پدرم دوستی روشنفکر به نام آقای فرهنگ داشت. هرازگاهی می امد و به پدرم انگلیسی یاد میداد . با هم بحث هم میکردند. اگر وضع پدر خوب بود پنج قران به من میداد تا نوشابه یی برای مهمانش بگیرم. اگر نه می رفتم قهوه خانه و چای نسیه می آوردم. شاگرد قهوه چی یادم داده بود که وقتی سینی چای را توی خیابان می برم نباید به استکانها نگاه کنم، باید چشمم به روبرو باشد، وگرنه می ریزد! و من در این کار حرفه یی شده بودم.
سه چهار سال پیش از آن آیزنهاور رییس جمهور وقت آمریکا به تهران آمده بود. اسکورتهای رسمی همیشه از جلوی مغازه ما در خیابان شاهپور رد میشدند! چون برای ادای احترام به قبر رضا شاه باید میرفتند شاه عبدالعظیم. از کاخ مرمر می آمدند طرف شاهپور و در انتهای شاهپور به طرف خیابان شوش و سپس جاده شهرری.
آن روز آقای فرهنگ و پدرم و من از مغازه بیرون آمده و جلوی در ایستاده بودیم، آیزنهاور بر روی یک خودروی تشریفاتی رو باز کنار شاه ایستاده بود و کلاه شاپو بر سر داشت. بعضی وقتها به علامت احترام آن را از سر برمی داشت. او و شاه از چند متری ما رد شدند و آقای فرهنگ گفت: همین بی شرف بود که علیه مصدق کودتا کرد و شاه فراری را آورد. از آن روز آقای فرهنگ برای من آدم مهمی شد. چرا که وقتی پای مصدق در میان بود حتی به رئیس جمهور یک کشور به چه بزرگی مثل آمریکا هم فحش می داد.
آقای فرهنگ برای پاپاجان هم آدم مهمی بود. آنها از جوانی با هم دوست بودند. او می گفت این فشار آمریکاییها و کندی است که شاه را مجبور کرده از این کارها بکند وگرنه اینها اهل این حرفها نیستند. نظر آقای فرهنگ این بود که امریکاییها می خواهند این مملکت مستقل نباشد و آن را بچاپند. آیزنهاور یک جور، کندی یک جور دیگر . از آقای فرهنگ که اگر در قید حیات باشد الآن باید نزدیک به ۱۰۰ سال داشته باشد که بگذریم، بحثهای انقلاب سفید هر روز در جریان بود. برخی با احتیاط به آن نگاه می کردند و دیگرانی می گفتند کلک است. یک عده می گفتند، «حاج آقا روح الله» نامی (که نام آن زمان خمینی دجال بود) در قم علیه آن سر و صدا به پا کرده است. وقتی صحبت به او می رسید، می گفتند آقا همین چند سال پیش مگر ندیدید آقای کاشانی (آخوند کاشانی) چه بلایی سر ملت آورد و رفت با شعبان بی مخ طرف شاه را گرفت.
آخوند بهبهانی یک ملای درباری در «درخونگاه» در مسیر ما به بازار یا مسجدمان خانه داشت و هربار که با پدرم از آنجا رد می شدیم یک بد و بیراه نثارش می کرد. یک فحشی هم به شیخ فضل الله نوری آخوند مشروعه چی که او هم در درخونگاه خانه داشت می داد. همین طور بود وقتی از جلوی باشگاه شعبان بی مخ به نام باشگاه جعفری که در همین مسیر بود رد می شدیم. مردم به انقلاب موسوم به «شاه و ملت» به همان اندازه بدبین بودند که به آخوندها.
یک روز که کسی نبود، از پدرم سؤال کردم که داستان این انقلاب سفید چیست؟ او پاسخ داد اگر واقعا شاه به این حرفهایی که میزند عمل بکند و زمینها را تقسیم بکند و زنان حق رأی داشته باشند کار درستی است، اما اگر راست می گوید اول دکتر مصدق را آزاد بگذارد.
مرحوم دکتر محمد مصدق آن ایام در احمد آباد تبعید بود و آخرین روزهای عمر خود را می گذراند. تناقض این حرف پاپاجان با آن روح ضد شاهی که همواره بر او و خانه ما حاکم بود و مصدق و جبهه ملی آن موقع و این که بالاخره کدام درست است را نمیفهمیدم. ناگفته نماند که آن روز توضیح پاپاجان قانعم نکرد، اما پدرم نهایتا در رفراندوم ۲ بهمن ۱۳۴۱ در رأی گیری شرکت نکرد و همان ایام بیانیه مشهور جبهه ملی دوم با عنوان «اصلاحات آری – دیکتاتوری نه» و یک بیانیه نهضت آزادی آن زمان را با بقیه می خواندند که هر دو آن رفراندوم را تحریم کرده بودند.
بعد از دوم بهمن ماه سال ۱۳۴۱ که شاه سران جبهه ملی دوم و نهضت آزادی را دستگیر و سرکوب را شروع کرد شروع کرد، پدرم مانند بسیاری رفت در جبهه ضد شاه. «حاج آقا روح الله» همان زمان هم از غیاب روشنفکران وقت سوء استفاده کرده و بر موج مخالفت مردم با شاه سوار شد.
***
پانزده خرداد سال ۱۳۴۲، یک روز آفتابی آخر بهار بود که تابستان را نوید میداد. هنوز چند روزی مانده بود تا ۱۴ سالم تمام شود. امتحانات کلاس هفتم را تمام کرده بودم. دبیرستان تعطیل بود و تمام وقت در پیراهن دوزی پدرم کار می کردم. او و یکی دیگر از دوستانش به نام آقای ذوقی و علی آقا کفاش که مغازه کفاشی اش صد متر آن طرف تر سر بازارچه نو بود با هم رفتند تظاهرات و مغازه را به من سپردند.
تنها توی مغازه مانده بودم. نزدیکیهای ظهر بود که صدای تک و توک تیراندازی شروع شد. بعد همین طور صداها زیادتر شد تا تبدیل به رگبارهای پیاپی گردید و تمام کسبه شروع کردند به بستن مغازههایشان. من هم به توصیه محمد آقا همسایه مان که کت شلوار دوزی داشت و درویش علیاللهی بود و کاری به سیاست نداشت، شروع کردم به بستن مغازه . ولی یک اشکال کوچک وجود داشت:
تا چند روز قبل از آن، مغازه پاپاجان یا همان پیراهن دوزی آسیا درهایش تختهیی بود. اصطلاح ”دکانش را تخته کرد” یا دکانش را تخته کردند از همان درهای تخته یی می آید. به این ترتیب که نمای بیرونی متشکل از ویترینهای شیشه یی بود. شب یا هر وقت که میخواستیم مغازه را ببندیم، تخته ها را با شکل و شمایل خاصی که داشت از دستگیره ی دو طرف بلند کرده و در جای مخصوصش قرار میدادیم. روی هر تخته یک حلقه کوچک وجود داشت که یک میله فلزی به قطر یک تا دو سانت را از آن حلقه ها عبور میدادیم و بعد ته آن میله را که سوراخ یا حلقهیی داشت قفل میزدیم. تخته کردن مغازه و بازکردن آن حدود بیست دقیقه طول می کشید.
اما چون چند بار دزدی شده بود پدرم با یک مقدار قرض و کمک مادرم که در صندوقچه خانه پول برای روز مبادا پس انداز می کرد، یک در کرکره آهنی خریده و نصب کرده بود. وسط این در از جنس حلبی بود به شکل نیم دایره که در بالا لوله میشد. اول با یک میله وسطش را از بالا میگرفتیم و میکشیدیم پایین. وقتی کرکره به زمین می رسید، قفل را از سوراخ آن رد می کردیم. قفل هم آن روزها قفل پیچی بود. به این شکل که کلیدی به شکل حلزون وارد قفل کرده و آنقدر میچرخاندیم که بیرون میآمد. موقع باز کردن نیز باید آن قدر میچرخاندیم که زبانه کنار میرفت و قفل باز میشد.
در آن روز آفتابی پانزده خرداد بعد از اینکه مردم به چند خودروی دولتی حمله کرده، چند ماشین ارتشی کمی دورتر از مغازه افتادند و صدای تیرانداریها بالا گرفت و من ناچار شدم کرکره را پایین بکشم. قبلا چند بار پایین کشیدن کرکره را دیده بودم اما هیچ گاه خودم انجام نداده بودم. کرکره را اول با میله و سپس دو دستی تا جایی که باید با فشار پا می سراندمش به زمین، پایین کشیدم. پایم را گذاشته بودم روی دسته وسطی کرکره و هرچه فشار می آوردم پایین نمیآمد. کوچکتر از آن بودم که زورم برسد. اوضاع خیابان هم بدتر شده بود. صدای رگبار بود و جنازه هایی که وسط خیابان می افتاد. یک اتوبوس دو طبقه نزدیک میدان شاهپور چپ شده و آتش گرفته بود. آدمها میدویدند. در این میان جوانی که در حال دویدن بود مرا دید که پایم را روی کرکره گذاشته ام اما نمیتوانم آن را پایین بکشم. با سرعت آمد و با یک فشار پایش، کرکره چسبید به زمین. حالا نوبت بستن قفل بود. همانطور که گفتم آن قفلها را پیچی یا قلابی میگفتند. حالا مگر کلید پیچاندنش تمام می شود؟ تا این کلید از توی قفل بیرون بیاید در نظر من شاید ساعتها طول کشید. کلید را گذاشتم توی جیبم که راه بیفتم. دسته های سربازان شاه که به صورت پیاده یا سوار بر خوردو در خیابان شاهپور از طرف وزیر دفتر به طرف میدان شاهپور یعنی از شمال به جنوب در حرکت بودند و شلیک میکردند. دیدم شلوغی طرف میدان شاهپور است، در نتیجه با این که باید برای رفتن به خانه به طرف جنوب رفته و از میدان شاهپور رد می شدم اما در جهت عکس و به طرفی که گاردیها میآمدند حرکت کرده و با سرعت توی کوچه وزیر دفتر پیچیدم.
وقتی پاپاجان و آقای ذوقی و علی آقا کفاش میرفتند شنیدم که گفتند برویم گلوبندک. چهارراه گلوبندک تقاطع بوذرجمهوری و خیام آن زمان بود. از پس کوچههای وزیر دفتر خودم را رساندم به کوچه ارامنه و از آن جا کنار آب شاه را گرفتم و رفتم تا یک مسجد. این مسیر را خوب میشناختم چون مسیر همان مسجدی بود که هر سال دهه محرم آنجا میرفتیم.
رسیدم چهار راه گلوبندک، یعنی از کوچه ”چال حصار” آمدم بیرون که گلوبندک به فاصله چند متریش بود. دیدم تانکها تردد میکنند و برخی هم متوقف شدهاند. (حالا خیلی هم یادم نیست تانک بودند یا نفربر یا جیپ) به هر حال خودروهای نظامی بودند . وسط خیابان دو سه جنازه افتاده بود. صدای شلیک از طرف میدان ارک که رادیو در آنجا بود میآمد اما از پاپاجان و آقای ذوقی و علی آقا کفاش که هیچ، از هیچ احد الناس دیگری خبری نبود. داشتم این ور و آن ور را نگاه میکردم که یکی گفت: ”بچه چرا اونجا وایسادی بپر توی جوب”. نگاه نکردم که کیست. خطر را حس می کردم. حرفش را گوش داده و خودم را انداختم توی جوی آب.
جویهای آن موقع به عرض و ارتفاع تقریبا ۷۰ سانت بود. تابستانها یک سد کوچک (آب بند) درست کرده و توی آب جمع شده پشت سد شنا میکردیم!.
وقتی خودم را انداختم توی جوی آب، دیدم آن آدمهایی که توی خیابان خبری ازشان نبود، همه شان دراز کش توی جوی آبند. جوی هم که برخی اوقات لجن داشت. آن روز خون با لجن مخلوط شده و حالت وحشتناکی پیدا کرده بود. چند نفر زخمی بودند و صدای ناله شان می آمد. هرکس میخواست حرفی بزند ساکتش میکردند تا صدا به بیرون نرود.
از بیرون هم صدای تیر قطع نمیشد. هیاهویی مبهم با صدای مرگ بر دیکتاتور یا مرگ بر این حکومت دیکتاتور از دور شنیده میشد.
در این هیر و بیر ”محمد صادق” که دگمه فروشی دوره گرد و عیالوار بود را دیدم. دیدن او برایم هم عجیب بود و هم خوشحال کننده. عجیب این که او بسیار محتاط بود و همیشه پدرم را از امور سیاسی برحذر می داشت ولی آن روز در صحنه مبارزه حداقل در جوی آبش حاضر شده بود. و خوشحال از این که بالاخره یک آشنا را دیدم که میتوانم بپرسم پاپاجان و آقای ذوقی و علی آقا کفاش کجا هستند؟
کلام محمد صادق را به یاد دارم که به آذری گفت: ”اوغلان بوردا ایت ییه سین تانیمیر سن ده گلمیسن آتوین دالینا”: ”پسر اینجا سگ صاحبش را نمیشناسد، حالا تو آمدهای دنبال پدرت؟”
بعد دست مرا گرفت. سرکی کشید به بیرون جوی آب و گفت: باید از جوی آب بیرون رفته و بدو برویم توی کوچه.
کمی بعد فرمان حرکت صادر شد. پریدیم بیرون و در حالت دولا دویدیم توی کوچه. اوائل کوچه یک مغازه ذغالفروشی بود. گویی منتظرمان بود. تا رسیدیم گفت بیایید تو. داخل شدیم. ده دقیقهای آن جا بودیم تا سر و صداها قدری خوابید.
سپس همان مسیری را که آمده بودم را رفتیم. تا کوچه ارامنه. درست جنب کلیسای ارامنه که خانه محمد صادق بود. داستان محمد صادق و این خانه و دیدار مجدد با وی بعد از ۳۰ خرداد سال ۶۰ را در جای دیگری خواهم گفت.
ممدصادق (ما اینجور خطابش می کردیم) مرا برد توی خانه اش و همسرش را صدا زد. خانم خانه در حالی که قدری ترسیده بود، قربان صدقه ام می رفت دستی به سر و رویم کشید و پیراهن سیاه و شلوارم را که هم کثیف و هم خونی شده بود قدری تمیز کرد و بعد یک نهار مختصر آورد. با اصرار من که الآن مامان نگران میشود، ممد صادق رضایت داد که بروم. ولی قول گرفت که دیگر به چهارراه گلوبندک برنگردم و مسیرم از کوچه پس کوچه ها باشد و از خیابان گذر نکنم. من هم از کوچه پس کوچه هایی که بلد بودم خودم را از طریق همان کوچه ارامنه رساندم روبروی کوچه رفیع الوزراء و بعد تپیدم توی خیابان مسجد قندی. آن موقع ما هنوز به مختاری شاهپور اسباب کشی نکرده و در یک خانه بسیار کوچک در کوچه مسجد قندی روبروی تشکیلات ژاندارمری شاهپور زندگی میکردیم.
راستش دلخور بودم چون دلم نمیخواست همسر ممدصادق لباسم را تمیز کند. میخواستم توی خانه قیافه بگیرم که بله ما هم در قیام شرکت داشتیم!. پیراهنم به خاطر آن روزها که ایام محرم بود و از تاسوعا عاشورا یکی دو روزی بیش نگذشته بود مانند عمده مردم سیاه بود و چیزی در آن دیده نمی شد اما لکه های خون به خوبی روی شلوارم قابل رؤیت بود.
رسیدم خانه. مادر نگران بود. بقیه همه بودند. فقط پاپاجان نیامده بود. من با گریه بخشی از آن چه را از مغازه و درگیریها تا چهارراه گلوبندک و جوی آب و تیراندازیها و شعارها و زخمیها و کشتهها دیده بودم حکایت کردم. ترس همه بیشتر شد. در همین حال و احوال بود که پاپاجان رسید. آن قدر به هم ریخته بود که اصلا از من نپرسید مغازه را چه کردی. گفت نامردها رحم نمیکنند هرکه را دستشان برسد میکشند.
روز پانزده خرداد به این ترتیب برای من تمام شد.
قبل از این تاریخ بعضی وقتها میشنیدیم که بازار بست. گاهی خودم به مناسبتی میرفتم و میدیدم که بازار بسته است. از آن به بعد هر وقت روز تعطیل، بازار میرفتم، میدیدم که روی کرکرههای حجرهها و مغازههای بازار، شعارهای مرگ بر شاه و مرگ بر دیکتاتور نوشته شده بود. نمیدانم چرا هیچکس حتی خود صاحب مغازهها آنها را پاک نمیکردند. شاید پاک میکردند و شبها دوباره نوشته میشد. یا اصولا پلیس وقتی بازار فعال بود در آن گشت می داد و وقتی بسته بود شعارها را نمی دید.
چند روز بعد وقتی برای گرفتن نتیجه امتحاناتم به دبیرستان علم و هنر که در آن تحصیل می کردم، رفتم، از جلوی حمام فرشته، پایین تر از میدان شاهپور در ضلع غربی همین خیابان که سر کوچه مدرسه مان بود رد شدم. یک حمام نوساز بود. دیدم که روی دیوارهای بیرونیش پر از آثار گلوله است. تا مدتها بعد آثار گلوله بر دیوارهای بیرونی حمام باقی ماند. بیشترین درگیریهای شاهپور در فاصله بین وزیر دفتر و آن حمام واقع شده بود. اگر روز 15 خرداد از آن مسیر برمی گشتم چه بسا گلوله یی هم نصیب من می شد...
از آن روز یک آخوند معمولی به نام «حاج آقا روح الله» که در ساعات اولیه بامداد دستگیر شده و به تهران آورده شده بود، مشهور شد. او به یمن فتوای مراجع آن زمان از جمله شریعتمداری که برای نجات جانش فتوا دادند و وی را یک شبه «آیت الله» و «مرجع تقلید» کردند، جان سالم به در برد و اعدام نشد. این در حالی بود که کسی وی را «مرجع تقلید» نمی دانست. از جمله آیت الله منتظری در خاطراتش می نویسد «من متن تلگرافی را (که تهیه کرده بودم) خواندم که از آقای خمینی به عنوان آیتالله و مرجع عالیقدر تقلید نام برده بودم، یکی از آقایان گفت: ایشان که مرجع تقلید نیست!، چه کسی از ایشان تقلید میکند؟...».
بعدها خمینی دجال، شریعتمداری را با آن وضع فجیع به اعتراف زیر شکنجه کشاند و دق مرگش کرد. خمینی از 15 خرداد 1342 دستگیر و متعاقبا آزاد و به ترکیه و سپس عراق تبعید شد. از او هیچ فعالیت قابل ملاحظه یی به خاطر ندارم، به جز چند اعلامیه بی محتوا.
او پانزده سال بعد در حالی که مردم علیه دیکتاتوری سلطنتی قیام کرده بودند، سوار بر موج انقلاب مردم شده و در غیاب انقلابیون و روشنفکران که در زندان بودند، رهبری را ربوده و تبدیل به «امام خمینی» شد. تا جایی که تصویرش را در ماه دیدند. گویی مسئولیت داشت تا همه خونهایی را که در راه آزادی این میهن نثار شده لجن مال کند و چه جنایتها و خیانتها که در این مسیر مرتکب نشد و چه نازنینانی را که در زیر شکنجه یا بر چوبه دار و تیرباران هزار هزار و هزاران هزاران به شهادت نرساند.
درود بر آن مجاهدان و مبارزانی که هرگز به ولایت پلید او تن ندادند و آن خونهای به ناحق ریخته شده را پاس داشتند و با نثار جان خویش و مبارزه یی خونبار، طولانی، نفس گیر با بهایی به غایت سنگین و سهمگین، او را از بلندای ماه به قعر چاه کشاندند و به بدنام ترین و پلیدترین دیکتاتور تاریخ معاصر تبدیل کردند.