَجّاج از رَعشه ‌یی تند به لرزه درآمد و آسیمه‌ سَر و دیوانه‌وار فریاد زد: «بَندهای ما»، «بندهای ما»!

 جلاّد که پنداشته بود به بند و زنجیر پای سعید اشاره دارد، به یک ضربت، ساق پای او را از میانه به ‌دونیمه کرد و زنجیرهای خون ‌آلود را بیرون کشید.

 از همان لحظه به بعد، حجّاج، آشفته ‌حال و بی‌قرار شد و تب ‌لرزه مرگ بر اندامش دوید و در بیداری، پیاپی، تکرار می‌کرد: «با سعید ‌بن جُبیر چه کار داشتم؟» و به‌ محض این که چشم برهم می‌نهاد، سعید ر ا در برابر خویش می ‌دید که می ‌گفت: «ای دشمن خدا، مرا کشتی؟» (تایخ طبری، ج8، ص3877).

 حجّاج‌بن یوسف، که در سختدلی و درّنده‌ خویی زبانزد بود، 40 روز پس از شهادت سعید بن جُبیر، در 25رمضان سال 95هـ (13ژوئن 714م)، در‌پی جنونی دهشتناک، در‌نهایت زبونی و درماندگی، به سنّ 54 سالگی، درگذشت. او بیش از 20سال بر ایران و عراق حکومت کرد. وقتی مرد، «پنجاه هزار مرد و سی هزار زن در مَحبس وی بودند‌. محبس زنان و مردان یکی بود و زندان حفاظی نداشت که زندانیان را از آفتاب تابستان و باران و سرمای زمستانی محفوظ دارد» («مُروج الذَّهَب»، مسعودی، ترجمه ابوالقاسم پاینده، جلد دوم، تهران1365، ص169).