جانمایه «عرفان ایرانی», به عکس «تصوّف اسلامی», عشق است به مردم، به خدا، و شور و سرمستی و مقابله با زهد ریایی و مردم فریبی و خودکامگی. روندگان این راه، رندانی هستند عافیت سوز که نه تنها برای پسند عوام، ریاکاری و تزویر در پیش نمیگیرند، بلکه شیوه «ملامتی» دارند و میکوشند تا به هرحیله خود را از چشم مردم بیندازند و مورد ملامت و سرزنش و طعنه مردم قرار گیرند.
حافظ شیرازی، تابناک ترین چهره عرفان ایرانی است که به شیوه ملامتیه، با ریاکاری مذهبی و مردم فریبی و ستمگری، ستیزی سخت و قرارناپذیر داشت و با سلاح شور و سرمستی و عشق با آنها پنجه در پنجه میشد.
بایزید بسطامی
بایزید بسطامی (وفات: 261 هجری) نخستین عارف ایرانی بود که زندگی زاهدانه و ریاضت کشی راهب وار را رها کرد و به راه سُکر (=سرمستی و عشق) گام نهاد. او در نیمه نخستین عمر، چون صوفیان زهدپیشه، خرقه پشمین می پوشید، ریاضت می کشید و صومعه نشین و مردم گریز بود: «سیسال در بادیه شام میگشت و ریاضت می کشید و بی خوابی و گرسنگی دائم پیش گرفت». امّا ناگهان آتشی در درونش زبانه زد و یکه نشینی و ریاضت کشی را رها کرد و به بسطام رفت و «حلقه» یی از یاران همدل فراهم آورد و به سُکر (=سرمستی) روی کرد و به صَحو (=هوشیاری) پشت پازد و پای چوبین زهد را شکست و با بال عشق جویای وصل جانان شد. از «خود» به درآمد و غمخوار مردم شد:
ـ «اگر از ترکستان تا به شام کسی را خاری در انگشت شود، آن، از آن من است. همچنین، از تُرک تا شام کسی را قدم در سنگ آید، زیان آن مراست و اگر اندوهی در دلی است. از آن من است» (تذکرةالاولیا ـ عطّار نیشابوری).
ـ «نزدیکترین خلایق به حق، آن است که بار خلق, بیش کشد و خوی خوش دارد» (تذکرةالاولیا)
ـ«شیخ شبی از گورستان می آمد. جوانی از بزرگزادگان بسطام بَربَطی می زد. چون نزدیک شیخ رسید… بربط بر سر شیخ زد و هر دو بشکست. شیخ باز (=به سوی) زاویه (=خانقاه) آمد و علی الصباح (=بامداد) بهای بربط به دست خادم، با طَبَقی حلوا، پیش آن جوان فرستاد و گفت: او را بگوی که بایزید عذر و میگوید، دوش، بربط در سر ما شکستی، این قراضه (=خُردههای طلا) بستان و دیگری بخر و این حلوا بخور تا غصه شکستگی و تلخی آن از دلت برود» (تذکرةالاولیا).
ابوسعید ابوالخیر
ابوسعید ابوالخیر (تولّد: اول محرّم 357هجری= 7دسامبر 967میلادی) از نخستین چهره های برجسته عرفان ایرانی است. او هم مانند بایزید بسطامی با عصای زهد و ریاضت قدم در راه «تقرّب به خدا» نهاد.
در پی این زهدورزیها و ریاضت کشیها «چندان قبول پدید آمد از خلق» که مریدان بسیاری گرد او فراهم آمد.
ابوسعید میگفت: «کار به جایی رسید که پوست خربزه یی که ما از دست بیفکندیمی بیست دینار می بخریدند. یک روز ما می شدیم (=می رفتیم) بر سُتور نشسته. آن ستور نجاست افکند. مردمان فرازآمدند (=نزدیک شدند) و آن برداشتند و در سر و روی می مالیدند».
در همین زمان بود که ناگهان «نوری در سینه پدید آمد و بیشتر حجابها برخاست». ابو سعید در روشنی این «فُتوح» دریافت که راه ریاضت و قبول خلق به بیراهه رفتن و شیفتهوار گرد خود طواف کردن است. از زهد و ریاضت, به یکباره, دست کشید و به شیوه رندان ملامتی تن درداد تا «در دوستی خدای هرچش (=هرچه او را) پیش آید باک ندارد و از ملامت نیندیشد».
از آن پس راهی دیگرگونه در پیش گرفت. برجای جامه پشمین، جامه حریر پوشید و رسمها را برهم زد: «گاه در روز هزار رکعت نماز می خواند و زمانی نه نماز فَرض (=واجب) بگزارد و نه نماز نافله», تا کار به آن جا کشید که ابوسعید میگوید: «هرکه ما را قبول کرده بود از خلق، رد کرد تا بدان جا که به قاضی شدند (=پیش قاضی رفتند) و به کافری ما گواهی دادند و به هر زمین که ما درشُدیمی (=به هرجایی که میرفتیم) گفتندی از شومی این مرد در این زمین نبات نروید. تا روزی در مسجد نشسته بودیم زنان بر بام شدند و نجاست بر ما پاشیدند» (اسرارالتوحید).
ابوسعید از آن پس به طواف کعبه دل پرداخت. هرگاه که مریدان سخن حج به میان می کشیدند، می گفت بروید باری چند (=چندبار) به گرد مزار پیر ما، ابوالفضل سرخسی، بگردید و آن را حج خود انگارید.
خدای بوسعید، خدای رحمت بود نه خدای کینه خواه و انتقامجویی که بنده اش را در وحشت از دوزخ, همواره, ترسان نگه دارد. از هردلی به خدای او راهی بود:
«شیخ را پرسیدند که مردان او در مسجد باشند؟ گـفت: در خرابات هم باشند».
ـ «به عدد هر ذرّاتی از موجودات راهی است به حق, امّا, هیچ راه نزدیکتر و بهتر و سبکتر از آن نیست که راحتی به کسی رسد. و ما بدین راه رفتیم و همه را بدین, وصیت می کنیم» (اسرارالتوحید.).
مذهب او مذهب عشق و محبت بود که در آن عداوت را راهی نبود. آفتاب عشق او مسلمان و غیر نمیشناخت، همه را گرمی میداد:
ـ «ما را برکیسه بند نیست و با خلق خدای، جنگ نیست».
ـ «هرچه خلق را نشاید، خدای را نشاید و هرچه خدای را نشاید خلق را نشاید».
ـ «آتش چنان نسوزد فتیله را که عداوت قبیله را» (اسرارالتوحید).
ـ «روزی ابوسعید با جمع جایی میشد. به در کلیسا رسید. اتفاق را (=اتفاقاً) روز یکشنبه بود و ترسایان (=مسیحیان), جمله (=همگی) در کلیسا جمع بودند… جماعتی گفتند: ای شیخ! ایشان را ترا می باید که ببینند، شیخ، حالی پای بگردانید. چون شیخ در رفت (=واردشد) و جمع در خدمت شیخ دررفتند، همه ترسایان پیش شیخ بازآمدند و خدمت کردند. چون شیخ و جمع بنشستند ترسایان به حرمت، پیش شیخ بایستادند و بسیار بگریستند و حالتها پدید آمد… همه جمع را حالتها پدیدآمد. چون به جای خویش بازآمدند، شیخ برخاست و بیرون آمد. یکی گفت: اگر شیخ اشارت کردی همه، زُنّار (=رشته یی که مسیحیان به کمر خود می بستند) باز کردندی (=از مسیحیت دست میکشیدند و مسلمان میشدند). شیخ گفت: ماشان درنبسته بودیم تا بازگشاییم».
ـ «هم در آن وقت که شیخ (ابوسعید) به نیشابور بود, روزی به گورستان حیره می رفت. چون بر سر خاک مشایخ رسید، جمعی را دید آن جا که خَمر (=شراب) میخوردند و چیزی می زدند. صوفیان در اضطراب آمدند، خواستند که ایشان را احتساب (=نهی کردن از اعمالی که در شرع ممنوع است) کنند و برنجانند. شیخ مانع شد. چون نزدیک ایشان رسید، گفت: خداوند چنان که در این جهان خوشدل می باشید در آن جهان نیز خوشدلتان داراد! جماعت برخاستند و جمله (=همگی)، درپای شیخ افتادند و خَمرها بریختند و سازها بشکستند و از یک نظر شیخ از نیکمردان شدند» (اسرارالتوحید).
این شیوه مردمگرایانه ابوسعید دهها هزار تن را در نیشابور گرد او فراهم آورد و آوازه اش به همه شهرهای ایران رسید. قشریهای تنگ نظر، آنهایی که بیم داشتند که «آن مرغ دررسد و چینه از پیش ایشان برچیند» علیه او برانگیخته شدند و نامه به سلطان محمود غزنوی نوشتند که «اینجا مردی آمده است از میهنه و دعوی صوفی یی میکند و مجلس می گوید و بر سر منبر بیت و شعر میگوید و تفسیر و اخبار نمیکند و سماع میفرماید و رقص می کند و جوانان را رقص میفرماید و لوزینه (=شیرینی بادامی) و گوزینه (=شیرینی گردویی) و مرغ بریان و فَواکه اَلوان (=میوه های رنگارنگ) میخورد و میخوراند و میگوید: "من زاهدم"، و این نه شعار زاهدان است و نه صوفیان. و خلق به یکباره روی به وی نهادند و گمراه میگردند و بیشتر عوام در فتنه افتاده اند. اگر تدارک این نکند، زود بوَد که فتنه ظاهر گردد» (اسرارالتوحید).
سلطان محمود در پاسخ نوشت: «دانشمندان به کار او بنگرند که اگر راست است او را کیفر دهند».
پشتیبانی و توجه بسیار مردم از ابوسعید و رفتار ملاطفت جویانه او سبب شد که بسیاری از مخالفان سرسختش، مانند ابوالقاسم قُشیری، دست از انکار او بردارند و با او یار شوند، و فتنه دشمنانش کارساز نگردد.
ابوسعید در شامگاه روز چهارم شعبان 440هجری قمری (12ژانویه 1049میلادی) در زادگاهش میهنه درگذشت. پیش از مرگ یاران و مریدانش را فراخواند و برایشان سخن گفت:
«... بدانید که ما رفتیم و چهار چیز به شما میراث گذاشتیم: رُفت و روی, شست و شوی, جست و جوی و گفت و گوی. تا شما بر این چهار چیز باشید, آب جوی شما روان باشد و زراعت دین شما سبز و تازه بوَد و شما تماشاگه خلقان باشید. و جهد بسیار کنید تا از این چهار اصل چیزی از شما فوت نشود» (اسرارالتوحید, به تصحیح دکتر ذبیح الله صفا, ص35).
او, هم چنین، پیش از مرگ از یارانش خواسته بود که بر مزارش سماع کنند: «شما درویشان بر تربت ما سماع کنید» (اسرارالتوحید).