زمانی که فردوسی سرودن شاهنامه را آغاز کرد, ایران زمین در زیر سُم سُتوران مهاجمان بیگانه و دست پروردگانشان درهمشکسته و ناتوان بود و برای حفظ کیان ملی و فرهنگی خود بیش از هر زمان دیگر به یاریگری نیاز داشت. شاهنامه فردوسی پاسخی درخور، به چنین نیازی است.
«هنگامی که قیامهای ایرانیان برضدّ ترکان اشغالگر خونریز و خلفای عرب خونریزپرور به جایی نرسیده است؛ زمانی که دانشمندان و فلاسفه از دارها آویخته اند و کالبد سردشان را آتش کتابهایشان گرم میکند؛
وقتی که سبکتکین و بعد محمود غزنوی خاندانهای کهن ایرانی را چون صفّاریان... دیلمان آل بویه... بقایای سامانیان... که غالباً مشوّق علم و ادب بودند, برانداخته اند و شعرفروشان درباری همه این سیاهکاریها را با مدایح خود روپوش میگذارند و دگرگون جلوه میدهند, از میان گرد، سواری پدید میشود؛ مردی چون کوه, با دلی چون آتشفشان و طبعی چون آب روان.
او درمی یابد که باید روحیه ازدست رفته ایرانیان را به آنان بازگرداند؛ باید به آنان گفت که فرزندان کیانند و از نژاد بزرگان؛ باید به آنان نشان داد که ترکان [نژاد اورال آلتایی که از سوی سُغد به ایران هجوم آورده بودند] همواره بنده نیاکان آنان بوده اند و ننگ است که اکنون فرزندانشان بنده و ستایشگر ترکان باشند؛ باید به آنان گفت که مردن به از آن است که زنده و زیردست دشمنان بمانند و آن ایرانی که فروزنده افتخارات میهن خویش نیست, خاک بر او خوشتر است...
او با خویشتن پیمان کرد هر سخنی درباره عظمت ایران و قهرمانیهای مردم آن یافته شود ـ افسانه یا حقیقت ـ به شعر درآورد و در میان مردم بپراکند تا کشش شعر و موسیقی آن, با جلوه پهلوانیها و دلیریها درآمیزد و در جان شنونده جای گیرد و او را به جنبش و هیجان درآورد و به استقلال طلبی و مقاومت و فداکاری رهنمون گردد.
فردوسی با اراده یی استوار روی به کار آورد... شبان و روزان, هفته ها و ماهها, از پی هم, میگذشتند, کوه سبزپوش جامه سپید بر تن میکرد و با ز فرودین بر جای اسفند مینشست, امّا, فردوسی, هم چنان, به سرودن مشغول بود... او دیگر به کارهای ملکی خود نمی رسید, به زندگی و آسایش خویش اعتنایی نداشت, زیرا, احیای افتخارات ایران همه حیات او را دربرگرفته و در خود غرق کرده بود.
اندک اندک, چینها آیینه رخسارش را فروگرفتند. موی سیاه رو به سپیدی نهاد, دست و پای از کار فروماند و گوش ناشنوایی آغاز نهاد. ملک ویران و مال تباه و حال پریشان شد, امّا, او همچنان بر عهد خویش استواربود.
دو سال و پنج سال و ده سال, نه، سی سال... و بدین گونه بود که داستان قهرمانیهای ملت ایران و بزرگترین و ارجمندترین اثر حماسی جهان به وجودآمد؛ در زمانی که نامی از سلطان محمود غزنوی درمیان نبود» (یادنامه فردوسی, تهران, آبان 1349, مقاله دکتر احمدعلی رجایی, ص3).
به نوشته تاریخ سیستان، که در سال 445 تألیف شد، «فردوسی شاهنامه را نزد محمود برد و چندین روز بر او خواند. محمود گفت: همه شاهنامه حدیث رستم است و در لشکر من هزار مرد چون رستم هست. فردوسی گفت: ندانم در لشکر شاه چند مرد چون رستم هست، امّا، این قدر دانم که خدای تعالی هیچ بنده یی مانند رستم نیافریده است. این بگفت و از مجلس بیرون رفت. سلطان به وزیر گفت: این مردک به طعنه مرا دروغزن خواند. وزیر گفت: ببایدش کشت. هرچند طلب کردند نیافتند».
به راستی که «همه شاهنامه حدیث رستم است».
«جهان آفرین تا جهان آفرید/ سواری چو رستم نیامد پدید
شگفتی ز رستم به گیتی بسی است/ کز و داستان در دل هر کسی است
سر مایه مردی و جنگ ازوست/ خردمندی و دانش و سنگ ازوست
یکی مرد بینی چو سرو سَهی/ به دیدار, با زیب و با فَرّهی
به خشکی چو پیل و, به دریا نهنگ/ خردمند و بینادل و مرد جنگ
از او دیو سیر آید اندر نبرد/ چه یک مرد پیشش, چه یک دشت, مرد»
فردوسی، در روزگاری که از ایران جز نامی به جا نمانده بود، رستم را آفرید تا در زمانه نامرد، مردی را جلوه گر سازد که در وجودش جز عشق به ایران و مردمش اشتیاقی نبود و در زندگی «ششصد ساله» اش گامی جز در این راه نزد و سخنی جز در این باره نگفت.
رستم نمونه یک ایرانی دلیر و پاکباز و معیار تشخیص سَره از ناسره شد.
رستم از سالهای نوجوانی تا 600 سالگی که به دست برادرش شَغاد، به نیرنگ، کشته شد، لحظه یی آرام و آسایش نداشت. از این سو به آن سو، از این میدان به آن میدان میشتافت و با بدخواهان و دشمنان ایران زمین می جنگید و به یاری شاهان و پهلوانان و رنجدیدگان این بر و بوم میشتافت .
در همه این جنگها و سفرها تنها یک همزاد و همراه و همسفر وفادار و همیشگی رستم را همراهی میکرد: رَخش. رخش و رستم یکدیگر را تکمیل میکنند. رستم بدون رخش نمی توانست کارساز باشد.
رخش اسبی یگانه بود؛ دارای «فرّه ایزدی» و توان شگفتی که هیچ اسب دیگری از چنان «فرّه» و توانی برخوردار نبود؛ اسبی چنان تیزبین که,
«رد مورچه بر پلاس سیاه/ شب تیره بیند, دو فرسنگ راه»
(رخش در شب تاریک، رد پای مورچه را بر فرش سیاه، از فاصله دو فرسنگی می دید)
رستم در این 600 سال، یعنی در سراسر دوران پهلوانی و حماسی ایران کهن، جهان پهلوان پادشاهان کیانی است: از نوذر، فرزند منوچهر شاه، که به دست افراسیاب کشته شد و با مرگ او جنگهای ایران و توران شدّت گرفت، تا پادشاهی گشتاسب که فرزندش اسفندیار به دست رستم کشته شد و این مرگ نگون بختی و مرگ رستم را هم در پی داشت.
در تمام این سالها تنها نام رستم بود که بر زبان دوست و دشمن جاری بود و لرزه بر اندام دشمنان می انداخت.
وصف رستم را از زبان افراسیاب, پادشاه توران و چین و تواناترین و دیرپاترین دشمن رستم و ایران زمین بشنوید؛ همان افراسیابی که فردوسی در باره اش سرود:
«شود کوه آهن، چو دریای آب/ اگر بشنود نام افراسیاب»
این پهلوان دلاور تورانی, که در جنگ با رستم، به ناگزیر، از میدان نبرد، پای بهگریز نهاد, در وصف هَماورد بیمانندش، جهانپهلوان رستم، چنین گفت:
«بیامد، بسان نهنگ دُژم/ که گفتی زمین را بسوزد به دَم
همی تاخت اندر فراز و نشیب/ همی زد به گرز و به تیغ و رکیب
نیرزید جانم به یک مشت خاک/ ز گرزش هواشد پر از چاک چاک
همه لشکر ما ز هم بردرید/ کس اندر جهان آن شگفتی ندید
بیامد گرفتش کمربند من/ تو گفتی که بگسست پیوند من
چنان برگرفتم ز زین خَدنگ/ که گفتی ندارم به یک پشّه سنگ
(=مرا از روی زین چوبی سخت و محکم، آن چنان با چالاکی ربود که گویی به اندازه یک پشه وزن ندارم)
کمربند بگسست و بند قبای/ ز چنگش فتادم نگون زیر پای
بدان زور هرگز نباشد هزَبر (=شیر درّنده)/ دوپایش به خاک اندرون, سر به ابر
سواران جنگی, همه همگروه/ کشیدندم از چنگ آن لخت کوه
دلیران و شیران بسی دیده ام/ عنان پیچ از آن گونه نشنیده ام
همانا که کوپال(=گرز) سیصد هزار/ زدندش بر آن تارک (=سر)نامدار
تو گفتی که از آهنش کردهاند/ به روی و به سنگش برآوردهاند
چه دریاش پیش و چه ببر بیان/ چه درّنده شیر و، چه پیل ژیان
رستم سرانجام به نیرنگ برادرش، شَغاد, در چاهی که پر از تیر و شمشیر بود، افتاد و جان داد، امّا، پیش از آن که دیده بربندد, انتقامش را از «نابرادر» گرفت و او را با تیر به درختی دوخت.
وقتی رستم از شاهنامه رفت، شاهنامه نیز روح و جان خود را از دست داد. از آن پس دوران اساطیری شاهنامه به دوران تاریخی جای سپرد: یورش اسکندر به ایران، پادشاهی اشکانیان و ساسانیان.
شاهنامه با شکست ساسانیان و نامه رستم فرخزاد پایان یافت؛ شکستی که نگونبختی ایران را رقم زد و خاک اهورایی را پابکوب ستوران «اهریمنان» کرد.
ایرانزمین، از آ ن روزگار تا اکنون, بارها, میدان یغماگری مهاجمان ویرانگر قرار گرفت و به تلّی از خاک و خاکستر بدل شد, امّا, قُقنوس وار, از خاکستر خود سربرکرد و دوباره جان گرفت و بهاران و آبادان شد.
در سراسر این دوران ویرانگریها و کشتارگریها، باز این «حدیث رستم» بود که در قهوه خانه ها، گودهای زورخانه، و خراباتها گرمی امید را در دل مردم ایران زمین شعله ور نگه داشت و این بر و بوم اهورایی توانست همه این قدرتنماییهای پوشالی را از سر بگذراند و خود، همچون مهر، گرم و روشن باقی بماند.