عارف قزوینی (تولّد: 1259 شمسی ـ درگذشت: اوّل بهمن 1312شمسی در 53سالگی) در سال 1303شمسی به تبریز رفت و در «عمارت تجدّد، مجمع سابق فرقه دموکرات آذربایجان» با «هم مسلکان و یاران شیخ محمد خیابانی» دیدارکرد.
داستان این دیدار را دکتر رضازاده شفق در شماره 6 سال سوّم مجله «ایرانشهر» زیر عنوان «صدای عارف از تبریز» نوشت. خلاصه یی از آن مقاله را در زیر می خوانید:
«...پیک این هفته صدای تازه یی از عارف به گوش ما می رساند. ولی این دفعه از آذربایجان... عارف در اصفهان و تهران و خراسان کنسرتها داده و حقیقتهای تلخ را در سخنان شیرین و صدای بسیار دلنشین خود به گوش صاحبدلان آن سامان رسانده بود. ولی راز و نیازش با آذربایجان تنها از دور بود. تصنیفهای شهناز و «جان، بَرخی (=فدای) آذربایجان» و اشعاری که در آنجا از ثقَة الاسلام و خیابانی نام برده است، جمله شاهد این راز و نیاز و حاکی از داستانهای دراز است.
آخر عارف به آذربایجان آمد و مأوا جست. آذربایجانی که از دیرباز شیفته حسّ آزادی و حلاوت بیان و تأثیر زبان عارف بود، توانست صدای این شاعر وطن پرور ایرانی را به گوش خود بشنود.
اشعار و تصانیفی که در ذیل تقدیم خوانندگان "ایرانشهر" می گردد، آخرین و تازه ترین اشعار عارف است که به نام آذربایجان سروده و در شبهای 27 و 28 (=اسفند) 1303 شمسی در تبریز در حضور و ازدحام مردم درمیان صداهای آفرین و کف زدنها و هیجانهای سامعین (=شنوندگان) سروده است».
بیت اوّل این غزلها را در زیر می خوانید:
1 ـ «چه آذرها به جان از عشق آذربایجان دارم
من این آتش خریدارش به جانم، تا که جان دارم»
2 ـ «ز عشق، آتش پرویز (=خسرو پرویز) آنچنان تیز است
که یک شراره سوزان سوار شَبدیز (=اسم اسب خسرو پرویز) است»
(آتش دل خسرو پرویز از عشق شیرین آن چنان شعله ور است که گویی به جای خسرو، یک شراره و جرقّه سوزان سوار شبدیز شده است)
3ـ «دل اگر جا به سر طُرّه جانان گیرد
به پریشان وطنی سازد و سامان گیرد».
4ـ «با من این روح سبُک سیر، گرانجانی کرد
تنم از پای درآورد و رَجَزخوانی کرد».
5ـ «داد حسنت به تو تعلیم خودآرایی را
زیب اندام تو کرد این همه زیبایی را».