در سالگرد شهادت خسرو گلسرخی، شاعر و روشنفکر متعهد و انقلابی مطلبی از طبله عطار نوشته زنده یاد رحمان کریمی شاعر و نویسنده مبارز از سال ۱۳۹۵، را درج می کنیم:
(دوست ارزنده ام آقای رحمان کریمی در یادداشت محبّت آمیزی درباره عنوان شعر «خواب یلدا و خاطره یی از خسرو گلسرخی» که در ستون "طبله عطّار" منتشر شد، توضیحاتی داده اند که با اجازه ایشان، با حذف جملات محبّت آمیزشان درباره «طبله» و اینجانب، از نظرتان می گذرد:
«در طبله عطّار ... مطلبی آمد با عنوان "خواب یلدا و خاطره یی از خسرو گلسرخی". خاطره مربوط به این مخلص بود، امّا شعر به جای "فردا "، "خواب یلدا" آمده بود. استاد معصومی این عنوان را از گوگل گرفته بود. لازم به تذکّر است که شعر با دستخط خود شاعر یعنی گلسرخی، به من داده شد تا در فصلنامه "صدا" بگذارم و گذاشتم و همانطور که در یادداشت اوّلم آمد این نخستین بار چاپ این شعر بود در حیات شاعر و رابطه ما هم قطع نشد و هرگز خسرو نگفت که من عنوان را عوض کرده ام . بنابراین، تغییر به بعد از استیلای حاکمیّت ملّایان مربوط می شود. فصلنامه "صدا" در فضای مجازی نیامده است. با آن که در سال ۱۳۵۷ بدون اطلاع و اجازه از مخلص، "خانه کتاب" شیراز و انتشارات "آبان" تهران، برگزیده یی از سه شماره "صدا" را بیرون دادند، مخلص هم که در برابر عمل انجام شده قرار گرفته بودم به حرمت دوستی ها دم برنیاوردم. تا آنجا که می گویند و ما هم کم و بیش در خارج می شنویم گویا از این دخل و تصرّف ها کم نیست. رحمان کریمی».
ضمن تشکّر بسیار از لطف ایشان و تغییر عنوان شعر از «خواب یلدا» به «فردا»، متن کامل «طبله عطّار» یادشده، در زیر بازنشر می شود).
***
رحمان کریمی: «موجب آشنایی من با زنده یاد خسرو گلسرخی، که به دوستی و همکاری او با فصلنامه «صدا» منجر شد، از این قرار بود:
سال ۱۳۴۹ من و همسرم فرشته در آبادان تدریس می کردیم. در آن سال، به دستور شورای امنیت استان از خوزستان تبعید شدم. برادر هنرمند نقّاشم که در شیراز بود، تصمیم گرفت مجموعه یی از اشعار من به چاپ برساند. بعضی از شعرهای آن مجموعه در زیر ساطور سانسور حذف شد و برادرم اشعار دیگری به جای آنها گذاشت و به چاپ رساند. مجموعه یی که به نام «به موازات توقّف» از چاپ بیرون آمد، چندان مطلوب خود من نبود. بیشتر اشعار کتاب پیرامون تأثیرات حزب توده و کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ دور می زد.
در مطبوعات آن روز، درمورد مجموعه شعر «به موازات توقّف»، چند نقد یا در حقیقت نقدینه یا شبه نقد به چاپ رسید؛ یکی، از طرف شاعر آوانگاردی که سیاست را بلای شعر می دانست و دیگری، از دکتر جعفر حمیدی همراه با تأیید و تحسین و یکی هم از فردی با نام مستعار "ف. ر. رها"، در ماهنامه "نگین" دکتر محمود عنایت، که به طرز مبالغه آمیزی اشعار مجموعه را ستوده بود. و بالاخره، تعرّضنامه یی از خسرو گلسرخی در روزنامه "آیندگان" که مدیر آن داریوش همایون بود.
خسرو که عضو شورای نویسندگان روزنامه "آیندگان" آن زمان بود، پنداشته بود که شاعر این مجموعه، جوانکی است که مضامینی را از شعرای دیگر شنیده و به شعر کشیده است.
من نمی دانستم زنده یاد گلسرخی در چه هوای انقلابی سیر می کند و فقط به خودم گفتم من کتاب شعر بیرون دادم و نه کتاب تاریخ. با آن که در جوّ آن زمان، به طور معمول و متداول، هر صاحب قلمی منتظر بود تا چیزی راجع به او بنویسند تا نسبت به آن واکنش نشان دهد، من نه به موافقان و نه به مخالفان هیچگونه پاسخی ندادم.
بعدها از بر و بچّه های اهل قلم تهران شنیدم که خسرو از نوشته اش پشیمان شده است زیرا به او گفته بودند که کریمی خودش از قدیمی هاست و در متن وقایع حضور و تجربه فعّال داشته است.
در سال ۱۳۵۲ رفتم تهران پیش بهرام داوری، نقّاش و گرافیست معروف، که در آن زمان در بخش شهرستان های روزنامه "کیهان" کار می کرد. او تلفن زد به کسی و به او گفت اگر می خواهی رحمان را ببینی الآن پیش من است. چند دقیقه یی بیشتر طول نکشید که دیدم خسرو گلسرخی با جوانی پر عضله آمد. گویی که عمری با من دوست و مأنوس و دمخور بوده است، در آغوشم گرفت با روبوسی های گرم و صمیمانه. او جوان را به نام هوشنگ اسدی معرفی کرد که بعدها اسمش در لیست ساواکی ها درآمد و کیانوری هم گفته بود ما او را به عنوان نفوذی به داخل ساواک فرستادیم! خسرو به اسدی گفت من امروز می خواهم با رحمان باشم. تو برگرد سرکارت. فهمیدم که گلسرخی عضو شورای نویسندگان کیهان است و اسدی زیر دست او .
من و خسرو تا غروب با هم بودیم. ناهار دیزی خوردیم و به انتشارات "پویا" در سعدی شمالی سر زدیم و از آنجا به جلو دانشگاه تهران رفتیم و از انتشارات "رَز" و "آبان" و "سپهر" سر درآوردیم ... در آن سیر و گذار، زنده یاد خسرو، به طرز محسوسی در کار دلجویی از مخلص بود. او هیچ اشاره یی به کتاب شعرم و چیزی که در باره آن نوشته بود، نکرد و من هم در آن مورد سخنی به زبان نیاوردم. فقط ضمن یک گَپ سیاسی به او گفتم: من همیشه یک مبارز سیاسی جدّی و فعّال بوده ام، امّا اعتراف می کنم که شهامت یک انقلابی واقعی را هرگز نداشته ام و نمی توانم داشته باشم. در مبارزه سیاسی خطرها کرده ام، اعمّ از زندان و تبعید و سرگردانی از پاس دادنم میان دبیرستانها و بالاخره محدودیت بسیار شدید در تدریس، امّا نمی توانم به صداقت بگویم که حتّا یک روز یک کادر انقلابی بوده ام.
خسرو مرا در آغوش گرفت و بوسید و گفت تا تهران هستی یک ضبط صوت بیاورم تا برای فصلنامه "صدا" با من مصاحبه کنی. حقیقت را بگویم که من از این کار طَفره رفتم. من که نمی دانستم او چه در سر دارد و می خواهد تا به کجا نقش تاریخی اش را ایفا کند، در دلم گفتم چه قدر از خودش متشکّر است که می گوید با من مصاحبه کن. نگو که حرفها داشته و من از آنها بی خبر بودم.
شعر "فردا" را برای "صدا" داد که برای نخستین بار این شعر در شماره دوم فصلنامه "صدا" (زمستان ۱۳۵۲) بیرون آمد. انگار که سانسورچی ها هم متوجه شعر نشده بودند.
به هر حال زنده یاد خسرو گلسرخی همکاری خود را با من که دست تنها بودم، شروع کرد. مطالبی جمع آوری می کرد و توسط نمایندگی "کیهان" به من می رساند. تا زمانی که دستگیر و محاکمه شد و کارش با زنده یاد انقلابی راستین، کرامت دانشیان به سپیده دم تیرباران رسید. روان هردو شاد بادا. بعد از انتشار "صدا"ی شماره ۳، هم "صدا" را توقیف کردند و هم مخلص را».
«فردا»
خسرو گلسرخی
«شب که می آید و می کوبد پشت در را،
به خودم می گویم:
من همین فردا
کاری خواهم کرد
کاری کارستان ...
و به انبار کتان فقر کبریتی خواهم زد،
تا همه نارفیقان من و تو بگویند:
"فلانی سایه ش سنگینه
پولش از پارو بالا میره ..."
و در آن لحظه، من مرد پیروزی خواهم بود
و همه مردم، با فداکاری یک بوتیمار (=مرغ دریایی سفید)
کار و نان خود را در دریا می ریزند
تا که جشن شفق سرخ گستاخ مرا
با زُلال خون صادقشان
بر فراز شهر آذین بندند
و به دور نامم مشعلها بیفروزند
و بگویند:
"خسرو" از خود ماست
پیروزی او در بست بهروزی ماست ...
و در این هنگام است
و در این هنگام است
که به مادر خواهم گفت:
غیر از آن یخچال و مبل و ماشین
چه نشستی دل غافل، مادر
خوشبختی، خوشحالی این است
که من و تو
میان قلب پر مهر مردم باشیم
و به دنیا نوری دیگر بخشیم ...
***
شب که می آید و می کوبد
پشت در را
به خودم می گویم
من همین فردا
به شب سنگین و مزمن
که به روی پلک همسفرم خوابیده ست
از پشت خنجر خواهم زد
و درون زخمش
صدها بمب خواهم ریخت
تا اگر خواست بیازارد پلک او را
منفجر گردد، نابود شود ...
***
من همین فردا
به رفیقانم که همه از عریانی می گریند
خواهم گفت:
گریه کار ابر است
من و تو با انگشتی چون شمشیر،
من و تو با حرفی چون باروت،
به عریانی پایان بخشیم
و بگوییم به دنیا، به فریاد بلند
عاقبت دیدید ما، ما صاحب خورشید شدیم ...
و در این هنگام است
و در این هنگام است
که همان بوسه تو خواهم بود
کَز سر مهر به خورشید دهی ...
***
و منم شاد از این پیروزی
به "حمیده" روسری خواهم داد
تا که از باد جدایی نَهَراسد
و نگوید چه هوای سردی است
حیف شد مویم کوتاه کردم ...
***
شب که می آید و می کوبد پشت در را
به خودم می گویم
اگر از خواب شب یلدا ما برخیزیم
اگر از خواب بلند یلدا، برخیزیم
ما همین فردا
کاری خواهیم کرد
کاری کارستان ...»