(مهندس) نصرالله اسماعیل زاده (از اعضای دفتر پدر طالقانی در حال حاضر عضو شورای ملی مقاومت)، (مهندس) محمد اقبال (در حال حاضر عضو شورای ملی مقاومت، نگارنده این سطور)، (مجاهد شهید) کاظم باقرزاده (عضو شورای ملی مقاومت که در عملیات کبیر فروغ جاویدان به شهادت رسید)، (مجاهد شهید) علی اصغر زهتابچی (از بازاریان به نام که در همان تابستان ۶۰ به شهادت رسید)، زنده یاد بتول علائی (مادر طالقانی همسر پدر طالقانی)، (استاد) جلال گنجه ای (در حال حاضر مسئول کمیسیون ادیان شورای ملی مقاومت)، زنده یاد کاظم متحدین (از فعالان حسینیه ارشاد و پدر چند شهید)، (دکتر) محمد ملکی (اولین رئیس دانشگاه تهران بعد از انقلاب ضد سلطنتی)، (دکتر) عبدالعلی معصومی (نویسنده و مورخ، در حال حاضر عضو شورای ملی مقاومت)، زنده یاد محمد میهن دوست (پدر مجاهد شهید علی میهن دوست)، (مجاهد شهید) ابوذر ورداسبی (نویسنده و تاریخ دان که در عملیات کبیر فروغ جاویدان به شهادت رسید) از جمله این افراد بودند.
تظاهرات پراکنده و تاکتیکی نیروهای سازمان در روزهای منتهی به ۳۰ خرداد ۶۰ که در سراسر کشور جریان داشت، در منطقه ذکر شده دفتر حقوقی به کرات انجام می شد. یکباره خیابان خالی پر می شد از مجموعه یی دختر و پسر میلیشیای مجاهد، شعار و پخش تراکت... و بعد همه غیب می شدند. پیش می آمد که پاسداران رژیم سرمی رسیدند و درگیری شروع می شد. میلیشیا با دست خالی و پاسداران و کمیته چی ها با چاقو و قمه و اگر زورشان می رسید دستگیر می کردند. از سراسر تهران اخبار این تظاهرات پراکنده و تاکتیکی می رسید. آنها که ارتباطی با شهرستانها داشتند نیز اخبار مشابهی نقل می کردند.
هرچه به آن روز نزدیک تر می شدیم فضا سنگین تر می شد. توی تخت طاووس یک دختر و پسر میلیشیای مجاهد خلق را در حال شعارنویسی بر روی دیوار به گلوله بسته بودند. من که رسیدم آثار خون بر دیوار بود و مردم دور جنازه های مطهر دو شهید جمع شده بودند و به رژیم فحش می دادند. از پنجره دفتر به خوبی می شد صحنه های اینچینی را دید.
***
ظهر روز شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ طی یک تماس تلفنی مطلع شدم که عارف برادرم در تظاهرات تیر خورده و مجروح شده و او را به بیمارستان فیروزگر برده اند. خودم کار دیگری داشتم و به تظاهرات نرفته بودم. ضمن این که از اواسط اردیبهشت همان سال به علت شناخته شدگی مخفی بودم.
بعد از ظهر آن روز با یکی از برادران مسئول سازمان نشست داشتیم. نفرات دیگر را خبر کردم. رفتیم منزل یکی از بازرگانان هوادار مجاهدین به نام هاشم آقا. خانه وی در زعفرانیه تهران بود.
به علت شرایط خاص آن موقع، آن برادر نیامد و به جایش برادر حبیب (ابوالقاسم رضایی) آمد. شرکت کنندگان در آن نشست کوچک عبارت بودند از (مجاهد شهید) ابوذر ورداسبی، (استاد) جلال گنجه ای، (دکتر) عبد العلی معصومی و یکی از برادران که اکنون در آلبانی است و من.
قرار بود زنده یاد کاظم باقرزاده نیز در این جمع باشد که چون روز قبلش در مراسم سالگرد درگذشت دکتر علی شریعتی، پاسداران رژیم او را از پشت چاقو زده و مجروح کرده بودند، غایب بود. همچنین خبر آمده بود که (مجاهد شهید) فاطمه فرشچیان همسر ابوذر ورداسبی که در همان اکیپهای تظاهرات پراکنده بود، دستگیر شده است که عصر مطلع شدیم با سر کردن چادر و جا زدن خود در میان مردم عادی توانسته از معرکه جان سالم بدر برد.
اخبار دیگری حاکی از یورش و تحت تعقیب قرار دادن و دستگیری برخی از اعضای همین جمع بود.
برادر حبیب شرایط را توضیح داد و به طور خاص شرایط زندان اوین را که شکنجه ها به شکل وحشیانه شروع شده و تا حد مرگ بچه ها را شلاق می زنند یادآور شد... در میانه نشست زنگ تلفن به صدا درآمد. هاشم آقا صاحبخانه گوشی را برداشت و آمد و مرا صدا کرد. نگران شدم. چون شماره تلفن را فقط به یک نفر داده بودم و گفته بودم که جز در شرایط اضطراری، آن هم از تلفن عمومی مجاز به تماس گرفتن نیست. گوشی تلفن را گرفتم، از آن طرف گفت: عارف آقا شهید شد... من گوشی را گذاشتم و برگشتم به جلسه.
خبر را به حاضرین دادم. تلاش می کردم صدایم لرزش نداشته باشد و تا می شد کلمات را به صورت شمرده و آرام بیان کنم. در درونم آتش به پا شده بود اما خجالت می کشیدم، نه از جمع، بلکه از برادر نازنینم ابوالقاسم رضایی که تا آن زمان چند تن از اعضای خانواده اش شهید شده بودند.
حاضرین در نشست، بهت زده هریک به زبانی سر سلامتی دادند و نشست ادامه یافت؛ اما در یک نقطه من دیگر نتوانستم خودم را نگه دارم و بغضم ترکید...، شانه هایم از گریه می لرزید، خوب چکنم؟ برای من اولین بار بود که برادری را شهید می دادم. نمی دانستم که از آن روز هزار هزار جوانان این میهن به مسلخ برده خواهند شد... هق هق می گریستم و هاشم آقا لیوان آبی برایم آورده بود و سعی می کرد همراه با بقیه آرامم کند.
نشست ادامه یافت و تصمیم گرفتیم هر کدام از ما با شخصیتهایی که ارتباط داریم بحثها را منتقل کنیم. درپایان قرار شد به رغم ریسکهایی که داشت، من فردایش صبح بروم و سعی کنیم که مراسم مجاهد شهید عارف اقبال را به بهترین وجه برگزار کنیم. به ویژه این که عارف در محله مان در مختاری شاهپور جوانی شناخته شده بود، هم به خاطر سوابقش با مجاهدین خلق و هم به دلیل این که کشتی گیر بود و همه او را فردی آزاده و «با معرفت» می شناختند. میز کتابی که سر کوچه مان، کوچه علائی و تحت مسئولیت او بود، به همت عارف و یاران مجاهدش از معدود میز کتابهایی بود که تا آستانه ۳۰ خرداد پاسداران جرأت حمله به آن را به خود راه ندادند... و عارف و همرزمانش آن روز میز کتاب را جمع کرده راهی تظاهرات ۳۰ خرداد شدند. آن موقع در ذهن من و بقیه الگوی تشییع جنازه های شهدای قیام ضد سلطنتی بود و مطلقا ابعاد سرکوبی را در پیش بود تصور نمی کردم و نمی کردیم.
برگشتم و آن شب تا صبح در کنار پدر و مادرم بیدار بودم و باید خبر را به نحوی به آنها می دادم که دادم و چه دردناک است خبر شهادت فرزندی را به پدر و مادرش دادن. تا صبح با خودم در چالش بودم که چگونه این خبر را به آنها بدهم. آنها می دانستند که عارف مجروح شده است. هرگز نگاههای نیازمند پدر را در آن شب فراموش نخواهم کرد. او به چشمانم می نگریست در حالی که در نگاهش نوعی تمنا و التماس نهفته بود، گویی فریاد می زد که: نه، محمد ترا به خدا نه، این خبر را به من نده... و گویی که خبر را می داند، هیچ سؤالی نمی کرد. حتی یک بار نپرسید که حال عارف چطور است؟ آیا زخمش خوب شده؟ آیا با بیمارستان تماس گرفته اید؟ فقط آن نگاههای نیازمندش بود که تا تک تک سلولهای من فرو می رفت؛ و وقتی صبح نهایتا خبر را به او دادم و گفتم خمینی عارف را از ما گرفت، از هوش رفت...
صبح از مسیر پزشکی قانونی که جواز دفن را باید صادر می کرد و روی آن نوشته بود عارف در اثر اصابت گلوله به طحال و خونریزی در همان ناحیه درگذشته است، رفتیم به بهشت زهرا برای تشییع و تدفین. بقیه داستان را در مقاله یی به مناسبتی دیگر با عنوان «این سند جنایت منافق» آورده ام که قسمت مربوطه را اینجا می آورم: «صبح روز یکشنبه سی و یکم خرداد ماه ۱۳۶۰ به بهشت زهرا رفتم. برای حضور در مراسم کفن و دفن برادرم، مجاهد شهید عارف اقبال که روز قبل، سی خرداد، در تظاهرات پانصدهزار نفره مردم تهران علیه خمینی دجال، از سوی پاسداران جنایتکار، شناسایی و مورد اصابت گلوله مستقیم قرار گرفته و متعاقبا در بیمارستان شهید شده بود. چون مدتی بود به زندگی مخفی روی آورده بودم، با حضور مختصری در خانه پدری در مختاری شاهپور تهران، زودتر از کاروان خودروهای فامیل راه افتادم و در نتیجه قبل از این که بقیه برسند من کنار غسالخانه بهشت زهرا بودم.
یک گله دختران چادر به سر، ایستاده بودند و یک پاسدار ریشو در حال به صف کردنشان بود. شاید سی چهل نفری می شدند که در صفوف و ستونهای شش در شش چیده میشدند. کمی نگذشت، کاروان تشیع جنازه هنوز نرسیده بود که یک آمبولانس آمد و تویش انبوه جنازه، همه تیر خورده. دو نفر رفتند بالا و از در پشت آمبولانس جنازه ها را میانداختند پایین.
این جا بود که علت حضور آن چادر به سرها را دریافتم. دختران معاویه بودند که خود را خواهران زینب نام گذاشته بودند. هر پیکری که از آمبولانس به زمین انداخته میشد فریاد می زدند: ”این سند جنایت منافق“. وصف حال دل خونینم از آن روز بماند برای فرصتی دیگر، در حالی که داشتم با خودم فکر میکردم خمینی عجب دجالانه از تکرار تجربه شاه جلوگیری میکند و به درستی می داند که شکل گرفتن کوچکترین تظاهراتی در بهشت زهرا برای بزرگداشت شهدا تا سرنگونی تام و تمامش پیش خواهد رفت، پیکر عارف را به زمین انداختند، وقتی که افتاد و صورتش به سمت من چرخید، شناختمش. پیکر را چند نفری بلند کردیم و بردیم به محل شستشو (غسالخانه) و پشت سرمان همان دختران معاویه فریاد زنان می آمدند... ”این سند جنایت منافق”. کمی بعد خبر آمد که شناسایی شده ام و به ناچار همراه با مجاهدی که بعدا شهید شد ـ یادش به خیر، حسرت شرکت در تشییع جنازه به دلم ماند ـ ناچار شدم برگردم».
برگردم به روز ۳۰ خرداد. رشته تظاهرات تاکتیکی و پراکنده یک باره از ۲۶ خرداد تقریبا قطع شد. مجاهدین خلق و در رأسشان مسعود رجوی تصمیم خود را گرفته بودند. تظاهرات تاکتیکی و هر کار دیگری تعطیل... بسیج و آمادگی برای ۳۰ خرداد. «اگر خمینی میخواهد پانزده خرداد و یا هفده شهریور دیگری درست کند بگذار شهدایش را مجاهدین تقدیم کنند»، «ما به قربانگاه میرویم تا نسلهای آتی لعنتمان نکنند».
«از صبح سی خرداد... تمامی پیکر مجاهدین و میلیشیا در تهران مشتاقانه سر از پا نمیشناخت و در هر پارک و کوچه و خیابان و خانهای گروه گروه آماده میشد».
آری آن روز رهبر مجاهدین یک شاهکار تاکتیکی و نظامی آفرید. غیر ممکن، ممکن شد و تعداد تظاهر کنندگان به پانصد هزارنفر رسید. خمینی دو راه داشت: یا بگذارد تظاهرات ادامه یابد، که ابتدا به مجلس رژیم و سپس به بیت العنکبوت جماران می رفت و رژیم را جارو می کرد و یا حداقل خمینی را وادار می کرد که ببیند آنچه را که هرگز تمایل به دیدنش نداشت. پانصدهزار مخالف در تهران رو در روی او یعنی یک اپوزیسیون بسیار قوی که ناچار است به رسمیت بشناسد و یا به هر ترتیب شده تظاهرات را متوقف کند. خمینی دجال ضد بشر راه دوم را برگزید. پاسداران ابتدا تلاش کردند با حمله با چوب و چماق به صف پیشاپیش تظاهرکنندگان جلوی شروع تظاهرات را بگیرند. دفاع تهاجمی سنگین میلیشیا حمله را در هم شکست و تظاهرات آغاز شد. در اینجا بود که خمینی دستور داد که سیل رگبار سلاحهای سبک و نیمه سنگین به سوی تظاهرکنندگان سرازیر شود. آن دجال که در دوران شاه هرگز فتوای «جهاد» نداده بود و حتی در شب ۲۲ بهمن آخوندهایش با بلندگو در خیابانها فریاد می زدند که «امام حکم جهاد نداده است»، آن روز البته فرمان «آتش به اختیار» داد و چه نوجوانان، جوانان، میانسالان و سالمندانی از زن و مرد که در این روز بزرگ خون خویش را فدیه راه آزادی مردم ایران کردند و برگی از تاریخ سراسر افتخار مقاومت را ورق زدند.
اکنون و در دوران پایانی رژیم، این بار این ولی فقیه پوشالی است که دستور «آتش به اختیار» می دهد، بازهم در وحشت از نیروهای مقاومت و مجاهدین خلق. این بار اما همانگونه که خود خامنه ای با وحشت اعتراف می کند: «نه در میدان جنگ نظامی (بلکه) در یک میدانی که از جنگ نظامی سختتر است»؛ و «گاهی وقتها ... موجب شده که من خوابم نبرده شب».!! دیر نیست که همان دلاورانی که میدانی سخت تر از میدان جنگ نظامی برای خامنه ای و پاسدارانش تدارک دیده اند و خواب شب را بر آنان حرام کرده اند، دودمان رژیمش را در هم بپیچند.
به امید آن روز