هزار و خورده ای سال است ای دوست
که این روبه کَنَد از تو پَر و پوست
به هر باری فریبی کرده در کار
پنیر از تو ربوده این ستمکار
زده هر دَم کلک این روبه پیر
گهی از رو ربوده گاه از زیر
عوض کرده به هر باری دعا را
نکرده گم ولی راه دغـــا را
زنـَد یکراست تیرش را به سوراخ
تو را حیران نشانـَد بر سر شاخ
عصای دست این روباه، دین است
پرنسیپ های دین او چنین است
تو تا زاغی، شوی در بند روباه
نباشد راه رَستن، ناله و آه
پنیرت را به یک آیه ستانَد
تو را در حسرتی سوزان کشاند
ایا ملت! برون شو از کلاغی
ز روباهان مخور هر بار داغی
ایا ملت! پنیرت میهن تُو ست
به روباهی نبازش این چنین سست
فریبش را مخور این بار ملت!
نیفت از مکر او در چاه ذلّت!