در این رابطه یک گزارش حکومتی با اشاره به رشد این پدیده جدید در شهریار تهران مینویسد: «آنها روزشان را با نور خورشیدی که راهش را از لای درز چادرها پیدا میکند، شروع و با عوعوی سگ، در زمین بیآبوعلف تمام میکنند. زندگی ١٠ خانواده بیخانمانی که بیش از هفت سال است صبحشان را با سرمای استخوانسوز زمستانهای بیابان و گرمای بیهوشکننده آفتاب تابستان شب میکنند و زیر چادرهای پلاستیکی و برزنتی بر خود میلرزند یا از گرما، به فغان میآیند. آنها ساکنان یکی از بیابانهای اطراف شهریار هستند؛ بیابانی که ورودیاش درهای آهنی قبرستان است و تا شهرک اندیشه شهریار کمتر از نیم ساعت راه دارد». (سایت حکومتی شهروند ۱۷ بهمن ۱۳۹۵)
واقعیت در رژیم آخوندی این است که بسیاری از این هموطنان به دلیل بیکاری گسترده در شهرهای زادگاه خود و از سر فقر و استیصال، به امید زندگی بهتر و برای به دست آوردن کار به حاشیه شهرهای بزرگ روی آوردهاند. نمونههایی همچون هموطنان تهیدست امان از استانهای سابقاً زرخیزی همچون سیستان و بلوچستان، کرمان، هرمزگان کردستان ایلام و بسیاری دیگر استانها، تمام مؤید واقعیتی بنام «بیکاری» و بهتبع آن «رشد و نمو فقر» در حاکمیت آخوندی است که اکنون به بزرگترین عامل برای سیل گسترده مهاجرت به شهرهای بزرگ، بهویژه به پایتخت میباشد.
ابعاد این بحران انسانی در نبود حداقل زیربناهای زندگی به حدی است که بسیاری از این قشر بهشدت ضربه پذیر اکنون در انواع و اقسام کپرها، حلبیآبادها و زاغهها بسر میبرند.
این گزارش در ادامه با اعتراف به این واقعیات میافزاید: «کمی جلوتر باد در وسط دشتی از هیچ، تندتر که میوزد، تکه پلاستیک سیاهی را بلند و زندگی خانوادههای کپرنشین را برملا میکند. ١٠ چادر برافراشته از دل زمین، سیاه و خاکستری است. آنجا خانههایشان است، خانه مهاجرانی که رنگ پوستشان تیره است و لهجههای غلیظی دارند؛ آنها مهاجران زابلی و بلوچیاند. چادر خانه آنهاست، خانههای پلاستیکی که با اعلامیههای سیاه ترحیم در آغوش کشیده شدهاند. باد که میوزد، اعلامیه ترحیم آدمهای ناشناس که مرگ «برادر و پدر گرامی» را تسلیت گفتهاند، بلند میشود و پتوی زهوار در رفته و مندرس را نمایان میکند».
این بحران انسانی و اجتماعی در حالی است که آخوندها و متولیان دزد و فاسد رژیم با تمامی باندها و دستجات مافیایی و شبکههای گسترده آقازادهها، بهمانند بختک بر شیرازهها و سرنوشت میلیونها ایرانی دردمند و نیازمند سوار شده و با غارت اموال ملی، فقر و فلاکت را در ایران «نهادینه» نمودهاند. براین منطق سهم مردم تحت ظلم و ستم ما نیز اکنون، اعتیاد، کودکان کار، زنان خیابانی، فلاکت و زاغهنشینی، غارنشینی، طویله نشینی و در مورد اخیر آن «بیاباننشینی» شده است.
باهم گوشههایی از درد و رنج بیپایان این قشر محروم که در این گزارش بهطور قطرهای به آن اشاره شده است، توجه کنیم:
«هوا خیلی سرد است، چطور شبها را اینجا صبح میکنید؟
چه کارکنیم خانمجان. پولنداریم، اینجا خانهمان است، آنجا که بودیم، جایمان بزرگ بود، با چوب اتاق درست کرده بودیم، ١٥، ٢٠ متری میشد؛ اما از وقتی آتش زدند، به این روز افتادیم.
شوهرت چاره است؟
دهل میزند. میرود تهران، شهریار، یا در عروسیها ساز میزند.
بچهها در این سرما چهکار میکنند؟ مدرسه نمیروند؟
نه، ما شناسنامه نداریم، مدرسه ثبتنامشان نکردند.
اهل کجا هستید؟
ما زابلی هستیم اما گرگان زندگی کردیم، بچههایم همانجا به دنیا آمدند. ایرانی هستیم اما به ما شناسنامه نمیدهند. پدر و مادرم هم شناسنامه نداشتند.
چرا به شما شناسنامه نمیدهند؟
میگویند پدر و مادرتان شناسنامه ندارند، به شما هم نمیدهیم.
قبلا در خانه زندگی کردهاید؟ یکخانه واقعی؟
خانه که نمیشود گفت، هیچوقت آپارتمان درست و حسابی نداشتیم، یکجایی گوشه باغی بوده، اما چادر نبود. حالا چند سال است که چادرنشین شدهایم.
کسی نیست پناهتان دهد، خانهای بگیرد، کمکتان کند؟
نه، هیچکس، نه پدر و مادر من و نه پدر و مادر شوهرم. هیچکس نیست.
آنها، همه آنهایی که راه بیابان هفت جوی شهریار را گرفتهاند و خانههای پلاستیکی برای خود درست کردهاند، دیگر راهی برای برگشت ندارند.
دستشویی و حمام کجا میروید؟
آن پشت یکجایی برای خودمان درست کردهایم، حمام هم هرهفته یکبار، دو هفته یکبار میرویم شهریار. آب را هم از سر قبرستان میآوریم. غذا را روی همین کپسول گاز درست میکنیم.
کسی مریض شود، چطوری میرسانیدش بیمارستان؟
منتظر میمانیم، خیری مثل اینها که میآیند، به دادمان برسند.
مریضیات چیه؟
کلیه هام درد می کند، پول ندارم دکتر بروم.
چند وقت است اینجا هستید؟
اینجا ١٢، ١٠روز؛ اما آن پایینتر، نزدیک به دو، سهسال زندگی کردیم.
پول از کجا میآورید؟
از گدایی.