رحمان کریمی:‌ خطـابـه امیـد

من چگونه زنده ام

که پیوسته دشمنان

بر تابوت خالی ام

شادی کنان

میخ می کوبند ؟

       

من چگونه زنده ام

که با هستی ام در کف

مرده خواران تابوت بردوش را

از بازار اقطار جهان

تهیدست به خانه می فرستم ؟

 

چون عشق فرو بگذاری

تهی قلب و پریشان احوال

از کنار دوزخ هایی می گذری

که راحت ترین استراحتگاهت

همان گوری ست

که مرده اش را گم کرده است .

 

برسر زن ای خصم نابکار !

که این زنده را هوای مردن نیست

چرا که او ، « من » نیست

« ما » یی ست پرشمار

و شما را با ما ، جز مرگ

گریزگاهی نیست .

 

پرده را برافکنید

که پرده دار مطیع عزیزتان

رفته ست .

تابوتی را که بردوش می کشید

نزدیک ترین است به گورستان .

خوابتان در گور هم

آشفته .