"می دانست که رفتنی ست.
پس
نقاشی هایش را،
برگ برگ،
کند و ریخت.
خودی تکاند و سبکبار
رفت.
پرندگان سیاهپوش
عریانی بجا ماندهاش را
بر شانههای پوشالی مترسکان
به شیون نشستند
و تنها زمستان بود
که در بدرقهاش
سپید پوشید،
دست تکان داد و
بر پیشانی گر گرقتهی زمین
دستمال سرد میگذاشت."
با شعری کوتاه، ساده، خیال انگیز و تفکر ساز روبه رویم. بایک شعر روائی طرفم ولی نه یک گزارش و نه محصول یک عکاسی شاعرانه. شاعر اتفاقی در طبیعت را باز گو می کند. اما خیال مرا به چندین و چند حادثه و رویداد فردی و جریان اجتماعی و حتی فراتر از آن می کشاند .
زبان شاعر زبانی بالغ و بلیغ است. گزینش واژه ها و چینش آنها در هر جمله، روایت را
یکسره از نثری ساده و خبری به کلی دور می سازد و وجه شعر بودنش را برجسته می نماید. واژه های انتخاب شده بسیار ساده هستند و اغلب در زبان محاوره و گفتار جاری مردم گوش آشنایند. هیچ مهجوریت و کهنگی دز آنها نیست. جمله ها در عین سادگی از بلاغت و فصاحت برخوزدارند. مستند نکته به نکته ی گفته هایم شعر مورد نظرم در تمامیتش است.
شعر چنین آغاز می شود:
" می دانست که رفتنی ست" .
راوی بر این امر اشراف دارد که شخص یا شخصیت مورد نظرش بر رفتنی بودنش اشراف دارد. اما من مخاطب ــ و شاید خود شاعر روای ـــ ممکن است نداند که این رفتن اخیاری است یا مبتنی بر ضرورت هائی است که رفتنش را شکل می دهد، یا میرود بی آنکه خودش بخواهد این رفتن را. کیست این که باید برود؟ درختی است تنها در یک دشت؟ سپیداری است بالا بلند در یک جنگل؟ یا درخت نسترنی است در یک باغ؟
اگر من مخاطب روایت را تا این حد در ذهنم برویانم، کار شعر هم در همین محدوده به پایان می رسد: پائیز است و درختی برگ هایش را می تکاند و عریان پا به زمستان می نهد. برگ های بجا مانده اش پوشال مترسکانی می شوند در دشت که گنجشک و بلبل و کبک و قمری و سار را می رمانند و فرودگاه زاغان و کلاغان می شوند.
اما ذهن تمثیل گرای من جز این را می جوید:
آن که آگاهانه می رود عیسای مسیح است یا منصور حلاج است یا حسین فرزند علی یا آزادی خواهی که ظلم و زندان را بر نمی تابد؟
کیست آن ققنوس که خویش در آتش می زند تا از دل خاکسترش در زمانی دیگر ققنوسی نو سر برآرد؟ اینها و بسیار مانند اینها پیش از رفتن و پیشکش کردن هستی شان، هرآنچه را که برایشان عزیز و ارزشمند است،وانمی نهند بلکه آگاهانه و به شریف ترین وجه فدا می کنند:
"پس نقاشی هایش را
برگ برگ کند و رفت..." .
هر انتخابی بدون تردید هزینه ای دارد و هزینه ی پاره ای انتخاب ها همه ی هستی انتخاب کننده است. تاکید کنم که بحث من اکنون بر سر خوب و بد بودن انتخاب نیست . اما شاعر در این شعر از انتخابی به غایت متعالی سخن می گوید و نه هر گزینشی!
شاعر آنگاه در یک جمله ای کوتاه، نکته ای با شکوه را متجلی می سازد:
" خودی تکاند و سبکبار رفت. " .
این اشاره شاعر مرا یکراست سراغ حافظ می برد و دو بیت از دو غزل او را برابرم می گذارد:
" ای خوشا دولت آن مست که در پای حریف
سر و دستار نداند که کدام اندازد ". و
" غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است" .
سبکبار رفتن در ذات خود نوعی رضا و شوق را حمل می کند. تنها این نیست که هر چه داری بگذاری و بگذری، باید شوق رفتن در تو باشد تا بتوانی هزینه اش را ـــ هر چه هست ـــ با طیب خاطر بپردازی، بی گله و شکایت.
چنین نیست که بعد از رفتن نقاش، (یا به احتمال بسیار نزدیک به صفر: صاحب نقاشی ها)، همراهان و تماشاگران صحنه، بر کرده ی او و آنچه را که وا نهاده است، یکسان بنگرند و همگون واکنش نشان دهند.باز مانده های او را گروهی مترسک می کنند تا در میان دشتی بنشانند برای عبرت هزار دستان و قمری و قناری و ... . چرا وقتی می خواستند مسیح را به صلیب کشند او را بر فراز جلجتا بردند؟ چرا منصور حسین حلاج و عین القضات را در میدان های فراخ از دار آویختند؟ برای عبرت دیگران!! امروز هم همان کار را می کنند، با این تفاوت که روش و شیوه اش مطابق شرائط روز شده است.
همزمان و همراه با این مترسک سازان، فراوانند کسانی که در عزای آن رفته ـــ یا بُرده شده ـــ رخت سیاه می پوشند، نوحه می خوانند و تیغ دردمندی بر سر و پشت و روی خود می کشند . دارندگان دکان های دو نبشی که کفتاروار حاصل یک مرگ را به نیش می کشند و حادثه را به شیون های دروغین شان ملوث و مصادره می کنند. شاعر چه زیبا و با چه تمثیل پر معنائی به این امر پرداخته است:
" پرندگان سیاهپوش
عریانی بجا مانده اش را
بر شانههای پوشالی مترسکان
به شیون نشستند".
این شعر کوتاه فرودی ندارد و بویژه پایان بندی آن در اوج اوج می گذرد. چه کسی رفتن نقاش را آنگونه که هست و چنان که نقاش از پی هدفی برگزیده است، می فهمد و نمی گذارد حاصل کار هدر رود و ماجرا تنها در محدوده ی رفتن نقاش به پایان رسد. اگر شاعر چنان می نگریست و اوج نکته اساسی را در پایان شعرش بر نمی کشید، کارش نا تمام و ناقص می ماند. او زمستان را تمثیلی می کند برای ادامه دهندگان راه و آرمان نقاش. تنها زمستان است که هم حسرت نبودن شاعر را در دل دارد و جگرش سوخته است و هم وظیفه ی نگاهداری و پرورش میراث او را بر عهده می گیرد:
" و تنها زمستان بود
که در بدرقهاش
سپید پوشید،
دست تکان داد و
بر پیشانی گر گرقتهی زمین
دستمال سرد میگذاشت.".
. . . آری، میراث و بازمانده ی آن ایثار و انتخاب آگاهانه ی نقاش، هرز شدنی و هدر رفتنی نیست، باید از دل هستی فدا شده ی او، هستی تازه ای در فرازی برتر و مداری روشن تر، سر برآورد، همانگونه که از دل خاکستر ققنوس ققنوسی دیگر پر می کشد .
با اشاره به این نکته که من اگر جای شاعر می بودم. سطر آخر را اینگونه به پایان می بردم: " . . . دستمال سرد گذ اشت ". درود بر شاعر