بگشوده پر خویش به هر جا
شب ظالم
البرز سرافراز فرو مانده به ظلمت
مزدک شده در خاک به ایوان مداین
مانی شده بر دار به شاپور پریشان
یک قوم سیه کار به کف تیغ و به لب کف
اندیشه کُشان
روی نهادند به استخر ز یثرب
از بلخ گریزان شده زرتشت سپنتا
موسا شده سرگشته دگر باره به سینا
پنهان به حَرا مانده
از این طایفه ی مُسلم بی سلم، محمّد
شرمنده خدا زینهمه بیداد
که بر خلق خدا رفت
جز دَرد نبینی به رخ شهر پریشان
جز سوز نیابی به لب شاعر و مُطرب
بستند در دیر مغان را، در صد کعبه گشودند
یک سنگ سیه جای خدا در دل هر کعبه نهادند
بر سردر هر کعبه
خدا را به چلیپا بکشیدند
از خون خدا پر شده اینک همه آفاق
خورشید به مشرق شده گم،
ماه به مغرب!
از چشمه بجز خون دل خاک نزد جوش
شد باغ سیه پوش و تهی گشت ز گل،
سینه ی گلزار
ویرانه موستان شد و میخانه غم اندود
خورشید نشد با رَز دلمُرده هماغوش
خاموش نشستی به تماشا و رسیدند
این شب صفتان تهی از شعله و مهتاب
این قوم نهان گشته به شولای اقارب
ای کاوه
بروبان ز دل خون شده تردید
برخیز و برون آی ز پستوی هَراس اَت
بشکن در و بیرون شو از این ظلمت شبگیر
در معبر خورشید ز ره مانده
بر افروز چراغی
از خون فرو ریخته ی لاله
بر افراز درفشی
ای کاوه بنه پای به میدان
تا پاک کنی خانه از این دیو مخرّب!