با نوایش، از او، ره آمد پُر
مژده می آورد به گوش، آزاد
می نماید، رهش به آبادان،
کاروان را، در این خراب آباد.
نرم می آید،
گرم می خواند،
بال می کوبد،
پرمی افشاند.
گوش، بر زنگ کاروان صداش،
دل، بر آوای نغز او بسته ست.
قوقولی قو ! بر این ره تاریک،
کیست کو مانده؟ کیست کو خسته ست؟
گرم شد از دَم نواگر او
سردی آور شب زمستانی،
کرد افشای رازهای مگو،
روشن آرای صبح نورانی.
با تن خاک بوسه می شکند
صبح نازنده، صبح دیر سفر،
تا وی این نغمه از جگر بگشود
وز ره سوز جان کشید به در.
قوقولی قو! ز خطّه پیدا
می گریزد سوی نهان، شب کور
چون پلیدی دُروج (= باد تند و تیز) کز در صبح
به نواهای روز، گردد دور.
می شتابد به راه، مرد سوار،
گرچه اش در سیاهی، اسب رمید
عطسه صبح در دماغش (=دماغ: مغز سر) بست،
نقشه دلگشای روز سپید.
این زمانَش به چشم
همچنانش، که روز،
ره بر او روشن،
شادی آورده ست،
اسب می راند.
قوقولی قو! گشاده شد دل و هوش
صبح آمد، خروس می خواند.
همچو زندانی شب چون گور
مرغ از تنگی قفس جَسته ست،
در بیابان و راه دور و دراز
کیست کو مانده ؟ کیست کو خسته ست؟
آبان ماه سال ۱۳۲۵».