این بیت که نظم یافته سه جمله کوتاه به نثر است، شعر به شمار می آمد:
«توانا بود، هرکه دانا بود/ به دانش دل پیر بُرنا بود
امّا در شعر معاصر به هر جمله منظومی شعر گفته نمی شود و گاه تفاوت شعر و نظم تا آنجاست که به تعبیر ملک الشّعرای بهار:
«ای بسا ناظم که اندر عمر خود شعری نگفت».
به باور شاعرانی که به این تفاوت اعتقاد دارند، چه بسیار شعرهایی که وزن ندارند و در آنها تنها نوعی موسیقی رعایت شده، مثل این شعر:
«به نوکردن ماه/ بر بام شدم/ با عقیق و سبزه و آیینه/ داسی سرد بر آسمان گذشت/ که پرواز کبوتر ممنوع است/ صنوبرها به نجوا چیزی گفتند/ و گزمگان/ به هیاهو/ شمشیر در پرندگان نهادند/ ماه برنیامد (شاملو، «شکفتن در مه»).
بنا به تعریفهای جدید از شعر, در شعر (نه در نظم) ـ چه موزون و چه بدون وزن عروضی ـ خصیصه یی وجود دارد که از آن جدایی ناپذیر است. این خصیصه و ویژگی ذاتی شعر, «تصویر» نامیده میشود. «تصویر» در شعر به یاری تشبیه، استعاره، مَجاز، ایهام، مبالغه و... جان می گیرد.
در سادهترین تصویرها, فقط «تشبیه» وجود دارد. مثل این شعر که در آن «تبرزین در فرق شکافته شده پهلوانان» به «تاج خروسان جنگی» تشبیه شده است:
«تبرزین به فرق یلان گشته غرق/
چو تاج خروسان جنگی به فرق»
شعری که در «تصویر» آن «تشبیه» وجود دارد, دارای بیانی مستقیم, ساده و بدون پیچیدگی است. مانند تصویرهای این دو شعر:
ـ «سپید شد چو درخت شکوفه دار سرم».
ـ «به هوا درنگر که لشکر برف ـ چون کند اندر او همی پرواز
راست، همچون کبوتران سپید ـ راهگمکردگان ز هیبت باز»
در شعرهای جدید, در قیاس با شعرهای شاعران پیشین, تشبیه سهم کمتری دارد. جای خالی تشبیه را در اینگونه شعرها, «استعاره و مَجاز» پرمیکند. مانند «بارش یکریز برف» در این شعر که اشاره به «سپیدشدن موی سر» است:
ـ «نه! / این برف را سر بازایستادن نیست/
برفی که بر ابرو و موی ما نشیند» (شاملو)
خواننده اینگونه شعرها, برای فهم آنها, باید از سطح زبان به عمق آن بلغزد و وارد دنیای ذهن شاعر شود.
«تصویر» تصرفّی است که شاعر در طبیعت دارد. هنگامی که یک پدیده طبیعی در جویبار تخیل شاعر وارد میشود، به رنگ احساس و عاطفه او درمی آید. وقتی دوباره آن پدیده رنگ یافته در هیأت کلمه ظاهر میشود, این پدیده، دیگر, آن پدیده پیشین نیست, آفرینش جدیدی است که با همزاد طبیعیش تفاوت زیادی دارد. «شاخه»ها در دو «تصویر» زیر, هم شاخهاند و هم انسانی در قفس بی پناهی و تاریکی اسیر, که به دنبال پنجره یی از نور و سرپناهی امن در تب و تاب است:
ـ «یک شاخه / در سیاهی جنگل/
به سوی نور/ فریاد میکشد» (شاملو, «باغ آینه»)
ـ «پنجه میساید بر شیشه در/ شاخ یک پیچک خشک/
از هراسی که ز جایش نرباید توفان» (شاملو, «هوای تازه»)
تصویرها اگر حاصل تجربه مستقیم و بدون واسطه شاعر باشند, از ملأ و فضایی که شاعر در آن زندگی میکند, رنگ میگیرند.
وقتی شاعری مانند عنصری، امیرالشعرای دربار سلطان محمود غزنوی، از «نقره، دیگدان» و از «زر، آلات خوان» میسازد, تصویرهای شعرش نمی توانند از دخالت چنین فضایی دور بمانند. به این شعر منوچهری دامغانی, شاعر مدیحه گوی دربار غزنوی, نگاه کنید و ببینید سوسن و نرگس را به چه تشبیه کرده است:
«سوسن آزاد و شاخ نرگس بیمار, جفت
نرگس خوشبوی و شاخ سوسن آزاد, یار
این, چنان زرّین نمکدان بر بلورین مائده
وان, چنانچون بر غلاف زرّ سیمین گوشوار»
در شعرهای نخستین قرنهایی که شعر پارسی به دنیاآمد, منبع الهام تصویرها, طبیعت بود. به این دلیل, تخیل شاعر در آفریدن آنها کم بود. کار شاعر, در آن دوران, به کار نقّاشانی میمانست که از طبیعت کپیه برداری میکنند, بی آن که آن را از جویبار احساس و تخیل ویژه خود سیراب نمایند.
در اشعار شاعران جدید, به ویژه در آثار آن دسته از شاعرانی که مانند شاملو دارای «هویت شعری» هستند, تصویر از احساس و عاطفه شاعر سرشار است و مُهر ویژه او را بر خود دارد؛ جوانه یی نیست که ریشه در دل بیدردی داشته باشد, سر به هم دادن قطره های خونی است که از قلب شاعر جاری میشود. شاعر چنین شعرهایی سنگ نیست, «ستاره گریان» است؛ درختی است که با هزاران ریشه به آب و خاک, به دریا و آسمان و انسان پیوند دارد؛ نبض عاطفه چنین شاعری با نبض ماسه هایی که در زیر پایش میلغزد و با نبض هوایی که گاه چون بَختکی بر دوشهایش سنگینی میکند, فراز و فرود دارد؛ از تنفس هوای مانده ملول میشود, در قفس بیتابی دارد و به تاریکی «نه» میگوید و شادی شکوفه یک لبخند, سرتاسر وجودش را ستاره باران میکند؛ آنگاه که نعره میزند: «به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده خود را», به سُخره مگیریدش. این تیر پرتابی, نه از گلوی او که از قلب اوست که پرتاب میشود. ببینید! آنک, قطره خون این فریاد است که برف زیر پایتان را رنگین کرده است!
«پرواز نکردم, پرپر زدم»
وقتی «سال بد» (سال کودتای ننگین 28مرداد 1332) آغاز شد و «عقاب جور» بر سراسر سرزمین ایران بال گسترد و «شبی قطبی»، «سحرگمکرده و بیکوکب»، آبشارهای نور را در هر کران بلعید, شاملو, داغ و ستیزنده, همچون سالهایی که میسرود «پس سمندر گشتم و در آتش مردم نشستم», پهنای عشق خود را, سراسر, نثار مقدم یارانی کرد که در سینه سپیده پرپر شدند:
«یاران ناشناختهام/ چون اختران سوخته/ چندان به خاک تیره فروریختند سرد/ که گفتی/ دیگر/ زمین/ همیشه/ شبی بیستاره/ ماند».
«هوای تازه» که دربردارنده شعرهای این دوره او تا سال 1336 است, از این عشق سرشار است و از امیدی که این خونهای تپنده به همرهان هنوز پای در راه بخشیده بودند:
«طرف ما شب نیست/ صدا با سکوت آشتی نمیکند/ کلمات انتظار میکشند/ چخماقها در کنار فتیلهها بیطاقتند/ خشم کوچه در مشت توست»(«هوای تازه», شعر «ترا دوست میدارم»).
امّا, وقتی خیانتها, رنگ و نیرنگها, از معرکه بیرون خزیدنها و سر به آستان دولت نظامی ساییدنهای رهبران حزب توده آغاز شد, این بی طاقتی چخماقها نیز فروکش کرد:
«گر بدینسان زیست باید پست/ من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را نیاویزم/ بر بلند کاج خشک کوچه بنبست»(«هوای تازه»، شعر «بودن»).
این زمان دیگر, «مشتهای آسمانکوب قوی» واشده و آبها از آسیا افتاده و سالی سهمگین شایه شوم خود را بر همه جا گسترده بود:
«سال بد/ سال باد/ سال اشک/ سال شک/ سال روزهای دراز و استقامتهای کم/ سالی که غرور گدایی کرد/.../ سال تاریکی(«هوای تازه»، شعر «نگاه کن» ـ 1334).
شاملو در این سال و سالهایی چند, با دردی کشنده در جانش, دلخسته از افسون و نیرنگ نارفیقان دورنگ, «به دست و پای افسرد»:
«من جویده شدم/ و ای افسوس که به دندان سَبُعیتها/.../ و این یاران, دشمنانی بیش نبودند/.../ من پرواز نکردم, پرپرزدم/ در پس دیوارهای سنگی حماسه های من/ همه آفتابها غروب کرده اند»(«هوای تازه», شعر «پشت دیوار»).
تردیدو تنهایی دغدغه روزان و شبان او شد:
ـ «خسته, خسته, از راهکورههای تردید میآیم» («هوای تازه», شعر «به تو سلام میکنم»).
ـ «در تمام شب چراغی نیست/ در تمام شهر/ نیست یک فریاد/.../ چون شبان بیستاره قلب من تنهاست» («هوای تازه»، شعر «لعنت»).
«زخمی براو فرود آمد», «عمیق تر از انزوا», و به یکباره, از «رمه», «بازارگان» و «دامچاله تقدیری که در آن امید سپیده دمی نیست», کناره گزید و از «کوچه تاریک» به خانه رفت. امّا, با زخمی تازه و خونچکان:
ـ «از مهتابی به کوچه تاریک خم میشوم/ و به جای همه نومیدان میگریم».
ـ «آدمها و بویناکی دنیاهاشان/ یکسر دوزخی است در کتابی/ که من آن را/ لغت به لغت/ ازبرکرده ام/ تا راز بلند انزوا را دریابم؛/ راز عمیق چاه/ از ابتذال عطش».
ترجیع بند تصویرهای شعری او در دفترهای «باغ آینه» (1338), «آیدا در آینه» (1344), «آیدا, درخت و خنجر و خاطره» (1344), «قُقنوس در باران» (1345), همین کنارهگزینی از «کوچه», نومیدی از سامان زندگی مردم, تاریکی امروز و فردا و فرداها و پناهگزینی در عشق است:
«بالابلند! / بر جلوخان منظرم/ چون گردش اطلسی ابر/ قدم بردار.
از هجوم پرنده بیپناهی/ چون به خانه بازآیم/ پیش از آن که در بگشایم/ بر تختگاه ایوان/ جلوه یی کن/ با رخساری که باران و زمزمه است».
در اینگونه تصویرهای شعری شاملو نیز, مشعل خون دردمندی شعلهور بود که سرانجام به شاعر آنچنان توانایی داد که پابر سر یاٌس بگذارد و خانه را رها کند و دوباره به قلب «کوچه» برگردد.
بالی از آتش, بالی از دود
«میوه بر شاخه شدم/ سنگپاره در کف کودک/ طلسم معجزتی مگر پناه دهد از گزند خویشتنم/ چنین که دست تطاول به خود گشاده, منم».
شاملو در این «تصویر», هم «میوه بر شاخه» است و هم «سنگپاره در کف کودک». گویی ناخن در گوشت دل و جان خود میکند, چون پنجه عقابی گرسنه در قلب «پرومته»؛ «پرومته نامرادی که از جگر خسته, کلاغان بیسرنوشت را سفره یی گسترده است». او در همان سالهایی که «سرود مردی که از کوچه به خانه برمیگردد» را میسرود, نیمی از وجودش در کوچه مانده بود و در جستجوی «فریاد گمشده» خود, در هر کوی و گذر, پوزار میسایید:
«ای تمامی دروازه های جهان/ مرا به یافتن فریاد گمشده خویش/ مدد کنید!».
غوکی را میمانست در سینه موج خیز دریا اسیر که اگر دهان میگشود آب شور دریا خفه اش میکرد و اگر لب فرو می بست, غصّه مرگ میشد:
ـ «احساس میکنم/ در بدترین دقایق این شام مرگزای/ چندین هزار چشمه خورشید در دلم/ میجوشد از یقین».
ـ «ای کاش میتوانستم/ خون رگان خود را/ من/ قطره/ قطره/ بگریم/ تا باورم کنند».
در آستانه «بیداری کوچه», شاملو نیز از «راهکوره های تردید» به درآمد؛ «با قامتی به بلندی فریاد», «میخ صلیب از کف دستان, به دندان, برکنده», و چونان آن «مست دُهُل زن», دهل خویش چو پرچم بر سر نیزه بست و مجنون وار, «بیقلاده و زنجیر», به میدان آمد تا «قیلوله دیو» را بیاشوبد:
«به چرک مینشیند /خنده/ به نوار زخمبندیش اَر/ ببندی/ رهایش کن/ اگر چند/ قیلوله دیو/ آشفته گردد(«ابراهیم در آتش»، شعر «تعویذ»).
«کاشفان چشمه»
«در برابر تندر میایستند/
خانه را روشن میکنند/ و میمیرند»(«دشنه در دیس»، شعر «خطابه تدفین»، در شهادت خسرو روزبه، اردیبهشت54).
وقتی دیواره اختناق, سخت و سنگین شد و راههای مسالمت جویانه, در فراسوی در هم شکستن این دیواره عظیم به بنبست رسید, مبارزه قهرآمیز, به مثابه راهی گزیرناپذیر, از قلب کهکشان تجربه های خاکسترشده جوشید, جوانه زد و به گل نشست, شاملو, با فولادی گداخته در دل و مشعلی از فریاد در دست, به جنگ تاریکی و به یاری «مستان نیمه شب» شتافت؛ مستانی که «برهنه پای بر جاده یی از شمشیر گذر میکردند»:
ـ «حتی اگر زنبق کبود کارد/ بر سینه ام گل دهد/ میخواهم/ خواب اَقاقیاها را بمیرم/ در آخرین فرصت گل».
ـ «چه مردی! چه مردی!/ که میگفت قلب را شایسته تر آن/ که به هفت شمشیر عشق/ در خون نشیند/ و گلو را بایسته تر آن/ که زیباترین نامها را بگوید/.../ دریغا، شیرآهنکوه مردا/ که تو بودی/ و کوهوار/ پیش از آن که به خاک افتی/ نَستوه و استوار/ مرده بودی»(«ابراهیم در آتش», شعر «سرود ابراهیم در آتش», در شهادت مهدی رضایی.).
با طلوع نبرد مسلّحانه, «خورشید بی غروب سرودی بلند» بر آسمان قطبی گذشت و چشمه سارهای یقین ریشه های خود را در قلبهای ملتهب دوانیدند و «میلاد عاشقانه رندان» آغازشد:
«مردی چنگ در آسمان افکند/ هنگامی که خونش فریاد/ و دهانش بسته بود/.../ عاشقان چنین اند.
کنار شب خیمه برافراز/ امّا, چون ماه برآید/ شمشیر از نیام برآر/ و در کنارت بگذار» («ابراهیم در آتش»، شعر «شبانه»).
پس از طلوع نبردی از این گونه، «تصویر»های شعری شاملو، چهره یی دیگرگونه به خود گرفتند, گویی گدازه یی از فولاد در آنها نهاده اند:
«چمن است این/ چمن است/ با لکه های آتشخون گل/
بگو، چمن است این/ تیماج سرخ میرغضب نیست/
حتّی اگر/ دیری است/ تا بهار/ بر این مَسلخ/ برنگذشته باشد»(«ابراهیم در آتش»، شعر «تعویذ»).
از آن پس, خونی تپنده, سرخ و جوشان, در رگهای خونمرده جامعه دوید. «خفتگان خوف» سربرکردند, «فوّاره های فریاد» در هر کوی و گذر به قلب مردابگون «سکوت سَتَرون» رهاشد و «سپیده کاران» در «فلات گل خون و ساقه زنجیر», «روی شب شکست» خورشیدها رویاندند و «قلّه های آلاچیق شبگیر» (ـ ترکیبها و مضمونهایی که در این چند سطر در گیومه آمده، از فدایی شهید سعید سلطانپور است) گشوده شد و امید, به هزار زبان, به سخن درآمد تا آنگاه که آبگینه عمر «دیو» با نعره سنگ خلق شکست و بهار آزادی از طلسم زمستان به درآمد.
این سوی «خواب مرداب»
وقتی طلسم حادثه درهم شکست و سیاهخانه تبردار, با دار و داربند, از پای بست ویران شد, باران بهاران آزادی, خاکهای کویری را از مَقدَم خجسته خود ستاره باران کرد و «خضر سرخپوش صَحاری», در هر گذر و کوی, سبزینه چمنی گسترد و یادهای خونین در آسمان هر میدان پرچم شد:
«خاکستر ترا باد سحرگهان/ هرجا که برد/ مردی ز خاک رویید» («در کوچه باغهای نشابور»، شفیعی کدکنی»).
امّا, در کران تا کران میهن, «حفره معلّق فریادها» هنوز خالی بود که دیو برآمده از گورگاه تاریخ, تنوره کشان, به «اجتماع گلها» شبیخون زد و به جای گل, در دشت و دَمَن, خنجر کاشت. دوباره, «نَفَسها, ابر», و عشق و شادی و شور در تندباد حادثه پرپر شد و خورشید یخ بست:
«دهانت را میبویند/ مبادا گفته باشی دوستت دارم/ دلت را میبویند/ روزگار غریبی ست نازنین./
و عشق را کنار تیرک راهبند/ تازیانه میزنند/ عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد/.../
آنک, قصّابانند/ بر گذرگاهها مستقر/ با کنده و ساطوری خون آلود/ روزگار غریبی ست نازنین./
و تبسّم را بر لبها جرّاحی میکنند/ و ترانه ها را بر دهان./ شوق را در پَستوی خانه نهان باید کرد./
کباب قناری بر آتش سوسن و یاس/ روزگار غریبیست نازنین(شاملو، شعر «در این بن بست»).
«ابلیس پیروز مست», بسا وحشیانه تر از پیش, «سور عزای ما» را بر سفره نشست. امّا, این بار سفره نه چنان بود که آن بار. ماهی تیغه دار, مبارزه خونین خود را در گلوی خفّاش ماهیخوار آغازکرد. 30خرداد60 طلوعی درخشان و روشن بود.
«فصل پنجم این سال»
«چراغی به دستم, چراغی در برابرم/ من به جنگ سیاهی می روم/.../
و خورشیدی از اعماق/ کهکشانهای خاکسترشده را/ روشن میکند» (شاملو)
وقتی که «فصل پنجم این سال» با های و هو و نعره پاسداران و گزمگان تیغ به کف و هلهله زن آغازشد, در هر محلّه و میدان, پنجه مانعی رویید و دیوارهای واهمه, در هر کرانه, فروریخت.«مستان نیمه شب», از آن پیشتر که «خشم صاعقه» خاکسترشان کند, «تَسمه از گرده گاو توفان کشیدند».
«کوچه», این بار, نعشی نشد که بر زمین بماند, پرچم فریادی شد در مشتهای فولاد؛ فریادی که صدها هزاران جان، پشتوانه پرتاب آن بود؛ جانهایی به «چرا مرگ خود, آگاه», با «صد کاروان شوق, صد دجله, نفرت».
اکنون دیگر «فصلهای سرد و قطبی»؛ «فصلهای خشک تجربه های عقیم دوستی و عشق» گذشته ست و «کلاغهای منفرد انزوا, در باغهای پیر کسالت» نمی چرخند و از «محفل عزای آینه ها» و «اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ» نشانی نیست و «ستاره های کوچک بی تجربه از ارتفاع درختان به خاک» نمی افتند:
«افق, عمودی است/ و حرکت, فوّاره وار/ و در حدود بینش/ سیاره های نورانی می چرخند/ زمین در ارتفاع به تکرار می رسد/ و چاههای هوایی/ به نقبهای رابطه تبدیل می شوند/ و روز وسعتی است/ که در مخیلة تنگ کرم روزنامه نمیگنجد» (فروغ فرخزاد).
اکنون در هر کران میهن چشم در راه, «هزار آینه جاری ست/ هزار آینه/ اینک, به همسرایی قلب تو میتپد با شوق».
در کودتای دیروز (28مرداد1332), «شب با زبان سردش ته مانده های روز را نوشید» و ابرهای سهمگین و سیاه, سقف آسمان را کوتاه کرد و دستهای تناور در توفان شبانگاهی ویران شدند. امّا, در ایلغار امروز (رژیم اهریمنی خمینی), در کران تا کران خاک کویری میهن, جنگل در جنگل, جوانه سربرزد و دروازه های شب را, «کبریتهای صاعقه», رو بر سپیده واکرد و «آواز عاشقانه» مهمان کوچه ها شد.
اینک, در میهن اهورایی, شب, در آتش هزاران قُقنوس آتشگرفته میسوزد و روز, وسعتی است که می آید. اهریمن تباهی و دروغ, با خیل پاسدارانش, اکنون, در شهربند صدها هزار «کوکب صاعقه برکف», میسوزد و بامداد فردا بر قلّه بلند تلّی از خاکستر «ایران اوین», بنا خواهد شد؛ بر «پلی از پیغام و عطر و نور و نسیم»:
«آه اگر آزادی سرودی میخواند/ کوچک/ همچون گلوگاه پرنده یی/ هیچ کجا دیواری فروریخته بر جای نمی ماند»(شاملو).