دست یک انسان، از آرنج تا پنجه ها...
نگارش این سطور، مرور دردناکترین خاطره از هزاران داغ و خاطره ایست که بدون کمترین رنگ باختگی در ذهن و ضمیرم باقی مانده و حقیقت یک روز داغ چله ی مرداد و یک گورستان غریب است که دلیرترین و گمنام ترین اسطوره های تاریخ، خسته و خونین تن بر سینه ی داغدار آن سرنهاده اند تا روزی که «همه چیز را با نام شما آغاز خواهیم کرد، قهرمانان! سرودهایمان و ترانه های کودکانمان را ....» *1
طی شانزده سال گذشته، بارها سعی کرده ام این خاطره را یکبار دیگر و دقیقاً همانگونه که اتفاق افتاد، در ذهن و ضمیرم زنده و بر کاغذ ثبت کنم اما هربار قلم بدست گرفتم و در کوره راههای حافظه توقف کردم تا چگونگی عبور از آن گذرگاه هولناک را تصویر سازم، قبل از آنکه قلم، واژه ها را تحریر کند، قلب، قفس استخوانی سینه را شکافت و راه تنفس را بسته هوس کرد که بازگردد به همان بیابان که دوست میداشت آنجا دفن شود، شاید هم دفن شده است...!!
اما دیروز... همین دیروز، خواندن چندین سطر یک کتاب و دیدن عکسهای آن، عکس دستی که از گور سر برآورده بود، دوباره مرا به همان بیابان خونین برد که شانزده سال پیش، دست از گور بیرون مانده ای را ـ از آرنج تا پنجه ها ـ با چند مشت خاک بیابان پوشاندم و بر آن سجده کردم اما هرچه خواستم خاک سست را با اشک چشم بیامیزم تا گل شود و دست هراسان از گور رسته را در خود نگه دارد تا دوباره از خاک سر برنیاورد، نتوانستم گریه کنم، چشمه های اشک یکجا خشکیده و رشته های اعصابم از هم گسیخته بود. آن وقت ناچار دور آن دست با سنگریزه های بیابان تَجیر کشیدم و آنرا با بوته خارهای بیابان پوشاندم تا با خیال خود از دستبرد حیوانات گرسنه و هجوم جانوران هار دوپا مصون بماند. هیچ فکر هم نکردم اگر باران تند شبانه ببارد، تَجیر دست ساخت من و خاک بیابان خواهند شکافت و دوباره آن دست نازنین ـ دست یک انسان، از آرنج تا پنجه ها ـ به جای گونهای چند رنگ بیابان، شاید هم سراپای سرخرنگ یک انسان، همرنگ خون سیاووشان، از زمین بروید...
حالا هم اما که این سطور را مرور میکنم، باز چشمانم تار میشود و سرم گیج میرود. شگفتا...! تصویر همان بیابان خونین و همان دست است... دستی که از خاک بیابان سوزان سبز شده است. همان بیابانی که در بعد از ظهر چله ی سوزان تابستان برایم قتلگاه بود و سپس خانقاه شد که میخواستم در آن معتکف شوم و بعد زیارتگاهی که گاهی در تاریک روشن غروب و بندرت قبل از طلوع صبح ـ اگر خطر تعقیب ـ نبود به آنجا میرفتیم. مادر به نماز می ایستاد و من نشسته روی زمین، دلم میخواست سر در خاک مجروح بیابان فروبرم تا به نجوای قلبهای هنوز تپنده ی بیدارخفتگان تازه از راه رسیده گوش فرادهم، از سینه ی پُر مهرشان مُهر بردارم و آن را به تاریخ و انسان هدیه کنم و امروز... امروز تصویر آن بیابان، همانند فراخ ترین سینه ی تاریخ در برابر چشمانم گسترده است. سینه ی فراخ یک بیابان که در جای جای آن بیشمار اسطوره های شگفت آور جهان، با چشمان باز و دستان به هم بسته خفته اند و حماسه ی مقاومت کم نظیر یک نسل قهرمان را در دل خود ثبت کرده اند.
اینک... تصویر ستاره ای که از آن قطره ای خون میچکد، بیابان و پیکرهای پاک شهیدان و دستها، دستهای سبز شده از گور با پنجه های باز، یک فاصله ی زمانی شانزده ساله را در من به صفر میرساند و مرا باز به بیابان سوزان مشرف به گورستان ارامنه ی ـ تهران ـ میبرد. جایی که امروز من با مادر مجاهد خلق «ف.پ» بدنبال گور بی نام و نشان او گشتیم و دو زن سیاهپوش با مردی ساده و شهرستانی دنبال گور دخترشان که چریک فدایی بود اما هیچیک از ما نه آنروز و نه هیچوقت دیگر، مزار مجزای شهدا را نیافتیم. آخر سراسر آن بیابان خونین پرت افتاده*۲ پذیرای بسیار عزیزان بود و زیارتگاه خانواده ها. برای من اما عبور خطرناک پر درد و اضطرابی از گذرگاه انتخاب که... یک دست ـ دست یک انسان، از آرنج تا پنجه ها ـ را که از گور جدا مانده بود با چند مشت خاک بیابان بپوشانم و دور آن با خار و سنگریزه ها تَجیر بکشم تا به خیال خود...
افسوس که اما درست نمیدانم حالا چند بیابان یا گوشه ی دور افتاده ی دیگر از خاک ایران پذیرای پیکرهای گرم به خون خفتگان است اما یک چیز را خوب میدانم و اینکه اگر هریک از درندگان و خونخواران عمامه دار یا بی عمامه ی خمینی تا روز دادخواهی نهایی در وطن، مانند «سر جلاد» یا «صیاد آدمخوار» صید دلاور کاوه های دوران نشده باشند اما در اولین لحظه های روز آزادی، مجازات بس سنگین تر را توسط دادگاههای مردم باید انتظار بکشند.
۱ (*محمد قرایی
۲ (*دیدار از این بیابان برهوت آن زمان، سال ۱۳۶۲ بوده که از کثرت جنایت ملایان بی شک حالا جای خالی در آن باقی نمانده است.