به سال هزار و سی صد و هفتاد و هفت
و خورشید از میانه ی روز عبور کرده بود
در آسمان غبار گرفته ی تهران.
جلّاد به پستوی کارش خزیده بود
و دستمال چرکینش را بر سر و رخسار می مالید
در گریز از داغی نامانوس اول شهریور!
ناگهان و به لحظه ای
جلاد بود و پرده ها که فرو می ریختند
و او را از نظاره گریزی نبود:
طناب های دار، کیسه های جنازه،لخته های خون!
مصطفی را در آغوش فشرد
بر فراز پیکر اشرف و موسا
ــ سروهای بر خاک فرو افتاده ی ناخمیده ـــ
و مصطفی را بیشتر در خود فشرد
در واکنش به حقارتی که جانش را می جوید.
و هزاران مجاهد در برابرش سر برافراشتند
با لبخندی که نامش غرور بو د.
ناگهان و به لحظه ای
هُرم هوا و دلهره ی جلّاد در هم آمیختند
و فضا سرشار از سرودی شد برآمده از گلوی عشق؛
به نام ایران، به نام آزادی!
ماشه چکید و گلوله ی علی اکبر اکبری
ژرفای مغز جلاد را پریشاند،
پیش از فرصت فرار خاطره ها
به پستوی ذهنش!
... و آن روز اوّل شهریور بود
به سال هزار و سی صد و هفتاد و هفت!