این سؤال همچنان به قوت خویش باقی است که چرا آیت الله منتظری از جانب جریان رفسنجانی در آن دوران حمایت نگردید و او همچنان بر سرکوب دگر اندیشان، قتل عام زندانیان اسیر اصرار ورزید و از اتخاذ نگرشی "مدنی" و "گفتگو" در راستای "گفتگوی تمدنها"! عاجز بود؟ او در استیلای خفقان و حاکم کردن تک نوایی مذهبی و اشاعه اندیشه های "امام راحل" نقشی بنیادین ایفاء نمود. دوران ریاست جمهوری او با "قتلهای زنجیره ای" پیوند خورد، انگیزه قاتلان و شبکه آدمکشان مسکوت ماند و بخشهای مهمی از اسرار این دوران را امروز با خود برد.
فرایندی شگرف
یک فرایند غریب که بیشتر به نوعی شعبده بازی می ماند، از افرادی که انگشت اتهام بر علیه کرامت انسانی متوجه آنان است، قهرمان "دوران" می سازد. این بازی عجیب هم از رفسنجانی که در تثبیت استبداد خشن دینی نقشی تاریخی داشت، "قهرمان سازندگی" ساخت. داستان عجیبی است. آیا جامعه ما کم حافظه است؟ آیا جادوی نوستالژیک ما را بدام "قهرمانان" دروغین گرفتار می کند؟ آیا ما نیاز به قهرمان داریم؟ آیا سرکوب و ترور اندیشه تغییر ماهیت می دهد؟ شاید بتوان گفت اینها شاخص استیصال اند. استیصال جامعه ای که البته هنوز زنده است. جامعه در تکاپوی رسیدن به راه حلی بهینه برای گذر از "اکنون نفرت بار" سرخورده و سر د رگم به "سوم خرداد" و "گفتگوی تمدنها" دخیل می بندد و ساده لوحانه از آنها انتظار "فرجی" را دارد.
پدیده رفسنجانی
پدیده رفسنجانی برای من به مثابه نبود "تفکرانتقادی" در اعماق جامعه ماست. ما از این عارضه رنج می بریم. ولی درعین حال نمود خشم جامعه به دستگاه حاکم و بیان عدم رضایت آنها از وضع موجود است. بر بسترعدم حضور گزینه ی نیکو که بتواند نوع دیگری از کنش اجتماعی ـ سیاسی را مهندسی کند، مردم به سمتی سوق داده می شوند که در جهان آن "قهرمان سازندگی" ایستاده است! این روند خطرناک است. این "قهرمانان" در چرخه روزمرگی مردم با مهارتی عجیب و شعبده بازیی های حرفه ای طراحی شده به امید مردم تبدیل می شوند. تشخیص این صحنه پردازیها به دشواری ممکن می نماید. گفتمان غالب مهندسی می شود، تصاویر احساسات و خرَدها را با معجونی شگرف، طلسم می کند و مردم را به مریدان آن "قهرمان" تبدیل می نماید. "سوم خرداد" و "گفتگوی تمدنها" واژگان مسلط دوران می شوند.
در این ساختار سرکوب تنیده شده است.
سرکوب گفتمان غالب است.
من با عدم اعتراضم بر این سرکوب صحه می گذارم.
جنبش دادخواهی
ما بطور جمعی با یک کمبود مواجه ایم. و آن به باور من این است: عدم پیگیری مستمر دادخواهی. در وجدان جمعی ما دادخواهی بسرعت رنگ می بازد و به خواستی فراگیر تبدیل نمی شود. من از الیته ها نمی گویم. منتقد به عدم حضور پر قدرت حس مشترک عام هستم. یک شهروند با شهامت دادخواهی مستمر، به حکام خودسر اعلام نبرد می کند. دادخواهی ما را بهم پیوند می دهد، حس مشترک متولد می شود، ما دریا می شویم. قدرت حاکم در مقابل دادخواهی ما توانمند نیست. با پُر رنگ کردن دادخواهی و پای فشاری بر پاسخگویی، شریران حاکم را می ترسانیم. ضعف این فرهنگ، ما را منکوب شرایط کرده، مجذوب شعبده بازیها و صحنه پردازیهای شارلاتانیسم حاکم می شویم. رفسنجانی مولود این شارلاتانیسم بود. و بخشی از جامعه گرفتار این طلسم گردید. زورمداران همیشه از "دریا" می ترسند.
تا زمانی "جنبش دادخواهی" از کل نظام فراگیر نگردد و اگر زمانی در حافظه جمعی ما حساسیت به استبداد و ستم رنگ بازد، احتمال باز تولید "پدیده رفسنجانی" بقوت خویش باقی است. "جنبش دادخواهی" از آن نقطه آغاز می شود که در جامعه حقی پایمال گردد، انسانی شبها را در گور بخوابد، زنی تنش را عرضه کند، پدری دست خالی به خانه باز گردد و اندیشه ای فضای تنفس نیابد. همه زورمندان و کل نظام حاکم باید پاسخگوی این مصیبها و رنجها باشند. افشاگری و اصرار بر دادخواهی پادزهر ظهور دوباره "رفسنجانی" است. دادخواهی از قربانیان جنگ ایران و عراق، دادخواهی از قربانیان قتلهای زنجیره ای، دادخواهی از قتل عام شدگان سیاسی، دادخواهی از فقرا، دادخواهی از همه بی عدالتیها. ظلم پذیری به صلاح جامعه نیست. مصلحت ما جایی است که مردم توانمند و قائم به ذات و مسلح به مکانیسم دفاعی بالا در مقابل شعبده بازی ها، ساختار قدرت را مهار و کنترل نمایند. پاسخگویی نظام حاکم در مقابل تعدی و اجحاف باید نهادینه گردد. د ر غیر این صورت ما با چرخه تولید بیشماری از "قهرمانان" مواجه ایم.
تجربه رفسنجانی به ما می آموزد که جامعه باید به چنان حساسیتی نسبت به اجحاف و تعدی دست یابد که امکان تکرار فجایع را به حداقل برساند و تعزیه گیریهای مهندسی شده "اصلاح طلبی" را با ذکاوت و هوشیاری کشف نموده و به آنها پشت نماید.
با اراده و خواست مستمر دادخواهی از تمامی مهندسان نظام ولایت فقیه باید به دفاع از شرافت و کرامت انسانی قیام نمود.
ما به چیزی جز سرنگونی کل نظام قانع نخواهیم شد.