(مثنوی مولوی ـ دفتر سوم)
مرد دانایی در هندوستان «گروهی دوستان» را دید که از سفر دور و درازی می رسیدند و گرسنه و «بی برگ» (=بی آذوقه) و «عور» (=بی تن پوش) بودند. وقتی آن گروه به وی رسیدند و آنها را گرسنه و بی تن پوش دید،
«مهر داناییش جوشید و بگفت:
«خوش سلامی شان و چون گلبن (=بوته گل) شکفت»
دانا به مسافران خسته و گرسنه گفت: می دانم که در این راه دشوار رنج بسیار دیده و گرسنگی و تشنگی را تحمّل کرده اید، امّا در این راهی که در پیش دارید، «پیل بچّگان» می بینید «ضعیف» و «لطیف» و «بس سَمین» (=بسیار چاق)، امّا به هوش باشید و هرگز به کشتن این بچه فیلهای آسان شکار نروید و از گوشت آنها نخورید که انتقام مادر پیل بچه کشته شده از کشنده فرزندش، بسیار سهمگین است:
«از پی فرزند صد فرسنگ راه
او بگردد در حَنین (=ناله و زاری) و آه، آه
آتش و دود آید از خرطوم او
الحذر (=دوری کنید) زان کودک مرحوم او
هر دهان را پیل بویی می کند
گرد معده هر بشر برمی تَند
تا کجا یابد کباب پور خویش
تا نماید (=نشان دهد) انتقام و زور خویش»
دانای «ناصح» به آن گروه سفارش کرد که اگر گرسنه اید «با گیاه و برگها قانع شوید» و در پی «شکار پیل بچّگان» نروید و گرنه مادر پیل بچّگان شما را «از بیخهاتان برکَند» و دمار از روزگارتان در می آورد.
«این بگفت و خیربادی کرد و رفت».
بعد از رفتن دانای ناصح، در حالی که «قحط و جوع (=گرسنگی)» مسافران به شدّت رسیده بود:
«ناگهان دیدند سوی جادّه یی / پور پیلی، فربهی، نوزاده یی»
(=پیل بچه یی چاق و تازه به دنیاآمده)
اندر افتادند چون گرگان مست / پاک، خوردندش، فروشستند دست»
همگی افراد آن گروه، به جز یک تن، پیل بچه را کشتند و گوشتش را خوردند و «پس بیفتادند و خفتند آن همه».
امّا آن یک تن گرسنه یی که از گوشت پیل بچه نخورده بود، «چون شبان (=چوپان) اندر رَمه» بیدار ماند و نگهبان خفتگان شد و ناگهان «دید پیلی سهمناکی می رسید».
آن پیل، «نخست»، به سوی «حارس» (=نگهبان) دوید و سه بار دهانش را بویید و وقتی «هیچ بویی زو نیامد، ناگوار» (=هیچ بوی ناگواری در دهانش نیافت)
«چند باری گرد او گشت و برفت/ مَر ورا نازُرد (=نیازرد) آن شه پیل زَفت»
(آن پیل بزرگ و درشت اندام به او آزاری نرساند).
امّا وقتی پیل مادر، لب خفته یی را بویید که «از کباب پیل زاده خورده بود» و از دهانش بوی گوشت بچه اش می آمد، «بردرانید و بکشتش پیل، زود».
«در زمان (=بی درنگ)، او یک به یک را زان گروه / می درانید و نبودش زان، شکوه (=ترس). بر هوا انداخت هر یک را گزاف (=بارها) / تا همی زد بر زمین، می شد شکاف (=آش و لاش می شد)».
مولوی پس از شرح انتقام کشی مادر «پیل بچّگان» از کشندگان نوزادش، خطاب به «خورنده خون خلق» می گوید: «اولیا اطفال حق اند» و «او کشد کین از برای جانشان» (= او انتقام جانشان را از کشنده شان خواهد گرفت).