جمشید پیمان: ... و آن روز اول شهریور بود

... و آن روز اول شهریور بود

به سال هزار و سی صد و هفتاد و هفت

و خورشید از میانه ی روز عبور کرده بود

در آسمان غبار گرفته ی تهران.

جلّاد به پستوی کارش خزیده بود

و دستمال چرکینش را بر سر و رخسار می مالید

در گریز از داغی نامانوس اول شهریور!

ناگهان و به لحظه ای

جلاد بود و پرده ها که فرو می ریختند

و او را از نظاره گریزی نبود:

طناب های دار، کیسه های جنازه،لخته های خون!

مصطفی را در آغوش فشرد

بر فراز پیکر اشرف و موسا

ــ سروهای بر خاک فرو افتاده ی ناخمیده ـــ

و مصطفی را بیشتر در خود فشرد

در واکنش به حقارتی که جانش را می جوید.

و هزاران مجاهد در برابرش سر برافراشتند

با لبخندی که نامش غرور بو د.

 

ناگهان و به لحظه ای

هُرم هوا و دلهره ی جلّاد در هم آمیختند

و فضا سرشار از سرودی شد برآمده از گلوی عشق؛

به نام ایران، به نام آزادی!

ماشه چکید و گلوله ی علی اکبر اکبری

ژرفای مغز جلاد را پریشاند،

پیش از فرصت فرار خاطره ها

به پستوی  ذهنش!

... و آن روز اوّل شهریور بود

به سال هزار و سی صد و هفتاد و هفت!